Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 28 October 2015

برنامه پیمایش مسیر جنگلی فیلبند به الیمستان - لهاش


برای پیمایش حدفاصل روستای فیلبند به الیمستان مسیرهای مختلفی وجود دارد.
از مسیر خط الراسی تا مسیر های تراورسی و در نهایت مسیرهای خاص و نوآورانه.
مسیری که برای این برنامه انتخاب شده بود با توجه به اهداف برنامه کمی سنگین تر
از مسیرهای متداول در نظر گرفته شده بود به طوری که برای انجام آن نیاز به دو بار
افزایش ارتفاع و دو بار کاهش ارتفاع بود.
برای رسیدن به روستای فیلبند یعنی ابتدای مسیر، در روز چهارشنبه 29 مهر ماه،
 گروه 45 نفری و منظم ما به وسیله یک دستگاه اتوبوس، در ساعت 15:58 یعنی
دو دقیقه قبل از زمان موعود حرکت خود را به سمت آمل آغاز کرد.

صبح روز بعد، پس از رسیدن به آمل توسط سه دستگاه مینی بوس به سمت
روستای فیلبند حرکت کردیم. پس از رسیدن به فیلبند و صرف صبحانه در چمنزاری زیبا
و برفراز ابرها، پیمایش خود را آغاز نمودیم. مسیر روز نخست پس از اندکی سربالایی،
 به تدریح به سمت پایین ادامه پیدا کرد و با فرارسیدن عصر، وارد جنگلی پائیزی و پر از
 مه شدیم و در نهایت در حدود ساعت 16 کمپ خود را در کنار کلبه ای جنگلی بنا نمودیم.

صبح روز دوم پس از صرف صبحانه و پیمایش اندکی از مسیر رو به پایین، قسمت
مشکل برنامه آغاز شد و یک پیمایش شش ساعته را در مسیری کاملا سربالایی
به همراه کوله های سنگین آغاز کردیم.
پس از رسیدن به محل کمپ، با توجه به برنامه ریزی قبلی، افراد با کوله حمله آماده
صعود به قله امام زاده قاسم و تماشای غروب آفتاب بر فراز قله زیبای دماوند شدند و
پس از انجام این صعود و انجام زیارت این امام زاده و ضبط تصاویری ماندگار، تیم پس
از یک روز پیمایش سنگین راهی برنامه شب نوردی شد و در نهایت پس از سه ساعت
به کمپ بازگشت.

در روز سوم به تدریج ارتفاع گرفتیم و پس از رسیدن به گردنه مشرف به روستای الیمستان،
به تماشای قله دماوند در کنار جنگل زیبای الیمستان پرداختیم و سپس به آرامی شیب مسیر
تا روستای الیمستان و سپس روستای لهاش را طی نمودیم. در روستای لهاش نیز بر اساس
هماهنگی قبلی غذای نذری را در این روستا صرف کرده، توسط مینی بوس ها راهی آمل و
سپس توسط اتوبوس راهی مشهد شدیم.

کل مسافت پیموده شده به همراه شب نوردی: حدود 32 کیلومتر
افزایش ارتفاع (سربالایی): 1600متر
کاهش ارتفاع (سرپایینی): 2700متر





پی نوشت1: دورنمای فیلبند را اولین بار توی یکی از ایمیل های گروهی که هرروز از طرف
دوستان ارسال میشد، دیدم. درست از همان وقت هم بی تعلل در لیست جاهایی که
حتما باید ببینم، ثبت شده بود ... و این خواست بالاخره بعد از چندسال مجقق شد! ....
زیبایی افسونگرانه و خیال انگیزی که در قاب هیچ عکسی نمی گنجد!... سفری آنقدر
خاطره انگیز و فراموش نشدنی که حیف بود اگر در این خانه هم عکسی از آن بر دیوار نماند ...



پی نوشت2: گزارش از آقای حسام الدین عباسی سرپرست خوب و کارآمد این برنامه 


Monday 19 October 2015

جنوب مرز، غرب خورشید


گفت: " جنوب مرز، غرب خورشید."
"غرب خورشید؟"
" تا به حال چیزی درمورد بیماری هیستری سیبری شنیدی؟ "
"نه."
" خیلی وقت پیش یه جایی خوندم. فکر کنم سال آخر دبیرستان بودم. اصلاً یادم نمیاد
 تو چه مجله یا کتابی بود، به هرحال یه جور بیماریه که کشاورزهای سیبری بهش مبتلا
 میشن. فکرشو بکن که تو یه کشاورزی و همه ی عمر تو دشت های خالی و سرد سیبری
زندگی می کنی. هر روز میای و مزرعه ات رو شخم میزنی. اون دور و بر تا چشم کار می کنه
 خالیه. هیچی نیست. شمال، افق، جنوب، افق، غرب، افق، شرق، افق. افق، افق ...
همه اش افق. هر روز صبح وقتی خورشید از شرق طلوع می کنه، میری سر زمینت.
وقتی خورشید میاد بالای سرت می فهمی وقت ناهاره. وقتی هم آروم آروم تو دلِ غرب
میاد پایین و غروب میکنه، میدونی که دیگه وقت خواب و استراحته. "
....
"بعد یه روزی، یه چیزی تو اعماق درونت می میره. "
"منظورت چیه؟"
سری تکون داد و گفت: "نمی دونم. یه چیزی. هرروز خورشید رو می بینی که از شرق
 طلوع می کنه، از آسمون رد میشه تا دوباره تو غرب غروب کنه و این طوری میشه که
یه چیزی در درونت می شکنه، از هم می پاشه و می میره. داستو میذاری کنار.
 سرت از هر فکری خالی میشه. بعد به سمت غرب میری. میری به سمت سرزمینی
 که تو غرب خورشیده. مثل جن زده ها فقط راه میری، هر روز فقط راه میری، لب به
 آب و غذا نمی زنی تا اینکه از پا درمیای، میفتی زمین و می میری. بخاطر همین هم
 هست که بهش میگن هیستری سیبری. "




از کتاب « جنوب مرز، غرب خورشید »  اثر هاروکی موراکامی، ترجمه ی سلماز بهگام









پی نوشت1: شاید اگه فروشنده ی یکی از کتابفروشی هایی بود که همیشه سر میزنم،
میدونست که موراکامی از اون دسته نویسنده هایی نیست که سراغ کتاباشونو بگیرم.
حداقل بعد از اون کتابی که ازش خوندم تقریبا تکلیفم باهاش روشن بود که خیلی با سبک
روایت هاش ارتباط برقرار نمی کنم. اما اصرار کرد، پیشنهادش برای خوندن این کتاب اینقدر
بااطمینان و قطعیت بود که آدمو قانع میکرد حتی شاید به عنوان یه تجربه اونو بپذیره...
بی راه نمیگفت! یک بعدازظهر تا نیمه های شب غرق بودم در این اقیانوس واژه ها ....
براستی مترجم مشهدی کتاب، با یازده بار بازنویسی، یه اثر ماندگار بجا گذاشته بود ...
این روایت رو دوست داشتم، انگار شخصیت هاش غریبه نبودند ... شاید بعضی هاشونو
 می شناختم یا دست کم قبلا دیده بودمشون ... و شاید حتی گاهی هم با واژه هایشان
 فکر کرده باشم ...


پی نوشت2: دو روز پیش نمایشنامه ی "دروغ و خشکسالی" را توی اولین نشست از
 فصل جدید شنبه های خوانش شنیدم  و بعد از اون هم کتاب "جنوب مرز، غرب خورشید"
 رو خوندم. و تو این دو روز مدام به یاد یه یادداشت توی آرشیو نوشته های خودم بودم که
 شاید تو یه شب خیلی دلگیر به خودم گفته بودم .....


" هر آدمی باید یک دیگریِ دور و دوست داشتنی را
در کوچه های عاشقانه ی خیالش گم کرده باشد،
 یکی که بنظرش با همه ی آنها که در سراسر زندگی ش دیده، فرق می کرده ...
کسی که گاهی از رویایش سربرآورد و در هیاهویِ بی رمقِ روز یادش بیاورد که
ما با هم می توانستیم تمام این واژه ها را طور دیگری رقم بزنیم ...
دست هایی که به هم نمیرسند،گاهی آن سراب روشنِ پشت سر هستند
که آدمی را در بیابانی به وسعت روزمرگی زنده نگه میدارد ...  "


Tuesday 6 October 2015

حاشیه ای بر متنِ پاییز


گاهی همینطور که خوابیده ای، می تواند آرام از سر انگشتانت بالا برود، یا شاید
هم آنوقت که لبه ی سکوت دنیای خودت چمباتمه زده ای، در مسیر حرکتش بودی...
گاهی هم انگار لابلای هوایی که بی ملاحظه نفس میکشی خودش را جا میزند ....
هر چه هست مثل سیلابی ناگهان از راه آبادی میرسد و زمینش را پنجه می زند
به قصد ویرانی ... بعدش دیگر آنقدرها طول نمیکشد تا حضور ناخوانده اش به احساس
درآید ... اینجاست که تنهایی و مرگ آن دخترک بی آزار فیلم La Strada در بازی زاپاتای
دوره گرد و حتی دلخوشی های امیدوارانه اش از همیشه غم انگیزتر است و بغضش
اینبار چاشنی تماشای فیلم می شود ...  و نیلوفر سی و اندی ساله ی کتاب
"قطار دهلی بمبئی" تو را با همه ی دلتنگی هایش سهیم می کند پیش از آنکه
ناباورانه با مرگ روبرو شود .... و حتی لهجه ی شیرازیِ دوست داشتنیِ آنسویِ
خط تلفن، آنقدر بغضت را درمسیر دلتنگی میلغزاند که تمام لحظات بعدش با مرور
خاطرات و عکس های آن روزها، بارانی می شود ...


بهانه نمی خواهد ...

پاییز
      برای تمام این بی قراری های بی اتفاق
                                                         کافی ست ...