Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Friday 26 September 2008

بوی مهر


لبخند تخته سیاه روی دیوار رنگ و رو رفته ی کلاس ... صدای ریزش گچ های ماسیده
بر روی تابلو ... و پچ پچه های آخر کلاس .... حکایت نگاه دلسوزانه ی آموزگار ... و لبخندش ..
و صدای خنده های ریز بچه ها که با ناله ی نیمکت های چوبی و کهنه ی کلاس
درهم می آمیخت ...
دوستی های صمیمانه ای که چه ساده و بی پیرایه آغاز می شدند ... گاهی تنها
با یک لبخند مهربانانه ... یا با بهانه ای از جنس کودکی ...
آی همکلاسی! نمی دانی چقدر "دوست داشتن" میان اینهمه تعبیر و استعاره
گم کرده ام ... کاش اینقدر کلمه نیاموخته بودیم ...
بی گمان
تمام راه را دویده ایم ....
و فاصله ها بزرگ شده اند ....
درست مثل ما ....
ما که حالا
آنقدر بزرگیم
که باید
برای دوستی هامان
پیِ دلیلی بگردیم ....


کجاست آن سال های خوب ...

حالا که از پنجره ی خاطرات نگاهشان می کنم انگار تصاویر مبهمی از تخیلِ یک نقاشِ
تازه کارند بر بومی از جنس مه!

چقدر دلم برایت تنگ شده! .... نمی دانی ....

Friday 19 September 2008

انتظار


میانِ خستگیِ پلک هایم
کوچک و
کوچکتر
می شوی!

نمی دانم
کدامیک
واقعی ترند
در رخوتِ
این روزهای گنگ ...
نیستیِ من؟ ...
هستیِ تو؟ ....
یا
انتظاری که
در میانه ی راه
ناتمام می ماند؟!

Tuesday 16 September 2008

افطار


بانگ اذان
که میانِ سادگیِ سفره ی افطارش
پیچید،
روزه اش را
باز کرد
با بغضی که
تمامِ روز
لابلای نفس هایش
بی تابی می کرد ...

Sunday 14 September 2008

صبر


ما که گفته بودیم
تحمل مان زیاد است...
فراموش کرده اید
سالهاست
روی گرده ی ما
سوارید و
برای سرهایمان
نقشه می کشید!

قسم به آن دشنه و
پنبه های سپیدِ صلح آمیز،
که هنوز
از این همه درد
آخ نگفتیم!

�‹
گورکنِ پیر
زیر گوشِ مرده ها
زمزمه می کند:
صبور باشید...خدا با صابرین است!!!!

Saturday 13 September 2008

...


سپید،
سبک،
بی تعلّق،

مثل کاغذی که
از میانِ انگشتانِ باد
سُر می خورد،

تشنه ی واژه هایی که
قربانی سکوت
می شوند ....

دریغ از تو که
می ترسی
زمین گیرِ نانوشته هایم شوی

و هیچ ندانسته ای که
آسمان
جای آنان که
از اوج می هراسند
نیست!

Friday 12 September 2008

....


نوشت،
نوشت،
نوشت ....
آنقدر نوشت
که قامتش
از این شوقِ ناشناخته
رفته رفته
آب شد ...

Friday 5 September 2008

اولین های زندگی همیشه بخاطر می مانند!


"اولین" های زندگی همیشه بخاطر می مانند ....
این را بارها گفته بودم و تو بارها نشنیده بودی ... یادت هست؟
وجودم را دوباره تکان می دهی ... و من می لرزم ... و زمین می لرزد ...
و آسمان ...
آهای مردم! زلزله ... زلزله ... چرا اینقدر راحت و بی خیال، سرگرم زندگی
شده اید ؟! ... مگر نمی بینید که ....
تو اینجا چکار می کنی؟ ... آمده ای میانِ بازار دست فروشانی که تنهایی شان
را حراج کرده اند، سراغم را بگیری؟ ... آمده ای که باز بگویی "مواظب خودت باش!"...
مثل آن روزها ... آن "اولین" های بغض آلود ....
همیشه "اولین" ها بخاطر می مانند ... عادلانه نیست ... تحمل این توهمِ ...
به خدا بگو کمی فراموشی برایمان بفرستد ... آنقدر که بتوان با سردی اش
آتشِ گرمِ زیرِ این خاکستر را تا همیشه خاموش کرد ... به خدا بگو ....
دارم در این گرمای کشنده، ذوب می شوم ... انگار سلول هایم یکی یکی
تبخیر می شوند ... و دنیا میانِ مه ای غلیظ، دست و پا می زند ...
تو که شاید به خدا نزدیک تر از منی، به او بگو که ....
.
.
.
***
مادر پیاپی دستمال خیسِ روی پیشانیِ دخترک را عوض می کرد ... داغ بود ..
داغِِ داغ ...
انگار کسی در وجودِ نحیفش آتشی روشن کرده بود ...

Tuesday 2 September 2008

...


دو قدم مانده به صبح ....

کفش های کهنه ام
تعبیرِ سالیانِ
این فاصله ی اندک اند!

Monday 1 September 2008

برای ع. زادمهر


ـــ آنقدر
دلتنگی هامان بزرگ شده
که دیگر
حتی در پاورقیِ روزنامه ها هم
نمی گنجیم ...
و کسی تمامِ سهمِ ما از واژه ها را
می دزد و
آن را به خبری داغِ داغ می فروشد...

ـــ آقا بنویس
همه اش تقصیرِ این دلتنگیِ غریب
بود،
و آن پنجره ی نیمه باز
که بوی آسمان می داد ....
آخر تو نمی دانی
وسوسه ی پاییز
در ذهنِ ملتهبِ شهریور
چقدر آدم را .....

ـــ روزنامه ی صبح
روزنامه ی عصر
و لبخند های دروغی که
ماسیده اند
روی صفحه ی اول ...
و آدم های کوچکی که
تنها
به اندازه ی عکس های
صفحه ی اولِ روزنامه
بزرگ اند ....

خبرش
در کوچکترین تیتر
اتفاق می افتد :
" فردی
خودش را
از ارتفاع تنهایی اش
به اعماق نیستی
پرت کرد! "

ـــ آقا ببخشید
مثل اینکه اشتباهی رخ داده،
پیامِ تبریکِ تولد را
در صفحه ی تسلیت ها
چاپ کرده اید!