Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Sunday 9 June 2013

پس از طلوع



انگار زندگی متوقف شده بود ...
با بغض می خوابیدیم،
 با هراس بیدار می شدیم،
 با نگرانی میرفتیم و می آمدیم،
 اما نبض این روزها نمیزد ....
ردیف سرم های آویخته، ملحفه های سفید، بوی تند مواد ضدعفونی کننده،
و او که  درد می کشید .... دردی که با آنهمه  توانش در مدارا و صبر،
باز آرام و قرار نمی گرفت!
شمارش ثانیه به ثانیه ی انتظارِ قدم های پزشک .... و ترس ...
طاقتی که مدام سر می آمد و گاهی صدای آرامِ هق هق اش در سکوت
سالنِ انتظار می پیچید ....  
20 روز گذشت ... 20 روز ِ خیلی سخت!
اما بالاخره تمام شد ....





میگه خسته ام ...
اگه امشب هم مرخصم نمیکردن تا صبح روی همین صندلیِ کنار تختم
می خوابیدم! دیگه تحمل بیمارستان، این اتاق، این تخت، این سرم ها ...
دیگه حتی تحمل دیدنشون رو هم ندارم ...
میگم ما هم خسته ایم ...
از ترس نفسمون بند اومده بود!
تو رو خدا دیگه هیچوقت اینطوری مریض نشو مامان!







پی نوشت:  تکه کلامش موقع مریضی همیشه اینه که "خوب میشه،
فقط باید دوره ش سپری بشه!"... اینبار هم در اوج دردی که میکشید
باز همینو می گفت .... 
بنظرم حق با مامان باشه ...
منم آروم توی گوش غصه ها و دلتنگی هام زمزمه می کنم
"خوب میشین، فقط باید دوره ش سپری بشه!" ....



0 comments: