Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 17 March 2014

به بهاری که دوباره می رسد از راه، درود


بالاخره گذشت! ...
نه مثل خیلی از سالهای دیگر که فاصله ی بهار تا زمستانشان به اندازه ی یک چشم
بر هم زدن می گذرد، نه از سالها که آخرش با خودت می گویی "هی وایِ من،چقدر زود گذشت!"
و احتمالاً همان وقت، یادِ چندتا از خاطرات خوبش گوشه ی ذهنت روشن می شود و
بی اختیار لبخند می زنی و شاید حتی صدای شیطنت آمیزی هم توی گوش ات زمزمه
کند "ولی خوب بود ها!" .... وقتی به عقب برمی گردم و در تاریک روشنای فاصله ای
نه چندان دور نگاهش می کنم، انگار سایه خمیده ی مسافری است که خاطراتش را 
می تکاند در خاموشی ِ سرما، .... و بهار، آرام و باملاحظه توی قلبش، در شیار نازکِ
 بغض های یکساله اش، در حاشیه ی باریکی از امیدش، جوانه میزند ....
سال سختی بود! طولانی و طاقت فرسا ... لبریزِ حادثه هایی که ناجوانمردانه از سهمِ
اندوهِ یک سال، فراتر بود ... و کسی چه میداند چقدر برای تمام شدنش صبوری می بایست! ...
سالی که ای کاش یادِ هیچ کدام از خاطرات تلخش به پای بهاری که در راه ست، نرسد! ...    
یکسال پیش، حوالی همین روزها، به انگیزه ای تازه برای سال جدید فکر می کردم و بعد
به ذهنم رسید که انگار نشانِ همه ی آن خرده آرزوها و هوس ها و خیال های شخصی ام،
به یکسو اشاره دارد: "رفتن" .... شاید حتی مهم نبود چطور، به کجا، با چه توشه ای،
با چه کسی ... فقط "رفتن" و دور شدن از این تکرارِ فرسایش زای زندگی! ... و این سال،
تمامش انگار شکل های ناجوری از رفتن بود ... تصاویر ترسناکی از نبودن ها ....
خلاء از دست دادن یک دوست، رنج بیماری مادر، فریادهای دردش و آنچه از تو ساخته نیست
برای تسکینش، خیالِ وحشت آورِ نیستیِ نزدیکترین آدم های زندگی ات، و حتی لحظه ای
تعلل در لبه ی مرددِ مرگ و زندگیِ خودت! ....  و حالا آخر این حکایت یکساله، دوباره همین
جا ایستاده ام! ... مسافری خسته تر و کم امیدتر از سال پیش، که دلش می خواهد دوباره
 "رفتن" را برای سال نو، آرزو کند. اینبار اما با تمام مقتصاتِ چگونگی اش!



به بهاری که
بازآمدنش
 یعنی "امید"
یعنی "فرصتی دوباره"
یعنی " تولد "
یعنی "زندگی "
به این بهانه یِ زیبایِ آرزومندی ها
 درود!        




*سال نو مبارک*

میراث


" خداحافظی سرباز دراصل خداحافظی برای همیشه است. این قطارهایی که سربازها را
در سراسر اروپا به مرخصی می برند، چه بار عظیم و جنون آمیزی از درد را جابجا می کنند.
اگر این راهروهای کثیف می توانستند زبان باز کنند، اگر این شیشه های دردگرفته
می توانستند فریاد بکشند و نیز این ایستگاه های ترسناک، اگر سرانجام همه می توانستند
از دردها و ناامیدی هایی که شاهدش بودند، فریاد بکشند! آن وقت دیگر جنگی در کار نبود.
اما تنها با ده بیست سطل دوغاب، یکی از همان ایستگاه های ترسناک تبدیل به محیط آزادی
برای احمق های الکی خوش شده. با چند قلم موی دو سه نقاشِ ساختمان که سوت زنان
 روی داربست ایستاده اند، زندگی ادامه پیدا می کند...
اگر تنها کسانی که بر خاک افتاده اند می توانستند حرف بزنند، و نیز کسانی که با چهره های
 تیره و غمگین و جیبهای انباشته از نانِ مربایی، سوار بر قطار یا چیز دیگری به سوی مرگ
می رفتند. اگر مرده ها می توانستند حرف بزنند، دیگر جنگی در کار نبود...
اگر جز سرباز پیاده چیزی در دنیا نبود، تمام فریادهای جنگ یا صلح زائد بود. دیگر جنگی
 در کار نبود. همه ی این قهرمانانِ به جا مانده، این متخصصانی که جنگ برای شان بازی
است، آن هم نوعی بازی که جذابیتش در این است که اندکی خطرناک است، تمام این
زبان بازهایی که جنگ را ستایش می کنند و با نگاه به ملال زندگی روزمره شان،
غبطه ی «روزهای خوش گذشته» را می خورند ... آری، اگر به جز سرباز پیاده چیزی در
 دنیا نبود! دیگر نیازی به اثبات این موضوع نبود که جنگ منفور است. همه می دانستند
 که جنگ ترسناک است، طاعون است، مخوف است. تنها امروز نگاهی بیندازید به این
 کله پوک های احساساتی که پوتین های مسخره ی پُر زرق و برق شان را زیرِ دفترهایِ
 ملال آورشان دراز کرده اند ... "



"میراث/هانریش بل/ترجمه ی سیامک گلشیری"







پی نوشت: هیچوقت ادبیات جنگ را دوست نداشتم، در اغلب روایت های رایج آن،
تصاویر شعارگونه ی تکراری موج میزند ... آنقدر که حتی گاهی می توانی جملاتی را
در ساختار رواییِ کتاب حدس بزنی! ... اما این کتاب، بنظرم یک نمونه ی موفق در این
محور داستانی بود! تصاویر و توصیف نویسنده آنقدر گویاست که حس می کنی از
فاصله ای نه چندان دور و از نمایی بالا، نظاره گر حالات و احساسات آدم های داستان
هستی! و جنگ، درست همان چهره ی منفور در میدان است!