Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Thursday 14 November 2013

قصه های یک دوچرخه سوار


اولین بار توی گردهمایی ِ بچه های دوچرخه سوار مشهد که به همت گردانندگانِ
 رستوران گیاهیِ خانه تدارک دیده شده بود، دیدمش. یک دختر نیوزلندی و یک
پسر فنلاندیِ سایکل توریست، مهمان برنامه بودند، که درباره ی سفرشون صحبت
کردند، و بعد نوبت او بود که از تجربیاتِ شنیدنیِ سفرهاش برامون بگه. و اینکه چطور
یک مهندس مکانیکِ جوان یکباره تصمیم میگیره همه ی دلبستگی های یک زندگیِ عادی
رو رها کنه و رویای سفرش رو به واقعیت نزدیک کنه!
سفری به دور دنیا با دوچرخه!

محمد تاجران، یک دوچرخه سوارِ جهانگرد مشهدی ست که به گفته ی خودش
سالهاست داره رویاهاشو زندگی می کنه! ... اون در جایی درباره ی انگیزه اش
برای همیشه در سفر بودن، اینطور میگه:

" وقتی می خواستم سفر کنم انگیزه می خواستم. انگیزه برای اینکه منو به حرکت
واداره، جاری نگه م داره، بایستی یه کاری هم انجام میدادم، کاری که صرفاً دیدن نباشه،
بالاخره آدم از دیدن و سفر کردن خسته میشه، یک کاری باید انجام میدادم که بشه
شیوه ی زندگی. تصمیم گرفتم درخت بکارم. تصمیم گرفتم کار کنم واسه محیط زیست.
واسه طبیعت کشورم. نه تنها کشورم، واسه طبیعت زمین. چیزی که دغدغه ی مردم
دنیاست امروزه. و یکی از بزرگترین مشکلات جهان ماست و اون محیط زیسته. تصمیم
گرفتم برای محیط زیست کار کنم. شعاری رو انتخاب کردم با عنوان "we need trees" .
و هر جایی که میرم، درخت میکارم. از درختکاری ساده شروع شد و الان میرم توی مدارس،
 کلاسای آموزشی واسه بچه ها برگزار می کنم، با بچه ها صحبت می کنم،عکس
بهشون نشون میدم راجع به جاهای دیگه ی دنیا، و با هم درخت میکاریم. "

محمد تاجران رو یه بار دیگه، تابستان امسال توی یه گارگاه دوچرخه سواریِ شهری دیدم.
 در قسمتی از این برنامه قرار بود با توجه به تجربیاتش از دوچرخه سواری توی جاده ها
 و خیابون های دنیا، درباره نکات ایمنی دوچرخه سواری ایمن، برامون صحبت کنه.
و من تمام مدت برنامه فکر می کردم کاش فرصتی باشه که دوباره از خاطرات جالب
سفرهاش بگه. اونروز این خواسته محقق نشد. اما مدتی پیش، خیلی اتفاقی متوجه
شدم که این خاطرات در قالب گزارش هایی ضبط شده و قابل دانلود هستند! ...
با خوشحالی تمامش رو که تا الان چیزی در حدود 85 فایل صوتی هست از اینترنت
گرفتم و هر شب قسمت هایی از اونو گوش می کنم. بنظرم این مجموعه واسه همه ی
 اونها که رویای سفر رو همیشه در گوشه ای از ذهنشون زنده نگه داشتن، میتونه
 خیلی شنیدنی و الهام بخش باشه.

این گزارشات رو میتونید از این سایت دانلود کنید.





عکس مربوط به گارگاه دوچرخه سواری مردادماه امسال است. 
محمد تاجران از نکاتی درباره یدوچرخه سواری ایمن صحبت می کند.






پی نوشت1: یکی از رویاهام اینه که حداقل یه بار با دوچرخه سفر کنم، و میدونم
 یه روزی بالاخره این رویا هم محقق میشه!  

پی نوشت2: امروز برای اولین بار، با دوچرخه م، دوتایی رفتیم کوه!
 سربالایی ش که واقعاً نفس گیر بود، اما استراحت کوتاهِ بالای کوه و بیشتر از اون،
 سرازیریِ برگشتش، حس فوق العاده ای داشت!... انگار که پرواز می کردی!...
تجربه ی جالبی بود! 

Wednesday 13 November 2013

نیشتر



زمان هیچ گاه دردی را درمان نکرده،
این ما هستیم که به مرور به دردها عادت می کنیم ...

گابریل گارسیا مارکز/پاییز پدرسالار




-- رفتن همیشه یک معنا دارد. فرقی نمی کند مرده باشی یا جایی روی این کره خاکی،
لابلای ازدحام ِ آدم ها گم شده باشی... رفتن همیشه معنایش "نیستی" است! ...
 سنگ قبری ست که به ماتم می گذاری اش روی تن ای، خاطره ای یا حتی باوری که
دوستش داشتی ... و بعد این حق توست که گریه کنی، دردت را فریاد بزنی، پنجه در خاک
بکشی،و برایش به دل سوگواری کنی... تا آنجا که درد، فروتر از آستانه ی صبرت آرام گیرد
و دوباره زندگی، تعادل قدم هایش را بدست آورد! ... تا دوباره لبخندت را بخاطر بیاوری،
تا جای خالی اش را با خیال ها و آرزوهایت، با امیدهایی ساختگی پُر کنی، تا باز بخندی
بی آنکه خنده ات لحنی بغض آلود داشته باشد، تا وسواس هر روزِ "چرا؟" ها را از ذهنت
پاک کنی، تا همه چیز را دوباره سر جای اولش بچینی،و تظاهر کنی هرگز کسی اینجا نبوده
که حالا نباشد، و هیچ اتفاقی رخ نداده، و هیچ دیواری فرو نریخته ... و این قاب عکس،
و این آینه، و این عطر، و این دل، هیچ حس غریبه ای ندارند ... تا به توانی بازیافته،
سایه ی تاریکِ "ای کاش" ها را از پنجره اتاقت کنار بزنی،... تا ماه ها، و حتی گاهی
سالها بعد، بالاخره به دردی که هیچوقت درمان قطعی برایش وجود نداشته، عادت کنی ...
 تا دوباره زنده گی کنی!  

و شاید همین است که 
نه هیچ مرده ای و نه هیچ رفته ای،
 حقِ بازگشت ندارد!  

Friday 8 November 2013

روزی با همین دست ها دوستش داشت ...



پاییز
سرگردان
در خیابان های شهر
پرسه می زند
و دست های خالی اش
تنهایی را
در پیاده روها
نقاشی می کند ...

زرد،
    قرمز،
       نارنجی ...



ریشه های آسمان


" این فکر را یکی از رفقایش پس از چند روز سلول انضباطی عنوان کرده بود – یک متر و ده
در یک متر و پنجاه – در اوضاع و احوالی که احساس می کرد نزدیک است دیوارها خفه اش
کنند، شروع کرده بود به فکر کردن به گله های فیل های آزاد و هر صبح آلمانی ها او را
می دیدند که سرحال و مشغول شوخی است: هفت جان شده بود. وقتی از سلول
خارج شد سرنخ را به ما رد کرد و هر بار کسی در قفسش بی طاقت میشد به این
غول هایی فکر می کرد که به نحو مقاومت ناپذیر فضاهای باز آفریقا را در می نوردیدند.
 این کار مستلزم تلاشی فوق العاده در خیال پردازی بود، اما این تلاشی بود که ما را
زنده نگه می داشت. رها در انزوا، نیمه جان، دندان ها را به هم می فشردند، لبخند
می زدند و با چشم بسته، فیل هایمان را تماشا می کردند که همه چیز را در مسیر
خود جارو می کردند و هیچ چیز نمی توانست مانع آن ها شود یا متوقفشان کند،
تقریباً صدای لرزش زمین زیر پاهای این آزادی معجزه آسا شنیده می شد و بادِ فضای
باز می آمد تا ریه هایمان را پر کند. طبعاً مقامات اردوگاه سرانجام نگران شده بودند:
روحیه ی بند ما به نحو خاصی بالا بود و کمتر می مردند. آزادیمان را محدودتر کردند.
رفیقی پاریسی را به خاطر می آورم که نامش فلوش و جایش مجاور من بود. شب او را
می دیدم، عاجز از حرکت – نبضش به 35 سقوط کرده بود – اما گاه نگاه های ما
به هم بر می خورد: در ژرفای چشم هایش درخششی از شادی که به زحمت
قابل تشخیص بود می دیدم و می دانستم که فیل ها هنوز آن جایند و او آنان را 
در افق می بیند ...  نگهبانان از خود می پرسیدند چه شیطانی در جسم ما
حلول کرده است و بعد یک خبرچین راز ما را فاش کرد. می توانید حدس بزنید
نتیجه ی کار چه بود. تصور اینکه هنوز در ما چیزی وجود داشت که از آسیب آن ها
به دور بود، یک توهم، یک خرافه که نمی توانستند از ما بگیرند و به ما در
استقامت کمک می کرد، آن ها را از خود بیخود می کرد. آن گاه در توجه به ما
کمال دقت را به کار بردند! یک شب فلوش خودش را به بند رساند و من ناچار
 شدم او را برای رسیدن به گوشه اش کمک می کنم. لحظه ای درازکش با
چشمان از حدقه درآمده باقی ماند. گفتی در تلاش دیدن چیزی بود و بعد به من
گفت که کار تمام است، که دیگر آن ها را نمی بیند، حتی دیگر باور نمی کند که
آن ها وجود دارند، برای آن که دوام بیاورد هر کاری که ممکن بود، انجام شد.
باید گروه ما را که اسکلت هایی بودیم در هذیان خشم می دیدید که گرد او را
گرفته بودیم و افقی خیالی را با انگشت نشان می دادیم و برای او غول هایی
را که هیچ فشاری، هیچ طرز تفکری نمی توانست از زمین طرد کند توصیف می کردیم.
اما طفلک فلوش دیگر قادر به باور عظمت طبیعت نبود، دیگر باور نمی کرد
که چنین آزادی ای هنوز در جهان وجود دارد ... "


ریشه های آسمان/ رومن گاری/ ترجمه ی منوچهر عدنانی





پی نوشت1: بالهایِ بلندپروازِ تخیل گاهی چیزی شبیه یک معجزه است! ...
حسش می کنم! ... بارها نه در ابعاد کوچک ِ یک سلول انفرادی، که حتی
 در مرزهایِ ناپیدایِ زندگی، وقت هایی که خیلی بی طاقت شده ام، انگار
 تنها با تصور همین هوای تازه، و دورنمایِ رهایی از روزهایی که ناچار از
 تحملشان بودم، دوباره به زنده گی برگشته ام! 

پی نوشت2: کتاب های رومن گاری را دوست دارم. این کتابش را مدتی پیش،
توی کتابفروشی دیده بودم. قطور و با قیمتی بالا، که البته رشد سرسام آور
 هزینه های کاغذ و چاپ، ظاهراً آن را توجیه می کند! ... هفته پیش، خانمِ کتابدارِ
کتابخانه ای که سالهاست عضوش هستم، آن را میان کتابهای تازه خریداری شده،
نشانم داد! و حالا من اولین عضو کتابخانه ام که آن را می خوانم! .... 
گرچه داستانش روند کندی دارد، شبیه ریتمِ این روزهایم!