Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 23 December 2013

سویِ روشنِ مهتاب

وقتی پایِ رفتنی در میان باشد، دیگر هیچ چیز مثل سابق نیست! ... حس می کنی
باید همه ی متعلقاتت در مکان فعلی را در کوتاهترین زمانِ ممکن، سروسامان بدهی ...
باید از بین داشته هایت، ضروری ترین هایشان را انتخاب کنی و بقیه را به دیگرانی که
می مانند، بسپاری! ... در هیجان این گذر، بنظرت میرسد که هیچ اتفاقی، بی ربط نیست ...
انگار جزئی ترینشان تنها بخاطر تو، رخ می دهند! بخاطر آنچه که تو انتخاب خواهی کرد ....
برای واقعی تر کردن رویاهای تو ... بخاطر همان تصاویر مبهمی از آینده که گاه به گاه
سعی کرده ای مرزهای فرضی شان را به دنیای حقیقیِ امروزت نزدیکتر کنی ... و تنها
در بحبوحه ی این عبور است که هیچ سختی، هیچ تلخی، هیچ رنجی، هیچ تکراری،
دیگر آزارت نمی دهد ... اصلاً همین زمزمه ای که هر روز توی ذهنت می پیچد و
سرخوشانه می خواند "تو مسافری و این لحظات، یک تعللِ موقتی ست"، یعنی امید!  .....
برخلاف آنچه اغلب دیگران از رفتن تو می بینند مقصد، یک شهر نیست، یک کشور نیست ...
مقصد، یک تغییر است! یک تصمیم، یک انتخاب، یک مسیر تازه که تا پیش از این، تجربه اش
 نکرده ای! ... مقصد، گاهی حتی تنها چند قدم فاصله گرفتن از "فعلاً همین خوبه" های
امروز است ... کمی دوری از قناعت پیشگیِ مردمانی صبور که به اصول اولیه یک زندگی
آرام و کم مخاطره پایبندند ...  مقصد، فردایی ست که هیچ پشتوانه ای جز قدم های
 امروز تو، آن را تضمین نمی کند ... 





پی نوشت: آدم ها رویاهایی دارند که اغلب وقتی مدهوش روزمرگی هاشان می شوند،
کم کم آنها را فراموش می کنند ... اما گاهی یک تلنگر، یک اتفاق، یک روزنه ی کوچک امید،
می تواند این سکوت رخوتناک را بهم بریزد ... این سوسوی دور و کوچک ِ روشنایی را
 نباید نادیده گرفت ...  

Monday 16 December 2013

بخاطر سکوتی که ناگزیرم ...


می توانست لبخندی باشد برای دلتنگیِ  روزهای ابری ...
می توانست دستی باشد که گاهی از روزنه کوچکی در تنهایی
به نشان همدلی به سویت دراز می شود...  
می توانست آرامش نگاهی باشد برای تسکینِ لحظات بی قراری ...
می توانست دوستی باشد برای یک چای عصرانه و گپی کوتاه در بعدازظهر
سردی از پاییز...
می توانست حتی تنها چند واژه ی دور و گاه به گاه باشد برای
یک احوالپرسی ساده!  
تنها به اندازه ی همین خوشی های کوچک و دلگرم کننده ی روزمره!
.
.
.
اما فقط یکی از جمعیت همیشگیِ عابرانی بود که مجبوری
باملاحظه از کنارشان عبور کنی، تا بودن ات را به ماندن
تفسیر نکنند.... آنقدر آرام و محتاط که سایه ات، احساسشان را
جریحه دار نکند!


--- حوالی همین پیاده رو
دوباره دلی شکسته ست

به اشتباه!

چند شعر از کامران رسول زاده


1.

تمام دنیا
محله ی کوچکی ست
که تو در آن متولد می شوی
و من
میان بازی ِ بچه های محله
به عشق تو
پیر می شوم ...



2.

از تمام قطارهای جهان جا می مانم،
من انگار برای همین
به این ایستگاه متروک آمده ام
که تکرار کنم
گریه های پشت رفتنت را ...



3.

به پرندگانی که زبان مرا می فهمند بگو
پرواز کنند،
بگو
من خواستم از بندِ پایانی این شعر بپرم
اما
بال نداشتم ...



4.

این سوراخ روی کلاهم
یادگار جنگی ست
که با تو درنگرفت،
کاش فرصت داده بودی
کلاهم را
از سرم بردارم ...




* از مجموعه شعر "فکر کنم باران دیشب مرا شسته، امروز «تو» ام " 
   سروده ی کامران رسول زاده








پی نوشت: اسم شاعرش را پایین شعری دیدم که بنظرم زیبا بود ... به همین بهانه
 سراغش را گرفتم. و نهایتاً چاپ چهارم این مجموعه شعر را توی کتابفروشی سپهری
پیدا کردم. چاپ چهارم برای یک مجموعه شعر، توی جامعه ای که متوسط زمان مطالعه اش
- تازه با احتساب خیل عظیم خوانندگان بعضی رمان های عاشقانه ی سخیف امروزی - 
همیشه رقمی ناچیز بوده، خیلی حرف است! ... و گاهی همین بهانه کافی ست تا
برای چشیدن طعم شاعرانگی هایش مشتاقانه تمام مسیر بازگشت را با سطرهایش
قدم بزنی.... اما ... صفحه به صفحه این شوق در حضور خودخواهانه ی این "تو" که سایه اش
انگار بند بندِ شعر را تسخیر کرده بود، کمرنگ تر شد! ... کتاب انگار برای یک نفر نوشته
شده بود! یک مخاطب خاص! یک نفر که نیست، رفته و یا شاید اصلاً از ابتدا وجود نداشته
و فقط ذهن شاعر آن را برای بهانه تراشیِ شاعرانگی هایش خلق کرده! ... و آنوقت تو
که این زمزمه ها را می خوانی، حس غریبه ای را داری که یکهو میانِ فضای گفتگوی
عاشقانه ی دونفر در یک مکان عمومی قرار گرفته ای! و خودت هم نمی دانی بالاخره
 کدام یک از شما به اشتباه در این موقعیت مکانی- زمانیِ نادرست قرار گرفته اید! ...   

  

Thursday 14 November 2013

قصه های یک دوچرخه سوار


اولین بار توی گردهمایی ِ بچه های دوچرخه سوار مشهد که به همت گردانندگانِ
 رستوران گیاهیِ خانه تدارک دیده شده بود، دیدمش. یک دختر نیوزلندی و یک
پسر فنلاندیِ سایکل توریست، مهمان برنامه بودند، که درباره ی سفرشون صحبت
کردند، و بعد نوبت او بود که از تجربیاتِ شنیدنیِ سفرهاش برامون بگه. و اینکه چطور
یک مهندس مکانیکِ جوان یکباره تصمیم میگیره همه ی دلبستگی های یک زندگیِ عادی
رو رها کنه و رویای سفرش رو به واقعیت نزدیک کنه!
سفری به دور دنیا با دوچرخه!

محمد تاجران، یک دوچرخه سوارِ جهانگرد مشهدی ست که به گفته ی خودش
سالهاست داره رویاهاشو زندگی می کنه! ... اون در جایی درباره ی انگیزه اش
برای همیشه در سفر بودن، اینطور میگه:

" وقتی می خواستم سفر کنم انگیزه می خواستم. انگیزه برای اینکه منو به حرکت
واداره، جاری نگه م داره، بایستی یه کاری هم انجام میدادم، کاری که صرفاً دیدن نباشه،
بالاخره آدم از دیدن و سفر کردن خسته میشه، یک کاری باید انجام میدادم که بشه
شیوه ی زندگی. تصمیم گرفتم درخت بکارم. تصمیم گرفتم کار کنم واسه محیط زیست.
واسه طبیعت کشورم. نه تنها کشورم، واسه طبیعت زمین. چیزی که دغدغه ی مردم
دنیاست امروزه. و یکی از بزرگترین مشکلات جهان ماست و اون محیط زیسته. تصمیم
گرفتم برای محیط زیست کار کنم. شعاری رو انتخاب کردم با عنوان "we need trees" .
و هر جایی که میرم، درخت میکارم. از درختکاری ساده شروع شد و الان میرم توی مدارس،
 کلاسای آموزشی واسه بچه ها برگزار می کنم، با بچه ها صحبت می کنم،عکس
بهشون نشون میدم راجع به جاهای دیگه ی دنیا، و با هم درخت میکاریم. "

محمد تاجران رو یه بار دیگه، تابستان امسال توی یه گارگاه دوچرخه سواریِ شهری دیدم.
 در قسمتی از این برنامه قرار بود با توجه به تجربیاتش از دوچرخه سواری توی جاده ها
 و خیابون های دنیا، درباره نکات ایمنی دوچرخه سواری ایمن، برامون صحبت کنه.
و من تمام مدت برنامه فکر می کردم کاش فرصتی باشه که دوباره از خاطرات جالب
سفرهاش بگه. اونروز این خواسته محقق نشد. اما مدتی پیش، خیلی اتفاقی متوجه
شدم که این خاطرات در قالب گزارش هایی ضبط شده و قابل دانلود هستند! ...
با خوشحالی تمامش رو که تا الان چیزی در حدود 85 فایل صوتی هست از اینترنت
گرفتم و هر شب قسمت هایی از اونو گوش می کنم. بنظرم این مجموعه واسه همه ی
 اونها که رویای سفر رو همیشه در گوشه ای از ذهنشون زنده نگه داشتن، میتونه
 خیلی شنیدنی و الهام بخش باشه.

این گزارشات رو میتونید از این سایت دانلود کنید.





عکس مربوط به گارگاه دوچرخه سواری مردادماه امسال است. 
محمد تاجران از نکاتی درباره یدوچرخه سواری ایمن صحبت می کند.






پی نوشت1: یکی از رویاهام اینه که حداقل یه بار با دوچرخه سفر کنم، و میدونم
 یه روزی بالاخره این رویا هم محقق میشه!  

پی نوشت2: امروز برای اولین بار، با دوچرخه م، دوتایی رفتیم کوه!
 سربالایی ش که واقعاً نفس گیر بود، اما استراحت کوتاهِ بالای کوه و بیشتر از اون،
 سرازیریِ برگشتش، حس فوق العاده ای داشت!... انگار که پرواز می کردی!...
تجربه ی جالبی بود! 

Wednesday 13 November 2013

نیشتر



زمان هیچ گاه دردی را درمان نکرده،
این ما هستیم که به مرور به دردها عادت می کنیم ...

گابریل گارسیا مارکز/پاییز پدرسالار




-- رفتن همیشه یک معنا دارد. فرقی نمی کند مرده باشی یا جایی روی این کره خاکی،
لابلای ازدحام ِ آدم ها گم شده باشی... رفتن همیشه معنایش "نیستی" است! ...
 سنگ قبری ست که به ماتم می گذاری اش روی تن ای، خاطره ای یا حتی باوری که
دوستش داشتی ... و بعد این حق توست که گریه کنی، دردت را فریاد بزنی، پنجه در خاک
بکشی،و برایش به دل سوگواری کنی... تا آنجا که درد، فروتر از آستانه ی صبرت آرام گیرد
و دوباره زندگی، تعادل قدم هایش را بدست آورد! ... تا دوباره لبخندت را بخاطر بیاوری،
تا جای خالی اش را با خیال ها و آرزوهایت، با امیدهایی ساختگی پُر کنی، تا باز بخندی
بی آنکه خنده ات لحنی بغض آلود داشته باشد، تا وسواس هر روزِ "چرا؟" ها را از ذهنت
پاک کنی، تا همه چیز را دوباره سر جای اولش بچینی،و تظاهر کنی هرگز کسی اینجا نبوده
که حالا نباشد، و هیچ اتفاقی رخ نداده، و هیچ دیواری فرو نریخته ... و این قاب عکس،
و این آینه، و این عطر، و این دل، هیچ حس غریبه ای ندارند ... تا به توانی بازیافته،
سایه ی تاریکِ "ای کاش" ها را از پنجره اتاقت کنار بزنی،... تا ماه ها، و حتی گاهی
سالها بعد، بالاخره به دردی که هیچوقت درمان قطعی برایش وجود نداشته، عادت کنی ...
 تا دوباره زنده گی کنی!  

و شاید همین است که 
نه هیچ مرده ای و نه هیچ رفته ای،
 حقِ بازگشت ندارد!  

Friday 8 November 2013

روزی با همین دست ها دوستش داشت ...



پاییز
سرگردان
در خیابان های شهر
پرسه می زند
و دست های خالی اش
تنهایی را
در پیاده روها
نقاشی می کند ...

زرد،
    قرمز،
       نارنجی ...



ریشه های آسمان


" این فکر را یکی از رفقایش پس از چند روز سلول انضباطی عنوان کرده بود – یک متر و ده
در یک متر و پنجاه – در اوضاع و احوالی که احساس می کرد نزدیک است دیوارها خفه اش
کنند، شروع کرده بود به فکر کردن به گله های فیل های آزاد و هر صبح آلمانی ها او را
می دیدند که سرحال و مشغول شوخی است: هفت جان شده بود. وقتی از سلول
خارج شد سرنخ را به ما رد کرد و هر بار کسی در قفسش بی طاقت میشد به این
غول هایی فکر می کرد که به نحو مقاومت ناپذیر فضاهای باز آفریقا را در می نوردیدند.
 این کار مستلزم تلاشی فوق العاده در خیال پردازی بود، اما این تلاشی بود که ما را
زنده نگه می داشت. رها در انزوا، نیمه جان، دندان ها را به هم می فشردند، لبخند
می زدند و با چشم بسته، فیل هایمان را تماشا می کردند که همه چیز را در مسیر
خود جارو می کردند و هیچ چیز نمی توانست مانع آن ها شود یا متوقفشان کند،
تقریباً صدای لرزش زمین زیر پاهای این آزادی معجزه آسا شنیده می شد و بادِ فضای
باز می آمد تا ریه هایمان را پر کند. طبعاً مقامات اردوگاه سرانجام نگران شده بودند:
روحیه ی بند ما به نحو خاصی بالا بود و کمتر می مردند. آزادیمان را محدودتر کردند.
رفیقی پاریسی را به خاطر می آورم که نامش فلوش و جایش مجاور من بود. شب او را
می دیدم، عاجز از حرکت – نبضش به 35 سقوط کرده بود – اما گاه نگاه های ما
به هم بر می خورد: در ژرفای چشم هایش درخششی از شادی که به زحمت
قابل تشخیص بود می دیدم و می دانستم که فیل ها هنوز آن جایند و او آنان را 
در افق می بیند ...  نگهبانان از خود می پرسیدند چه شیطانی در جسم ما
حلول کرده است و بعد یک خبرچین راز ما را فاش کرد. می توانید حدس بزنید
نتیجه ی کار چه بود. تصور اینکه هنوز در ما چیزی وجود داشت که از آسیب آن ها
به دور بود، یک توهم، یک خرافه که نمی توانستند از ما بگیرند و به ما در
استقامت کمک می کرد، آن ها را از خود بیخود می کرد. آن گاه در توجه به ما
کمال دقت را به کار بردند! یک شب فلوش خودش را به بند رساند و من ناچار
 شدم او را برای رسیدن به گوشه اش کمک می کنم. لحظه ای درازکش با
چشمان از حدقه درآمده باقی ماند. گفتی در تلاش دیدن چیزی بود و بعد به من
گفت که کار تمام است، که دیگر آن ها را نمی بیند، حتی دیگر باور نمی کند که
آن ها وجود دارند، برای آن که دوام بیاورد هر کاری که ممکن بود، انجام شد.
باید گروه ما را که اسکلت هایی بودیم در هذیان خشم می دیدید که گرد او را
گرفته بودیم و افقی خیالی را با انگشت نشان می دادیم و برای او غول هایی
را که هیچ فشاری، هیچ طرز تفکری نمی توانست از زمین طرد کند توصیف می کردیم.
اما طفلک فلوش دیگر قادر به باور عظمت طبیعت نبود، دیگر باور نمی کرد
که چنین آزادی ای هنوز در جهان وجود دارد ... "


ریشه های آسمان/ رومن گاری/ ترجمه ی منوچهر عدنانی





پی نوشت1: بالهایِ بلندپروازِ تخیل گاهی چیزی شبیه یک معجزه است! ...
حسش می کنم! ... بارها نه در ابعاد کوچک ِ یک سلول انفرادی، که حتی
 در مرزهایِ ناپیدایِ زندگی، وقت هایی که خیلی بی طاقت شده ام، انگار
 تنها با تصور همین هوای تازه، و دورنمایِ رهایی از روزهایی که ناچار از
 تحملشان بودم، دوباره به زنده گی برگشته ام! 

پی نوشت2: کتاب های رومن گاری را دوست دارم. این کتابش را مدتی پیش،
توی کتابفروشی دیده بودم. قطور و با قیمتی بالا، که البته رشد سرسام آور
 هزینه های کاغذ و چاپ، ظاهراً آن را توجیه می کند! ... هفته پیش، خانمِ کتابدارِ
کتابخانه ای که سالهاست عضوش هستم، آن را میان کتابهای تازه خریداری شده،
نشانم داد! و حالا من اولین عضو کتابخانه ام که آن را می خوانم! .... 
گرچه داستانش روند کندی دارد، شبیه ریتمِ این روزهایم!


Saturday 26 October 2013

تایلند


گذر از مرزهای جغرافیایی در ذهن هر کس می تواند معناهای متفاوتی داشته باشد....
هیجان، ترس، اشتیاق، اضطراب، رهایی، و حتی برای خیلی از آنها که در جامعه ای
دیکتاتوری زندگی می کنند، حس فرار از حصارها و محدودیت های همیشگی!
حس این تجربه ی تازه برای من اما چیزی شبیه هیجان اولین گام ها در فصل جدیدی
از زندگی بود ... شاید به دلیل ممنوعیت نهفته در عقیده ی مصرانه  پدرم که هیچوقت
دلش نمیخواست دخترانش تا پیش از ازدواج، دنیای متفاوتِ آنسوی این مرزهای جغرافیایی
را به تنهایی تجربه کنند! وبالاخره بدون هیچ نارضایتی، ابن حصارِ نامرئی بعد از سالها
شکسته شد! .... از میان گزینه های مختلف برای اولین سفر و با توجه به بودجه ی موردنظر،
کشور تایلند را انتخاب کردیم. و گرچه ابتدا برنامه ریزی ها برای هفت شب اقامت در جزیره
پوکت بود، اما درنهایت با برآورد هزینه های پروازها و هتل، آن هم در بازه ی پُرترافیکِ تعطیلات
عید تا عید، ناچاراً برنامه برای چهارشب اقامت در پاتایا و دو شب دیگر در بانکوک چیده شد.

اولین مقصد ما پس از ورود به کشور تایلند، شهر ساحلی پاتایا بود. شهری که هر آنچه در آن
 میبینی و تجربه می کنی، تنها تکرار ِ تصویری تمام قد از یک واژه اند: "خوشگذرانی" ...
 اغلب جاذبه های توریستی این شهر، فضاهایی ساختگی هستند، طوری که به سختی
 میتوان برای آنها حتی سابقه ای تاریخی متصور شد. بعضی شان را که در این مدت دیدیم
 اینها بودند:

-          جزیره مرجانی: این جزیره در فاصله 20 دقیقه ای از پاتایا قرار دارد که باید این مسافت را
      با قایق های موتوریِ کنار ساحل، طی کنید. اگر مثل ما برای بازدید از جزیره، با تور همراه
      شده باشید، در میانه راه، در یک اسکله، توقفی حدوداً بیست دقیقه ای برای آنها که
      دوست دارند پاراسیلینگ را هم تجربه کنند خواهید داشت. اینجا  آسمان را که نگاه میکنی،
      رنگارنگ از چتربازهایی ست که با طناب به قایق موتوری هایی بسته شده اند و با سرعت
      اسکله را دور میزنند. سرسبزی جزیره که از دور پیدا شد، در تصورم تمامش را با هیجان قدم
      میزدم، اما بعد معلوم شد فقط باید از فضای کنار ساحلش استفاده کنیم و پس از سرو یک
      غذای دریایی، به شهر بازگردیم! یعنی اگر تفریحات جانبی آن مثل جت اسکی و قایق سواری
       و غواصی (هر کدام با هزینه های بالا) را نادیده بگیریم، در واقع تور جزیره مرجانی، چیزی بیش
       ازآفتاب گرفتن و شنا در یک ساحلِ معمولی نبود! حالا بماند که نفری 1000 بَت (معادل صدهزار
       تومان) هم بابت آن پرداختیم!  

-          برنامه رقص آلکازار: یکی دیگر از برنامه هایی که معمولاً تورها پیشنهاد میدهند، اجرای
      یک ساعت و نیمیِ رقص ملل با عنوان آلکازارشو است. نکته قابل توجه درموردش این است
      که همه زنان رقصنده در آن، lady boy هستند! اما به نظر من، جذابیت آن نه بخاطر نوع و کیفیت
      رقص ها، بلکه شاید بیشتر به علت فضای شاد و لباس های رنگارنگ رقصنده های آن می تواند
      باشد. هزینه این برنامه هم اگر با تور باشید، 900 بَت(حدوداً نود هزار تومان) است.   

-          مینی سیام: یک مجموعه شامل ماکت های کوچکی از مکان های تاریخیِ شاخصِ تمام کشورها
      بود. مثلاً از ایران، تخت جمشید به چشم می خورد، از فرانسه، برج ایفل ... از رم، بنای کلوسئوم ...
      از مصر، مجسمه ابولهول ... و جالبتر و خنده دارتر اینکه در کنار همه ی این بناهای تاریخی معروف،
       مثلاً ساختمان بیمه، فرودگاه و راه آهن بانکوک هم گنجانده شده بود! ورودی این مجموعه 300 بَت 
      (حدوداً سی هزار تومان) بود.

-          باغ نونگ نوچ: همه آن را به نام باغ گل می شناسند. اما درواقع بیشتر از گل، طراحی فضا با المان ها،
      سنگ و نمادهای رنگارنگ به چشم می خورد. قسمتی از آن هم یک باغ وحش کوچک است که
      از نزدیک می توانید به حیوانات غذا بدهید و نوازششان کنید. دو تا نمایش هم دارد که در ساعت های
      مشخصی از روز اجرا می شوند. یکی از آنها رقص سنتی تایلند است و دیگری نمایش فیل های
      تربیت شده. ورودی این مجموعه هم 500 بَت بود.

-          معبد بودای بزرگ: این معبد بالای یک کوه قرار گرفته که از طریق پلکانی بازدیدکنندگان به سمت آن
      هدایت می شوند. شامل یک مجسمه بزرگ بودا و تعدادی مجسمه های کوچک تر است. زیر هر یک
      از این مجسمه ها، نام یک روز هفته نوشته شده. طبق توضیح راهنمای معبد، هر کدام از آنها نماد
      یکی از روزهای هفته و مظهر صفتی هستند. دوشنبه صلح، سه شنبه زندگی جدید، چهارشنبه
      یاری رسان، پنج شنبه باهوش، جمعه شاد، شنبه قدرتمند و یکشنبه کامل ... بعد باید روز تولدت
      را پیدا می کردی و مقابل بودای آن دعا می خواندی! در قسمت دیگری از این مجموعه،  تخت سنگ
      شیارداری بود که میگفتند ردپای بوداست ... باید یک سکه را روی این شیارها مثل یک چرخ
      می غلتاندی و بعد سعی می کردی آن را به همان شکل ثابت نگه داری.

-          برج : ارتفاع آن حدود 220 و شامل 56 طبقه است. در طبقه 55 ام یک کافی شاپ دارد. تقریباً
      شبیه برج میلاد تهران است. از آن بالا می توانید منظره ی تمام شهر را ببینید. ورودی آن 200 بَت
      است که برای ورود به برج و صرف یک نوشیدنی در کافی شاپ آن درنظر گرفته شده. از طبقه 56ام
      می توانید یک نفری با سیم بوکسل و یا چند نفری با یک کابین، این مسافت 220 متری را سقوط
      کنید! هزینه آن هم 300 بَت است.

-          مزرعه تمساح ها (یا باغ یک میلیونی): یک پارک سنگی بزرگ و ظاهراً با قدمت تاریخی است
      که در قسمت هایی از آن حیواناتی مثل زرافه، فیل، پلنگ، اسب های سفید کوچک، ببر و
      شاخص تر از همه، محوطه بزرگی شامل صدها کروکودیل وجود دارد. بعلاوه یک نمایش تمساح ها
     هم اجرا می شود. این مجموعه در حدفاصل بین پاتایا و بانکوک قرار گرفته است.


در کنار این جاذبه های توریستی، شاید یکی از اختصاصی ترین ویژگی های پاتایا و شاید تمام
کشور تایلند، گاری های غذایی بود که هر موقع از روز و شب، کنار خیابان هایشان دیده می شدند
و انواع غذاها و خوردنی های دریایی و غیر دریایی را با قیمت های مناسب سرو می کردند. و اگر
ظاهر و بهداشتشان را کمی نادیده میگرفتی، قطعاً با طعم های عجیب و جالبی روبرو میشدی،
مزه هایی که شاید هیچ کجا دیگر مشابه شان را تجربه نکنی! گرچه صف طولانی و شلوغی
رستوران های زنجیره ای مک دونالد و KFC نشان میداد هنوز خیلی از توریست ها علاقه زیادی
به تجربه این چنین غذاهای خیابانی ندارند.

  اما چیزی که شاید تصور خیلی ها از تایلند و خصوصاً پاتایا باشد، حکایت شب هایش است ...
  پیش از سفر، درباره اش زیاد شنیده بودم. شهری که یکی از عمده ترین سهم جذب توریستش
  متعلق به تجارتِ جسمِ زنانش است. نه لزوماً فاحشه ها، حتی بعضی ها که روزها در پیکره ی
  زندگی اجتماعی شغلی دارند، شب ها به این بازار میپیوندند! ... از اولین ساعات تاریکی بعد از
  غروب تا صبح، شهر انگار چهره ی نحیف و مفلوک زنی عریان را دارد که به هزار عشوه گری و
  خنده های ساختگی خودش را به تشنگی مردانی از فرهنگ ها و ملیت های مختلف میفروشد!
  و اینجا نباید تعجب کنی وقتی آن پسرک لاغر و خجالتی که توی هواپیما پشت سرت نشسته بود،
  یا آن یکی آقای بظاهر متشخصی که از استرالیا آمده بود و توی بازار داشت از همسرش و
  سلیقه اش در خرید تعریف میکرد، حالا هر کدام یک دختر تایلندی زیر بغل زده اند و مست
  توی کوچه پس کوچه های walk street گم می شوند. شب ها پیاده رو های ساحلی شهر،
  ویترینِ تقلای زنانی بود که برای پیدا کردن مشتری به هرترفندی متوسل شده بودند و نگاه های
  خریدارانه مردانی که میدانستند با هر قیمتی می توانند بزم و سور وسات شبانه شان را جور 
  کنند! ....  و می گویند این هم از آن اختصاصی ترین ویژگی های پاتایاست که هیچ کجای دیگر
  آن را به این شدت نمیبینی! ... خارجی ها اغلب مسن ترهایشان اهل این تفریحات بودند و
  ایرانی ها اکثراً جوان ترها! ...  و تنها آنجا بود که فهمیدم چرا در پرواز ما تعداد خانم ها به بیست نفر
  هم نمی رسید و همه اینقدر با تعجب گروه ما را نگاه می کردند!

  بعد از چهار شب اقامت در پاتایا به بانکوک برگشتیم. بانکوک، شهری بسیار شلوغ، بسیار کثیف
  و پُرترافیک است. از این نظر تا حدودی به تهران شباهت دارد. نکته ی دیگر اینکه برخلاف پاتایا،
  به شکل قابل توجهی در گوشه و کنار خیابان ها و پل هایش گدایی و تکدی گری به چشم می خورد.
  بانکوک را اغلب به بازارهایش می شناسند. بازارهای شلوغ و بزرگ که بعضی مسافران با چمدان
  در آن تردد میکنند تا خریدهای فراوانشان را براحتی حمل و نقل کنند! ما هم در بانکوک چیزی بجز
  بازار و برج و ساختمان های مرتفع ندیدیم. البته می گفتند یک باغ وحش معروف و شهربازی هم دارد.

 درنهایت از نظر من، حداقل این دوشهر تایلند آنقدرها جذابیت توریستی نداشتند که بتوان آن را
 به دیگران توصیه کرد. اما از خیلی ها شنیدیم که زیبایی های این کشور را باید در جزیره پوکت تجربه
 کرد. جزیره ای که اغلب پذیرای توریست های اروپایی است.



پی نوشت: تعصبی روی وطنم ندارم اما در تمام طول این سفر ناخودآگاه طبیعت و جاذبه های
توریستی اش را با سفرهایی که توی ایران داشتم و جاهایی که دیدم مقایسه می کردم و تاسف
میخوردم که اگر خفقان و محدودیت هایی که توی ایران میکشیم از چهره ی این سرزمین پاک
میشدند، کشور ما چقدر زیباتر از اینجاها بود! یعنی درواقع اصلاً قابل مقایسه با کشوری مثل
تایلند نبود! ... باورم نمیشد خط خوردن این محدودیت های روزمره، می تواند تا این اندازه آرامش
و راحتی به همراه داشته باشد. حتی اینکه چقدر خوب است وقتی هر طور که دوست داری لباس
می پوشی.... هر ساعت از شبانه روز که توی خیابان هستی، امنیت داری... اگر خودت دوست
نداشته باشی کسی حق ندارد مزاحمت شود .... حتی وقتی بلند بلند می خندی برای کسی
سوتفاهم پیش می آید، قضاوتی درباره ات نمی کنند .... و چقدر تاسف دارد که از همه ی
این حقوق ساده و اولیه ی شهروندی در سرزمین مادری ات محرومی!