Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Tuesday 21 July 2020

مادرانگی ِ رنج


" بنظر من که زیادی میترسی. جایی که اینهمه آدم دور و برت میبینی و میشنوی
که گرفتن و رد کردن، باید نسبت بهش خیلی ریلکس تر برخورد کنی ... بالاخره کاری ش
نمیشه کرد، فعلاً زندگی مون همینه و باید باهاش ساخت! "

فنر بالای ماسک را روی صورتم محکم تر می کنم، چند قطره کوچک عرق از پشت لبم
سُر می خورد ... لب هایم را روی هم فشار می دهم، اما رد شوری را روی پوست نازکش
حس می کنم ... آخرش تحملم تمام می شود از این حس ناخوشایند و ماسک را پایین
میکشم و با پشت دست، خیسی پشت لبم را پاک می کنم ...

" تو وقتی میری پایین تو بخش، دو تا ماسک بزن! دختر، من همه ش نگران تواَم! آخه
ماها سالها توی محیط های بیمارستانی کار کردیم، یه جورایی بدنمون مقاوم شده به
آلودگی و ویروس ها ... تو اما اوضاعت با ما فرق میکنه ... حالا شانست افتادی تو
بخش IT این مرکز درمانی ... خیلی بیشتر مراقب باش! "

سرم توی لپ تاپ بخش پذیرش است، درحالی که پرونده ای را از زیر دریچه ی کوچک
مقابلم هل میدهد تو، روی شیشه ضربه آهسته ای میزند ... با سر اشاره می کنم به
همکاری که آنطرف تر نشسته، که یعنی با او باید صحبت کنی ... وقتی پرونده را برمی دارد
و به سمت باجه بعدی میرود، تازه متوجه جثه ی بسیار نحیفش لای چادر سیاه می شوم ...
بلند حرف میزند تا صدایش به آنطرف شیشه برسد :

 "میخواستم بپرسم عمل تعیین جنسیت چقدر میشه هزینه ش؟ " 

" حدود سی و پنج میلیون، بچه دیگه هم داری؟ "

" آره، چهارتا دختر دارم. میخوام یه پسر داشته باشم... چرا اینقدر گرونه؟ قبلاً که
بیست میلیون بود، ما می خواستیم وام بگیریم ... سی و پنج میلیون خیلی زیاد
میشه برامون! "

"قیمت ها خب هرسال تغییر میکنه، اون قیمت مربوط به سالهای پیش بوده."

" خانم جان تو این دوره زمونه که وضعیت اقتصادی همه اینقدر خرابه، بچه پنجم میخواد
بیاد که چی بشه؟ بزرگ کردن همون چهارتایی که داری هم کلی هزینه و مشکلات داره.
بعدشم الان اینهمه هزینه کنی برای تعیین جنسیت، می دونی که کلاً ivf حدود 40درصد
شانس موفقیت داره؟ اگه بگیره و باردار بشی قطعاً بچه ت پسره، اما می ارزه وام بگیری
و بری زیر بار قرض برای یه شانس 40درصدی؟ " این را همکار دیگری می گوید که دورتر
درحال مرتب کردن پرونده های روی میزش است.

زن که با ناامیدی از در بیرون می رود، پشت ماسک های روی صورتم احساس خفگی
می کنم ... انگار ردِ دردناک واژه های زن بیش از کرونا، خفقان هوای تازه ای که نیست
را به یادم آورده ... صدایی توی ذهنم زمزمه می کند " فراموش کن! این کلمات را فراموش کن! "

سالن انتظارِ شلوغ، کم کم از جمعیت خالی می شود ... یک ساعت شده که لابلای کارم
به چهره هایشان نگاه می کنم و داستانی که هر کدام شان را به این سالن کشانده می شنوم
یا توی ذهنم مجسم می کنم .... زنانی که خودخواسته یا به اجبار باید با هر روشی که شده
باردار شوند! ضرورتی آنقدر غیرقابل اجتناب که حتی خطر کرونا و شاید مرگ هم نمی تواند مانع
این پیگیری شود ... بعضی هاشان از شهرهای دور آمده اند، چند نفری با لباس های رنگیِ
محلی شان وسط جمعیت بیشتر به چشم می آیند ... صبح تا ظهر توی پارک مقابل مرکز،
خانواده هایی را می بینی که زیر سایه درختان اتراق کرده اند تا کار بیمارشان تمام شود ...
بیمار؟! ... بیمار یعنی زنی که نمی تواند مادر شود، و انگار برای خیلی ها وجودش به هیچ
نمی ارزد بدون داشتن این موهبت!!

"باورت میشه! به شوهرش گفتم خانمت حالش خوش نیست! ببین تنگی نفس داره،
چشماش سرخه، بی رمقه! اگه باردار بشه ممکنه حتی خودش تو این پروسه دوام نیاره
و بمیره! ... شوهره گفت اشکال نداره! من که رضایت دادم! اگه خدا بخواد نگه ش میداره! ...
زن بیچاره خودش راضی نبود انگار ... با چشم گریون فرستادیمش بخش ... "



پی نوشت: من از نسلی که اینطور به اجبار زاییده می شوند، میترسم! ... از داستان های
عجیبِ زنانِ تحقیر شده ای که انگار رسالتی جز زاییدن ندارند، وحشت میکنم ...
از این مادران سیلی خورده ی آینده! از این فقری که تکثیر می شود، مثل اژدهایی هزارسر
که هیچ امیدی به نابودی اش نیست ... من از کمک های مالی دولت برای درمان زوج های
نابارور کم درآمد، از این تکثیر بدبختی و رنج میترسم!

Sunday 19 July 2020

از بی تابی روزهای کرونا


تنهایی، دست از سرمان بر نمی دارد ... مدام از حوصله ی این روزها بالا می رود،
سرک می کشد تا دوردست ها، و آخرِ سر، ناامیدانه آه می کشد و به راهش
ادامه می دهد ... نه، هیچکس نیست ... تا شعاعی که می بینی حتی به امیدِ
سراب ... هیچکس نیست ...

حسابِ این روزهای ِ خالیِ بی چشم انداز و پُر از علامت سوال را توی هیچ
برنامه ریزی دور و نزدیکی نگنجانده بودیم انگار ...
 حالا چه کاری از ما ساخته است؟

به او دلداری می دهم که همه چیز روبه راه می شود ... که اینطور نمی ماند ...
که باید صبر کرد ... اما به خودم چطور تسلی بدهم وقتی دلم می ساید به
دیوار دلتنگی و خراشیده می شود به درد؟ ... به این ساعت ها، روزها، ماه ها
و سال ها که بی اعتنا به مشکلات و رنج های امروز ما، با شتاب می گذرند و
کم می شوند از حساب عمر، چه باید گفت؟

ما در هراس فراگیر ِ همه مردم دنیا، میان مرگ و زندگی، سرگردانیم ...
در حصار تنهایی گیر افتاده ایم... در حسرت آغوشی، و حتی در عطشِ لمسِ
گرمایِ دستی به مهر ... در فاصله گذاری اجتماعی، خشک شده ایم؛ مثل
درختان بی برگ زمستان که در رویای بهار به خواب رفته اند ...
لب هایمان در فقر بوسه، ترک خورده است ...
و درد این همه را کجا می شود فریاد کرد؟

کاش تسکینی بود برای دوری، برای دلتنگی، برای این تنهاییِ نفسگیر ...
کاش زمان از حرکت باز می ایستاد، ما توی آغوش هم به خواب می رفتیم
تمام این کابوس را ... و بعد در صبحی که همه چیز به حالت قبل برگشته،
زندگی بیدارمان می کرد ... کش و قوسی می دادیم به بدن های خشکمان
و به این فکر می کردیم که بعد صبحانه ای مفصل، درباره ی آینده مان حرف
بزنیم؛ اینبار حتی با جزئیات خیلی بیشتر!


پی نوشت: دوباره می نویسم تا آرام بگیرم ... مثل آدمی که توی تاریکی،
بلند با خودش حرف می زند تا کمتر بترسد از سیاهی، از سکوت، از تنهایی ...


از پیدا شدن ها



دنیای امروز دیگر هیچ کنجی برای گم شدن آدم ها ندارد ... حالا هرکس، هزارتا آدرس دارد!
بالاخره با یکی از این آدرس ها پیدایش میکنی ... اما عجیب است که این همه، چیزی از
دلتنگی های همیشگی کم نکرده ...
و پیدا کردن دوست های قدیمی، عجب حس غریبی دارد ...

واقعیتش این است که متن و تصاویر آدم ها توی شبکه های مجازی، اغلب تابلویِ
روتوش شده ای از زندگیشان است ... بنظرم باید جایی دیگر دنبال خود حقیقی شان
گشت؛ مثلاً لابلای کامنت های پایین هر مطلب ... لحن و دنیای واژگان آدمی طی
سال ها تغییر می کند ...اصلاً اگر از من بپرسی، می گویم ادبیات هر آدمی در طی
سالیانی که سپری می کند، بزرگ می شود، بالغ می شود و حتی به سالمندی
می رسد ... گاهی حاشیه بیش از متن، تو را به خودِ واقعی او می رساند ...

خب من هم هیچوقت آدم سرراست سراغ دیگری رفتن، نبودم. اینکه توی صورتش
نگاه کنم، چندساعتی حرف بزنم و بعد ادعا کنم که ابعاد دنیای ِ او را شناخته ام ...
اما هر که را بیشتر دوست داشته ام، دنیای پیرامون و تک تک ساکنین اطرافش را
دقیق تر دیده ام و دنبال کرده ام ... و البته که این سختی ِ جداییِ احتمالی را
صدبرابر می کند؛ چرا که با پایان آن، اتصالِ تو با دنیایی که متعلق به اوست و
همه ساکنینش که خوب می شناسی شان (بی آنکه آن ها هم تو را به همین
دقت بازشناخته باشند)، از دست می رود ...

حالا فکر کن از کنجی دوباره پیدایش شده است ... او دیگر یک نفر نیست،
یک شهر است که همه مردمانش را سالها پیش توی تاریخ گم کرده بودی ...