Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 30 September 2013

پاییزم ...


پاییز را دوست ندارم ... حتی بلد نیستم ادایِ دوست داشتنش را در بیاورم ...
شاید همین است که هیچوقت شاعر نشدم ... هنوز شاعری را ندیدم که پاییز را
 دوست نداشته باشد! ... اما امسال انگار بیشتر از قبل دوستش ندارم ... او هم
 شاید از سرِ لجبازی، دلش می خواهد بیشتر در تصویر هر روزم خودش را بگنجاند ...

 امروز صبح، تمام برگ هایِ زردِ گلدان های کنار باغچه را چیدم! بس که دلم می گرفت
از تصویر این زردیِ بیمارگونه لابلای آن برگهای سبز و گل های بنفشِ دوست داشتنی شان! ...
پیرمرد کوچه ی اول هم چند روزی ست که دیگر صندلی اش را از روی تراس کوچکشان
برداشته، شاید او هم از پاییز خوشش نمی آید ... حتی آن پرده ی توری که همیشه
با نسیم میرقصید و گاهی با سرانگشتانش لبه ی تراس را نوازش می کرد، حالا پشتِ
 پنجره ای بسته، حبس شده ... و من هر روز دلواپس خانوم ِشمعدانی ِ لبه ی تراس ام
که لابد یکی از همین روزهای سرد، بالاخره او هم، خانه نشین می شود ... و گل های
قرمزِ خوش رنگش دیگر به عابران هر روز این کوچه، لبخند نمی زنند! ...

بعید می دانم حتی رفتگرها هم دوستش داشته باشند ... با اینکه صدای زمزمه ی
جاروهاشان با برگ ها، همراه اولین قدم های صبح، کوچه را بیدار می کند، اما باز
هربار که از این کوچه ها و خیابان ها عبور می کنی، خش خش تنهایی ات در سکوتشان
می پیچد و هی خودش را تکرار می کند ....

کاش درخت بودم ...

و تمام این پاییز ها و زمستان ها را خواب میدیدم ...

با خاطرات خوشی از بهار ....



دو شعر از سینا علی محمدی


1.

پروانه ها از شهر رفتند
گنجشک ها و کلاغ ها هم
فقط ما مانده ایم
همین چند میلیون زنبور
که هر صبح
بی هیچ آفتابگردانی
از کندوهایمان بیرون می ریزیم
و نیش هایمان را
تا استخوانِ شهر فرو می کنیم


2.

از باد هم سبقت می گیرم
این بزرگراه
این پدال لعنتی
عجیب فراموشی می آورد
هر چه دورتر می روم
نزدیک تر می شوی

حالا 160 کیلومتر در ساعت
دوستت دارم.



«سینا علی محمدی»




پی نوشت: شعرها از کتاب "جهانی ترین تیتر دنیا" انتخاب شده اند. البته علی رغم توصیه
یکی از اهالی دنیای مجازی، بنظر من بجز دو سه تا شعرش، مجموعه ی جالب توجهی نبود.

Monday 16 September 2013

باداب سورت


چشمه های باداب سورت یکی از زیباترین و شگفت انگیزترین جلوه های طبیعی ایران
هستند. این چشمه ها که در سال 1387 به عنوان دومین اثر طبیعی ملی ایران ثبت
شده، در جنوب شرق شهر ساری٬ در ارتفاع ۱۸۴۱ متری از سطح دریا قرار دارند.
این منطقه دارای تعدادی چشمه با رنگ و طعم مختلف است که قسمت وسیعی از آن،
شامل چشمه های آب شور و به رنگ شیری و در بعضی قسمت ها نارنجی میشود.
در قسمت دیگری از این مجموعه، یک چشمه قرمز رنگ و ترش مزه و گازدار به چشم می خورد
که گویا به جهت وجود املاح معدنی دارای خواص دارویی مفیدی می باشد.

بنابر گفته ی محلی ها و بعضی گردشگران، دو چشمه ی دیگر هم در مسافت دورتری
 از این چشمه ها هست که یکی از آن ها طعم تلخ و دیگری هم طعم خاصی دارد.

بعلاوه، چشمه های باداب سورت بعد از چشمه های پامو کاله ترکیه به عنوان دومین
چشمه آب شور جهان ثبت شده است. جریان آب های رسوبی و معدنی این چشمه ها
به مرور زمان باعث پیدایش صدها طبقه و ده ها حوضچه در شیب کوهستانی این منطقه
شده که جلوه های طبیعی بسیار زیبا و منحصر به فردی را خلق کرده است.

مسیر دسترسی به این منطقه، از جاده دامغان به کیاسر است. بعد از فولاد محله،
یک جاده فرعی دارد که در این مسیر باید حدوداً  25 کیلومتر طی کنید که سه کیلومتر آن
هم جاده خاکی است. و از آنجا که این منطقه بر فرازِ کوهستان واقع شده، بعد از آن هم
یک ربع تا رسیدن به چشمه ها، کوهپیمایی دارید.














پی نوشت: باداب سورت یکی از زیباترین منطقه هایی بود که تا الان دیدم و
 توصیه می کنم اگه فرصتش پیش اومد حتماً تجربه ش کنید! 



در ستایش سفر


اولش مثل یک قدم زدن معمولی است ... با قدم هایی کوتاه و آرام ... طوری که
بعضی آدم های دلتنگ خیابان برای فراموش کردن غصه هایشان راه میروند ...
بعد سریع تر می شود، شبیه کسی که دارد از چیزی فرار می کند و گاهی حتی
برایش مهم نیست به کجا .... فقط دلش می خواهد دور شود از خاطرات،
از بعضی آدم ها و دروغ های دردآورشان، از دلتنگی ها،... و اصلاً از همه ی مصیبت های
زاده یِ وسوسه هایِ یکجانشینیِ بشر! ....  اما کم کم این اشتیاق به دور و دورتر شدن،
آنقدر شدت می گیرد که زندگی ات سراسر رفتن می شود ...
و چه اهمیتی دارد که در نگاه رهگذران، تو تنها مسافر شادمان و سرخوشی هستی 
که مدام سفر می کند، کسی که به خیالشان هنوز دشواری های زندگی زمینگیرش نکرده!

یکی گفت خیلی سرکش شده بودی! آن یکی ادامه داد: انگار دیگر هیچ احساس
خطر نمی کردی! مادرم گفت همیشه تا لحظه ی برگشتنت نگران بودم! این حادثه 
یک هشدار بود! ...
و من حس می کنم در حین دویدن های همیشگی، زمین خورده ام و فقط شاید
هنوز برای آن آرام گرفتن ابدی، کمی زود بود! ....

حالا دوباره سفر می کنم ...
و چقدر خوشحالم که با وجود جراحاتی که بهبودی کاملشان زمان میبرد، هنوز
می توانم این حس لذت بخش را با تمامیت روح و جسمم تجربه کنم! ....