Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 26 May 2010

دور از تو اندیشه ی بَدان


وارد حیاط که شدیم، موسیقی ملایمی با نوای سه تار

به گوش میرسید
.چند لحظه بعد صاحبخانه با گشاده رویی
ما را به داخل ساختمان راهنمایی کرد.

اتاق پذیرایی با چیدن آن همه صندلی و تزئیناتی متفاوت،
بیشتر شبیه سالنی برای گردهمایی های خاص شده بود ...
طنین آرامش بخش موسیقی، پوسترهایی از نام آوران ایران زمین
و کتابخانه ی چوبی کنار اتاق، جلوه ی این فضاسازی جالب
را چندبرابر می کرد.
مهمان ها یکی یکی می آمدند و بعد از احوالپرسی با سایرین،
روی صندلی ها می نشستند ... بعضی چهره ها آشنا بودند
و بعضی ها را برای اولین بار می دیدم ...
اتاق تقریباً پُر شده بود که آهنگ آشنای "ای ایران" طنین انداز
محفل شد ... حالا همه به احترام سرود ملی
ایستاده بودند
و همراه با آوای دلنشین استاد بنان
یکصدا میخواندند ...
ای ایران ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه ی هنر
دور از تو اندیشه ی بَدان
پاینده مانی تو جاودان

و چه حس غریبی بود در این همنوایی 20-30 نفره!
انگار که بغض شهر بود که فریاد میشد در این صدا!
پیکره ی دردمندی که تلخی این روزها را
میان مردمانش قسمت می کند ...

محفل حافظ خوانی که امروز رفتیم تجربه زیبایی
بود ... نشاط و امیدواری خاصی به آدم میداد...
لذتی بیشتر از یک جلسه شعرخوانی معمول ...
حس می کنم این همان کورسوی روشنی ست
که میان تاریکی راهگشا می شود!
شعر رندانه ی حافظ اینبار صدای در گلو مانده ی
مردمانیست که دیگر یارای سکوت ندارند!

پ ن: مشهد این روزها دارد از خفقان، نفس نفس
می زند ... خبر مضحک تعیین جریمه ی نقدی سنگین
و برخورد جدی با بدحجابی،
حالا هر روز دارد شکل تازه ای
به شهرمان می دهد ...
توی خیابانهای اصلی و پر رفت و آمد،
نمایشگاه ها،
ادارات، آموزشگاه ها و تاسف بارتر از همه
در دانشگاه!
... همه جا! همه جا جلوه ی کریه ش را میبینی!
وقاحت و وحشیگری این جماعت ِ ابله حالا دیگر ابزار قانونی هم دارد!

Saturday 22 May 2010

یک بعد ازظهر زیبا و نمایشگاه گل



یک عصر شنبه ی دلچسب و زیبا، آن هم بعد از پشت سر گذاشتن هفته ای

سخت و پرمشغله ... دقیقاً همان اتفاق خوبی بود که میشد انتظارش را داشت!

با یکی دوستان رفته بودیم نمایشگاه بین المللی گل و گیاه که هر سال

همین روزها برگزار می شود ... دیدن یکباره ی اینهمه زیبایی طرح و رنگ

واقعاً آدم را سرحال می آورد. مخصوصاً با نم نم باران عصرگاهی

و آن هوای اردیبهشتی!















حاشیه: همه چیز خوب بود بجز حضور همیشگی این جماعت نکیر و منکر!

اینها انگار خلق شده اند برای آزار مردم ... بلیت که گرفتیم جلوی ورودی

نمایشگاه، در کمال تعجب دیدیم خانمها را به یک قسمت دیگر راهنمایی

می کنند... خلاصه صف ورودی جلو رفت و متوجه شدیم که بله

دو نفر خانم سیاه پوش اطراف این قسمت از در ایستادند و یکی یکی

سر تا پای هر خانم را چک می کنند و تذکر میدهند!

بعد توی نمایشگاه هم ورودی هر سالن، دو سه تا از این جماعت نکیر

و منکر، افاضاتشون را مثل نوار ضبط شده تحویلت می دادند!

چندتا تذکر اول را سکوت کردم، اما آخرش تحمل تمام شد و جواب یکی را دادم ...

طرف با لحن خیلی خونسرد و حق به جانبی برگشت گفت:

" بَده که میخوایم به زور بفرستیمتون بهشت؟! "

دیدم واقعاً بعضی حماقت ها هیچ جوابی ندارد جز سکوت!



Thursday 20 May 2010

یک اتفاق کوتاه


دیگر نباید دغدغه ای برای بودن و نبودنشان داشت … باید

عادت کرد به این اتفاق روزمره! به اینکه می شود گاهی

از سر ِ حوصله، حرفاهاشان را شنید، با شادمانی هایشان

خندید و با غم هاشان همدردی کرد …و شاید هم گاهی

از روزنه ی کوچک دوستی، لحظه های ناب خلوتشان را

به تماشا نشست … و آخرش همه ی اینها را در اتفاقی

کوتاه و مختصر گنجاند… آنقدر کوتاه که بعدها شاید فقط

یادت بیاید که کسی را میشناخته ای در حوالی این خاطره ها!

مثل کتابهایی که بعد از خواندن، توی کتابخانه ات جای میگیرند …

و اغلب دیگر سراغشان نمیروی و در نهایت اگر خیلی جذاب و

خواندنی بوده باشند، ممکن است جمله هایی از آن تا همیشه

در خاطرت بماند! همین!

گاهی فقط با این توجیه میشود بعضی تلخی ها را تحمل کرد…

پ ن: باید میدانستی که در این خانه هیچ کس به اکراه،

مجبور به ماندن نیست! حتی اگر عزیزترین مهمان ِ صاحبخانه باشد!


Tuesday 18 May 2010

تبریز



فرصت خوبی بود تا تبریز را بعد از 4سال دوباره ببینیم ... از معماری های

زیبای سه بنای تاریخی دانشگاه هنر، موزه ها، میدان ساعت، ارگ،

مسجد کبود و خانه مشروطه گرفته تا کتابفروشی کوچک و قدیمی شمس

در طالقانی و بعد از آن هم قبرستان امامیه، آرامگاه صمد بهرنگی!

البته مکان های تازه ای را هم در این سفر شناختیم که در نوع خودشان

کم نظیر بودند.

و علاوه بر آن دو روز از سفرمان هم در ارومیه و جلفا گذشت.





دانشگاه هنر تبریز شامل سه بنای تاریخی زیباست که یکی از آنها

200سال و آن دوتای دیگر حدود 100 تا 150 سال قدمت دارند.عصرها

استاد سالخورده و مهربانی آنجا هست که ضمن نشان دادن فضای

داخلی این بناها، توضیحاتی را هم درباره ی سبک معماری و تاریخچه ی

آن به بازدیدکنندگان ارائه می دهد. استاد روشنی به گفته ی خودش،

سال1337 در رشته زبان فرانسه از دانشگاه تبریز فارغ التحصیل شده.

گاهی در حین توضیحاتش جملاتی را هم به فرانسه می گوید و

بعد حرفهایش را ترجمه می کند!




حمام نوبر هم یکی از مکانهای جالبی بود که دیدیم. این حمام که

حالا به عنوان کافه رستوران بازسازی شده، شامل دو تا محوطه ست

که با یک دالان به هم مرتبط شده.

این عکس، قسمتی از محوطه کافی شاپ این مجموعه را نشان

می دهد. علاوه بر فضای جالب آن، تزئینات زیبایی هم داشت.

تابلوها و عکسهایی از تبریز قدیم و شخصیت های تاریخی آن،

ظروف و اشیای قدیمی روی تاقچه ها و زیباتر از همه دار قالی ناتمامی

که توی دالان بود و هر کس می توانست برای یادگاری گره ای بر آن بزند!






کلیسای سنت استپانوس و آسیاب خرابه هم دو جاذبه ی گردشگری جلفا هستند.




آخرش نفهمیدیم چرا اسم این آبشار آسیاب خرابه است ... یعنی

راستش ما اصلاً هیچ اثری از آسیاب یا چیزی مشابه آن در این منطقه ندیدیم!



پایان این سفر دلچسب هم به نمایشگاه کتاب تهران انجامید و

ازدحام آدم ها و کتابها!

با اینکه خیلی خسته بودم، اما نمایشگاه هم خوش گذشت...



پی نوشت: قشنگترین حس این پایان وقتی بود که بعد از یک هفته،

وارد اتاقم شدم ... یک آرامش فوق العاده! مخصوصاً با عطر گلهای

یاسی که مامان گذاشته بود روی میز تحریرم، انگار دیگه هیچ کم و کاستی

نداشت! عالی بود!


Sunday 2 May 2010

یک معلم



" یک معلم بود، اگرچه تبعیدی روستاها ولی عاشق آنها. توی دهات،

بین او و دهاتی جماعت هیچ فرقی نبود. او با آن کت مشکی اش

سال های سال توی جاده ها بود، با پای پیاده از دهی به ده دیگر

می رفت. همه او را می شناختند.

"صمدآمد"، "صمد رفت"، "صمد رفته یام"، "صمد رفته آخیرجان" .

در روستاها، او هیچ نشانه ای از شهری گری نداشت. او در طویله،

مدرسه، میدانچه ده، قبرستان، کلاس درسی روبراه می کرد."


غلامحسین ساعدی







" می گویند دل به دل راه دارد. بلی اولین موفقیت صمد در این بود

که راه دل مردم را پیدا کرد، دلش را از درد مردم انباشت. او بچه دهاتی

را با آب بینی آویزان و با چشمانی که از شدت تراخم به سختی باز میشد

از خود می دانست، او با دستمال خود آب بینی بچه را پاک می کرد و

با دست خود چرک چشم او را می زدود و با قصه های خود، قلب او را

روشن می کرد. او معلمی را با یک چنین بینشی آغاز کرد. او مدادها را

تکه تکه می کرد و دفتر را ورق ورق می کرد و همه را در جیب های کت

خود می چپاند و شاد و شنگول وارد کلاس می شد. بچه کوچولویی که

پدرش برایش مداد نخریده و یا کاغذ نخریده و یا کتش پاره پوره است

با دیدن آقا معلم دلش پایین نخواهد ریخت ... بلکه بچه با دیدن معلم

خواهد خندید. چون معلم مداد هم آورده. کاغذ هم آورده و هیچ کس را

هم بخاطر تکلیف ننوشتن تنبیه نخواهد کرد و از همه بالاتر کت خودش

هم چندان تعریفی ندارد و کفشش نیز مثل آنها پینه دوزی شده است.

بچه ها می دانستند تا آقا معلم آمد و نشست کتش را درخواهد آورد

و به میخ دیوار آویزان خواهد کرد و خواهد گفت: " هر کس مداد ندارد

از این جیب و هر کس کاغذ ندارد از آن جیب کت من بردارد. "

شاید یکی از بچه ها منتظر است تا آقا معلم بیاید و با اخم و گلایه

به او بگوید: " صمد عمو، چرا دیشب خانه ما نیامدی من خیلی

منتظرت ماندم. آخر باز دده ام با ننه ام دعوایش شده بود." یا آن یکی

منتظر است بگوید: "جای تو خالی، دیشب خوب بود شام خانه ی ما

می آمدی، مادر کله پاچه درست کرده بود."

به قول مفتون امینی: او بیشتر از پدر و مادرها به بچه ها محرم بود.

حتی می شود گفت که بچه ها هیچ قیدی از او نداشتند. "


اسد بهرنگی



سالهای آخر دبیرستان بودم که ردپای زندگی صمد بهرنگی را

در نوشته های خودش و دیگرانی که از او گفته بودند، دنبال می کردم ...

و به نظرم یکی از تحسین برانگیزترین و کم نظیرترین ابعاد وجودی

این شخصیت، را باید در نقشش به عنوان یک معلم جست ...

و تاثیری که او در ذهن و اندیشه ی نسل بعد از خودش برجای گذاشت ...

معلمی آنچنان که او بود را نمیشود در چند سطر یا حتی چند صفحه

توصیف کرد.. باید قدم به قدم دنبالش باشی، توی دهات های کوچک و

دورافتاده ی آذربایجان... توی روستاهای ممقان، آخیرجان و آذرشهر و ...

در قلب مردمی که دوستش داشتند ... تا بدانی که او که بود و چه کرد

با این 29سال زندگی درخشانش!

جای تعجب نیست که آقای اروانی - مدیر کتابفروشی شمس تبریز

و یکی از دوستان صمد بهدنگی- می گفت هنوز هم بعد از اینهمه سال،

شاگردان صمد از شهرها و روستاهای مختلف آذربایجان به این کتابفروشی

سرمیزنند و یاد و خاطره اش را زنده می کنند ...







* تابستان 85 – تبریز، کتابفروشی شمس و آقای اروانی،

کلام گویایی از خاطراتی دور