Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 13 June 2016

تسکین


زن ها به شکل های عجیبی
خود را تسکین می دهند ...
در دنیای کودکانشان غرق می شوند ...
در عمق آشپزخانه فرو می روند ...
خاک گلدان ها را عوض می کنند،
 قلمه های تازه را توی باغچه می کارند ...
به خودشان می رسند ....

و بی قرارترین هاشان
کتاب می خوانند
قدم می زنند
عاشق می شوند ...


Friday 10 June 2016

مازیچال


مازیچال محله ای در نزدیکی شهر کلاردشت است که به جرات می توان آن را یکی از
زیباترین مناظر طبیعت ایران توصیف کرد. تعطیلات خرداد ماه امسال فرصت مناسبی
برای سفر به این دیار و غرق شدن در این چشم انداز کم نظیر بود ...













Saturday 7 May 2016

تمامِ ناتمام ِ من



چه اسفندها ... آه!
چه اسفندها دود کردیم!
برای تو ای روز اردیبهشتی
که گفتند این روزها می رسی
                                   از همین راه ...

                                                           «قیصر امین پور»





نوزدهم اردیبهشتِ سالِ یک هزار و سیصد و نود و پنج .... 
و سی و دو سال تمام !
باورکردنی نیست .... احساس می کنم چندتا بهارش را بدون من شمرده اند ...
کاش کسی این خواب را تعبیر کند ...
شتابِ پرهراسِ  32 سالگی 
وقتی هنوز حتی رویای 25 سالگی ات ناتمام است ...



Monday 2 May 2016

به بهانه ی آن خیالِ دوست داشتنی


توی کادر بسته تلویزیون، دوربین، آدم های روزمره رو گیر انداخته و ازشون میپرسه:
"اگه امروز آخرین روز زندگی ت بود چیکار میکردی؟" ....
همه اولش غافلگیر میشن و میگن: خیلی سخته! نه، اصلا عادلانه نیس! نمیشه
اینقدر یهویی اتفاق بیوفته! ... اما بعد با خودشون فکر می کنن خب واقعا اگه باهاش
روبرو بشن، اون یه روز باقیمونده رو چیکار میکنن؟ ....  
حالا همه شون دارن یکی یکی جواب میدن ...
"زنگ میزنم به دوستام که دورهم جمع شیم و تا لحظه ی آخر خوش بگذرونیم" ...
" میرم پیش مامان و بابام، و بهشون میگم چقدر دوستشون دارم" ..."میرم کوه" ...
" قشنگ ترین لباسمو میپوشم و روی تختم دراز می کشم تا بمیرم" ...
" تو فرصت باقیمونده، یه وصیتنامه می نویسم" ... "خودکشی می کنم" ....
" هیچی! همین زندگی م رو ادامه میدم تا آخرین لحظه" (این یکی خیلی مثه
شعارهای تو کتاباست! من که شک دارم کسی اینقدر ایده آل زندگی کنه!) ....

از خودم می پرسم " تو چیکار می کردی؟ "

احتمالا با اولین پرواز میرفتم شیراز ... تمام روز توی شهر قدم میزدم ... از خیابون ارم
تا ملاصدرا و قصرالدشت ... همه جاهایی که خاطراتش با کلی حس خوب یادم مونده ...
کاخ عفیف آباد، عمارت شاپوری، بازار قدیم،سرای مشیر، بازار حاجی و اون کوچه های
قدیمی اطرافش .... حتی بازار ترشی فروش های پشت ارگ ... نارنجستانِ فراموش نشدنی
و خونه زینت الملک ...  اینقدر راه میرفتم که شب وقتی رسیدم حافظیه، از خستگی فقط
بشینم روی پله های روبروش و تکیه بدم به اون ستون های سنگی ش ...  اونوقت تصویرِ
آخرِ فیلمِ زندگی م میشه عمارت عاشقانه ی حافظ! .... شایدم آخرین تفعل رو هم با همون
کتاب حافظ کوچیک خودم زدم ... دیگه مهم نیس حرفش امیدوارکننده باشه یا نه ... مهم
اینه که تمومه ... میتونی چشم هاتو ببندی و اون دانای کل، ته ِ همه ی قصه هایی که 
درباره ت نوشته، فقط بنویسه "پایان."  





پی نوشت: همیشه تو خیالِ آدم، یه جایی، یه کسی، یه حس و حالی، یه خاطراتی
اون دورترها هست که با خودش فکر می کنه اونجا و تو اون شرایط حالش بهتر میشه ...
مخصوصا وقتی از جایی که هستی خیلی راضی نباشی ... گاهی وقتا هم ممکنه همه ش
یه سراب باشه ... اما واسه کسی شاید حتی همین خیال دور هم خودش یه دریچه ی
امید به زندگی باشه ...
 نه اینکه حالم خوب نباشه، اما این روزا واقعا دلم شیراز می خواد ... شش روز دیگه تا تولدم
 مونده و با همه ی تلاش و تمنایی که براش دارم، هنوز هم سفر شیراز غیرمحتمل ترین
هدیه ی امسالم هست ... دلتنگ کننده ست ...


Monday 4 April 2016

سفر به آهنگ بهارانه ی زمین


سفر، رویایی ست که از ظرف روزمرگی سرریز می شود ... 
بهترین و لذت بخش ترین تجربه ی زیستن!  
خاطره سفرهایم را بیش از تمام سطرهایی که نوشته ام و همه ی آنچه گفته ام، به یاد دارم ...
مثل گنجینه ای که به زندگی بهایی بیشتر میبخشد ... 

و هدیه اولین روز بهاری امسال هم سفر بود ... سال نو که به تبریک و خوشامد و آرزوهای خوب
آغاز شد، کوله هایمان را بستیم و دل به قصه ی جاده سپردیم. برنامه ی سفر از یک ماه پیش
چیده شده بود، همسفران، تیمی از همنوردان قدیمی و باسابقه ی باشگاه کوهنوردی مان بودند
و همه این مقدمات، نوید بخش سفری دوست داشتنی و خاطره انگیز بود. تیم 15 نفره ی ما با
یک دستگاه مینی بوس هیوندا، راهی سفر شد. اولین مقصد ما بعد از گذشتن از قم و شهر دلیجان،
غار چال نخجیر بود. این غار با قدمتی حدود 70 میلیون سال یکی از مهمترین غارهای آهکی و
زنده ی دنیاست. 95 درصد دیواره های غار پوشیده از رسوبات آهکی است که از این منظر، بعد از
غاری در مکزیک با  99درصد، دومین غار آهکی دنیا محسوب میشود. به گفته ی کارشناس مربوطه،
طول غار حدود 12 کیلومتر است که تنها 1300 متر آن برای بازدید عموم کف سازی و تجهیز شده 
ست.عکسبرداری در غار حتی با دوربین موبایل هم ممنوع است و 300 هزار تومان جریمه دارد!

پس از بازدید از غار، راهی شهر گلپایگان شدیم. خوشبختانه براحتی محلی برای اسکان پیدا کردیم
و بعد از صرف ناهار، آماده بازدید اماکن تاریخی شهر شدیم. ارگ تاریخی گوگد، مسجد جامع گلپایگان
و مناره آجری سلجوقی از جاذبه های گردشگری این شهر بود. شب هم به توصیه دوستان و
پرس وجو از اهالی شهر، طعم کم نظیر کباب معروف گلپایگان را در رستوران حقیقت(2) چشیدیم.

صبح روز بعد راهی استان چهار محال بختیاری شدیم. حدود ساعت 2 ظهر به شهر کرد رسیدیم و
پس از یافتن یک محل اسکان مناسب، برای بازدید از تالاب چغاخور از شهر خارج شدیم. این تالاب
در مسیر جاده شهرکرد-خوزستان  قرار گرفته و از شهرکرد ۶۵ کیلومتر فاصله دارد. کوه های سپیدپوش
آن سوی تالاب و تنوع پرنده هایی که در این منطقه دیده میشود، زیبایی آن را صدچندان می کند. 

در بازگشت به شهر، به سراغ یکی از کوهنوردان قدیمی شهر کرد رفتیم تا تیم سرپرستی درباره ی
برنامه سه روزه ی پل خداآفرین و آبشار زرد لیمه با او مشورت کنند. قرار بر این شد که برنامه را
با همراهی سه نفر از کوهنوردان بومی منطقه اجرا کنیم. صبح روز بعد با کوله های تجهیز شده
برای سه روز کمپینگ در طبیعت راهی منطقه ی بازفت شدیم. بازفت یکی از بخش های شهرستان
کوهرنگ در استان چهارمحال بختیاری بوده و در 190 کیلومتری شهرکرد واقع شده است. 
در طول مسیر، ابهت و شکوه ِ قله های پوشیده از برف زاگرس و دامنه های سرسبز آن، از تصاویر 
کم نظیر و  بیادماندنی سفر بود ...

حدود ساعت 12 به روستای گزستان که شروع مسیر پیمایش ما به سمت آبشار زرد لیمه بود،
رسیدیم.  روستای گزستان در 140 کیلومتری شهر کرد در منطقه بازفت واقع شده است و 
پل خداآفرین در سمت جنوب شرقی این روستا قرار دارد. پل خداآفرین براثر ریزش کوه بر روی 
رودخانه بازفت شکل گرفته است و تنها محل عبور عشایر منطقه برای ییلاق و قشلاق بوده است.
بعد از عبور از روستا باید شیب تند کوه را طی کنید تا به پاکوب باستانی منطقه برسید و پس از 
عبور از پل خداآفرین با دیواره ای سنگی و باعظمت روبرو می شوید که تنها مسیر گذر از آن،
پلکان های سنگی و عجیبی ست که به گفته راهنمای محلی سالها پیش از اسلام توسط بومیان
 حجاری شده تا عبورشان را از این منطقه ممکن سازد.

پس از گذشتن از این دیواره ی سنگی و درست پشت آن، جنگل های بلوط  شبیه بهشتی پنهان،
ظاهر میشود ... و انگار خستگی ساعت ها پیمایش دربرابر این منظره ی جنگلی زیبا رنگ می بازد ...
شب اول در دل این زیبایی کمپ زدیم ... چادرها که مستقر شدند و آتشی هم برای دورهمی شبانه
 برپا شد، همه ی چشم ها مسحور حلقه ی روشنی بودند که آرام از پشت کوه مقابل بالا می آمد ...
 یکی با شادی فریاد زد: "ماه شب چهارده" .... و روشنی شب مهتاب بود که به جنگل لبخند میزد ....

صبح روز بعد، مسیر خود را در دل جنگل ادامه دادیم، پس از حدود 3 ساعت پیمایش، به دره ای
رسیدیم که دو سه خانوار در آن زندگی می کردند. روی سقف سرسبز اتاق هایشان بزغاله های
تازه متولد شده، بازی می کردند... مرغ گل باقالی با جوجه هایش پشت دیوار کاهگلی دنبال دانه
می گشت... چندتا بوقلمون هم در دشت پایین تر دیده میشدند ... و شاید همین جزییات ساده و
صمیمی این تصویر بود که با توافق جمعی کوله هایمان را زمین گذاشتیم و یک ساعتی در آن دشت
منتهی به رودخانه ماندیم و از گشتن در این منطقه ی زیبا لذت بردیم. کنار رودخانه قبرستانی هم
بود با ساکنینی انگشت شمار! روی سنگ عمودی قبرهای قدیمی تر تصاویری حکاکی شده بود
که نشان از شغل و پیشه ی فردِ درگذشته، داشت.

پس از این توقف دلچسب، مسیرمان به سمت آبشار زردلیمه را ادامه دادیم و حدود ساعت 3 بعدازظهر
به رودخانه ای رسیدیم که برای رسیدن به آبشار باید از آن عبور می کردیم.  رد شدن از عرض این
رودخانه به علت عمق و شدت جریان آب، براحتی میسر نیست. بومیان منطقه با یک کابل سیمی
قطور و چندمتر طناب پشمی و یک ابزار شبیه شاخ گاو، مسیری برای عبور از عرض رودخانه 
ساخته اند که به آن جره می گویند. بنابراین پیش بینی ما برای استفاده از طناب و کارابین و هارنس
برای عبور از رود به کارنیامد. مخصوصا اینکه جره مسئولی داشت که به ابزار فنی کوهنوردی ما
هم اعتمادی نداشت و حتی با استفاده از این ابزار در کنار وسیله ی خودشان هم سرسختانه 
مخالفت می کرد.  اما به هر حال، آویزان شدن از آن شاخ گاو و سر خوردن به آن سوی رود، یکی از
لذت بخش ترین تجربیات سفر بود.

حالا در کنار آبشار زرد لیمه بودیم ... عریض ترین آبشار ایران! آبشاری با عرض 65 متر و ارتفاع 45 متر!
چند خانوار هم آنجا زندگی می کردند ... بعضی هاشان تا حالا هیچوقت شهر را ندیده بودند! ...
کوله هایمان را که زمین گذاشتیم و مشغول برپاکردن کمپ شب شدیم، چندتا بچه از پشت درخت ها
با تعجب نگاهمان می کردند! ... بعضی هایشان نزدیکتر می آمدند و گاهی چیزی میپرسیدند ...
بختیاری حرف میزدند و بسختی میشد زبانشان را فهمید ... یکی از آن دختربچه های متعجب بعد از
مدتی تماشای ما، با صدای آرامی از من پرسید: "تو دختری؟ "  ... بچه های تیم زدند زیر خنده.
انگار واقعا هیچ شباهتی با تعبیر آن ها از "دختر بودن" نداشتم!

شب را پای آبشار کمپ زدیم .. و صبح فردا آماده ی آخرین و دشوارترین پیمایش برنامه بودیم.
10 ساعت پیمایش سربالایی با کوله های سنگین! بعلاوه اینکه در این مسیر 10 ساعته چشمه ای
نبود و باید تا حدود 2600 متر ارتفاع می گرفتیم! .... بی اغراق سخت ترین و چالش برانگیزترین
بخش سفرمان بود! به کوه های برفی که رسیدیم آنقدر تشنه بودیم که برف ها مثل معجزه ای
نجات بخش بودند! ... و پای مینی بوس که رسیدیم خوشبختی انگار همان چندساعت خواب 
بی اختیار پس از خستگی آنهمه راه بود!
شب را در خانه ی معلم شهر اردل گذراندیم و صبح فردا راهی خوزستان و شهر ایذه شدیم.
مقصد بعدی، دشت سوسن بود. خوزستان را هیچوقت ندیده بودم و حالا اولین تصاویری که این نام
برایم تداعی می کند، دشت های سبزِ بی انتها و کارون بی همتاست ... کمپ زدن روی آن مخملِ
سبز، منظره ی آن رود جاری در بستری بهاری وقتی صبح درِ چادرمان را باز کردیم ....
یک تصویر ماندگار و به یادماندنی!

روز بعد با دوتا قایق موتوری کارون را در مسیر تنگه های سرسبزش دنبال کردیم ... و هیچ
توصیفی نمی تواند آن زیبایی را بازآفرینی کند ...

در مسیر برگشت کویر ورزنه اصفهان و روستای ازمیغان را هم در خاطره ی سفرمان ثبت کردیم ...
سفر ده روزه ی ما در بامداد روز یازدهم فروردین به انتها رسید ... و یادش در دوست داشتنی ترین
 بخش زندگی ماندگار شد ...







Friday 18 March 2016

حکایت همچنان باقی ست


هزار خواهش و آیا
هزار پرسش و اما
هزار چون و هزاران چرای بی زیرا

هزار بود و نبود
هزار شاید و باید
هزار باد و مباد

هزار کار نکرده
هزار کاش و اگر
هزار بار نبرده
هزار بوک و مگر
هزار بار همیشه
هزار بار هنوز ....

مگر تو ای همه هرگز
مگر تو ای همه هیچ
مگر تو نقطه ی پایان
بر این هزار خط ناتمام بگذاری
مگر تو ای دم آخر
در این میانه تو
سنگ تمام بگذاری ....

«قیصر امین پور»





حالِ سال گذشته را که از خودم می پرسم، زمزمه ی شاعرانه این هزارهای ناتمامِ،
بی اختیار در ذهنم می پیچد ... هزارهای ناتمامِ من .... هزارهای ناتمامِ همه آدم ها ....
دل نگرانی های ناگفته ای که پشت حس ِ تازگی هر تحویل سال، پنهان می شوند ... 
 اما انگار از جایی به بعد، آدمی آنقدر به کوتاهی فرصت زندگی ایمان می آورد که مجالی
برای انتظار کشیدن نمی بیند ... و درست از آنجاست که بی کم و کاست و با همه ی آنچه
که در دست دارد، فقط زندگی می کند! ... آنوقت دیگر نو به نو رخ دادنِ تجربه ی زیستن اش
درانتظار آنکه در راه است و آنچه نیست و آن "هزار کاش و اگر" معطل نمی ماند ... شاید
بعضی ها آن را خودخواهی بدانند، اما بنظر من، تعبیر درستش  "خودبسندگی" ست ...
و برخلاف تصور دیگران، آنقدرها هم ساده نیست ... سال ها طول می کشد تا این انتظار
 ته بکشد و یکی خیالِ "هزار بود و نبود" را از خاطرش بروبد و فقط رویِ بودنِ خودش حساب کند ... 


امسال، سی و دومین بهاری ست که اینجا هستم .... روی این سیاره ی عجیب و ناشناخته،
نقطه ی بسیار کوچکی از کائنات ... خاطرات زیادی دارم از این گذار بی تعلل ... با آدم های زیادی
روبرو شده ام و هر کدام تکه ای از بودن شان را جا گذاشته اند در این خاطرات ... یکی لبخندش را،
دیگری صدایش را، آن یکی مهربانی اش را، سخاوتش را، تکیه کلام ش را، دوست داشتنش را ....
و دست هایم را که به وسعت تنهایی باز می کنم، جای خالی تکه های گمشده ی این پیکره،
باز همان قصه را تکرار می کند ... مثل همه ی آدم ها بارها منتظر بوده ام، سال های زیادی
درست در همین حوالی، اگرها و کاش های بی شماری را آرزو کرده ام و بر "بود و نبود" هایی
طاقت فرسا افسوس خورده ام ....  و شاید در این میانه بیش از اندازه فراموشی را تمرین کرده ام ...
به هر تقدیر، همه ی آنچه گذشته است در پستوی پنهان سی و دومین بهار جا می ماند ...
حالا هر آنچه باقی ست، بوم سفید روزهای پیش رو ست، بکر و دست نخورده ...


به بهاری دیگر
             از این سفر شگفت انگیز
                                               درود ...



                                           ***سال نو مبارک *** 


Thursday 11 February 2016

در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی


از سخنرانی ها فیلمبرداری کرد. می بایست اعتراف کند که این سخنرانی ها جالب تر از
سخنرانی های سیاستمداران رسمی بودند، چهره سخنران ها نیز جالب می نمودند.
آن ها هنوز مالامال از احساس و اشتیاق بودند.
هنگامی که بساطش را جمع می کرد، پیرمردی با دماغی مثل نوک طوطی به او نزدیک
شد. « آقا، می بینم در کار فیلم هستید، درباره این ها چی فکر می کنید؟ »
او شانه بالا انداخت. اصلا تمایل نداشت در مورد هیچ موضوعی وارد گفتگو بشود، چه رسد
 به این تظاهرات، آن هم با یک آدم غریبه.
« بالاخره صدای حقیقت شنیده شد. »
از این حرف یکه خورد و مرد را به دقت نگاه کرد. او خیلی پیرتر از آن بود که مأمور فتنه انگیزی باشد.
« حقیقت را می توان سال ها و گاه قرن ها سرکوب کرد، اما دست آخر بالاخره همیشه
آشکار می شود. باورتان می شود که سال هاست همین را می گویم؟ »
وقتی جواب نشنید، دنبال حرفش را گرفت و توضیح داد: « اوایل این را فقط برای پرنده هایم
می گفتم، اما از موقعی که مجنون اعلامم کرده اند، به همه می گویمش. در ترامواها، در بارها،
در جلسات. سابقاً معلم شایسته ای بودم، اول شاگردهایی داشتم، و بعد پرندگانی در قفس.
حالا پرنده ها اینجا هستند. » آهسته به پیشانی اش تلنگری زد.


....


او به نزدش بازگشت. در بستر فراخ کنار هم دراز کشیدند. آیا با او عمر می گذراند؟
 آیا می تواند سال های سال کنار کسی بماند؟
او پرسید: « این جا احساس خفقان می کنی؟ »
« چرا چنین فکری می کنی؟ »
« احساس می کنم این جا برایت خفقان آور است. می خواهی پنجره را باز کنم 
یا چراغ را روشن کنم؟ »
« فقط بمان. با من اینجا بمان. این طوری خوبم. تاریکی را دوست دارم. » او را
در آغوش گرفت: « شاید همه ی عمر منتظر تو بوده ام، منتظر این لحظه. »
گفت: « زندگی در انتظار روشنایی است، نه در انتظار تاریکی. این را معلم هندی ام 
به من گفت: او کور بود. » 


.....


متوجه شد که این کارخانه نمونه کوچک کل مملکت است؛ ساختارهای زهوار دررفته ی
در حال انحطاطی که دور تا دورش را دو لایه نرده سیمی گرفته اند. زندگی مدام دارد می میرد،
و نه تنها پرندگان جان سالم به در نمی برند، بلکه در هوا هم ماده ی قابل انفجاری وجود دارد.
فقط یک جرقه لازم دارد، تا همه چیز منفجر شود.
کی جرقه را خواهد زد؟ و کی از انفجار جان سالم به در خواهد برد؟


منشی گفت: « به هر صورت به شما حسودی ام می شود. غروب از اینجا می روید و
دیگر هرگز مجبور نیستید برگردید. »




 قسمت هایی از کتاب "در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی"/ایوان کلیما/ترجمه ی فروغ پوریاوری






پی نوشت 1: بعد از کتاب های "روح پراگ" و "کارگل"، این سومی کتابی بود که از این
نویسنده می خواندم و منصفانه باید اعتراف کرد که ایوان کلیما بی تردید یکی از توانمندترین
نویسندگان جمهوری چک است. تصویرهای زنده و حس نزدیک آدم هایی که در روایت هایش
زندگی می کنند، شاید تصویر آن درد مشترک است که شاملوی بزرگ آن را در حافظه ی تاریخی
 نه چندان دور فریاد کرده ست و هنوز طنین انعکاسش در ذهن ها می پیچد:
 "من درد مشترکم، مرا فریاد کن! "


پی نوشت 2: سایت یک پزشک هم درباره این نویسنده مطلب جالبی دارد (اینجا
که خواندنش خالی از لطف نیست.


Sunday 31 January 2016

زمستان است



1.

گاهی از حوالی این دلتنگی عبور کن ...
فراموشی
خاطرات خوب را
همیشه جا می گذارد ...


2.

دلتنگم
مثل درختی که
آنقدر شاخه هایش را هرس کرده اند
که دیگر حتی
برگی برای گریستن ندارد ...


Monday 18 January 2016

خانه تاریخی داروغه مشهد


کوچه های کهنسال و خانه هایی که شبیه صاحبانشان کمر خم کرده اند در گذارِناگزیرِ ایام ....
 از تو درتوی خیالشان که عبور می کنی انگار زمزمه ی قصه های  مادربزرگ ها و پدربزرگ ها
همراهی ات می کند ... باید تمام شان را بخاطر سپرد .... پیش از آنکه مشت ویرانگر برج ها
و آسمان خراش ها این خاطرات را پاک کند از حافظه ی شهر .... و یا قربانی نذر حرم و بارگاهی
 شوند که دست هایش را مدام بازتر می کند به قدرِ گستره ی بی حسابِ دعا!! 

به گمانم از مشهدِ قدیم چیزی بیش از همان محله ی "پایین خیابان" پشت حرم نمانده 
باشد ....  گرچه آن هم عمر زیادی نخواهد داشت، طرح توسعه حرم آنقدر فراگیر است
 که بزودی تمامشان را نابود می کند ... این را حجره دارهای بازار قدیم فرش مشهد با
 آه و حسرت میگویند ...  بازاری بسیار قدیمی که اکنون تنها بخش کوچکی از آن باقی مانده ...
و احتمالا آن هم به لطف حمام قدیمی قلی بیک (بزرگترین حمام تاریخی کشور) که مسیر
پیشروی حرم به سمت بازار فرش را مسدود کرده است!

با دوست عزیزی دوباره این خاطرات را مرور می کنیم ... به بهانه ی بازدید از خانه تاریخی
 داروغه مشهد که مدتی پیش خبر بازگشایی اش را توی اینترنت دیده بودم. این بنا توسط
معماران و بناهای روس به دستور محمد یوسف خان که اواخر دوره ی قاجار داروغه ی
 مشهد بوده ساخته شده  و گویا منزل شخصی بوده که مراسم رسمی پذیرایی در آن
انجام میگرفته است. آدرس را روی برگه ی کوچکی یادداشت کرده ام: "خیابان نواب صفوی،
بلوار تازه احداث شارستان، میدان امربه معروف و نهی از منکر" ... ولی از آنجا که آنطرف شهر
هنوز چهره غریبه ای را دارد که لااقل برای من ناشناخته مانده ست، برای یافتن این مقصد
باید کوچه هایش را با پای پیاده جستجو کنیم ... خانه های قدیمی و پنجره های رو به
فراموشی زیادی را می بینیم که هیچ تابلویی ندارند ... بنظر میرسد میراث فرهنگی هم
 به مصلحت چشم میپوشد از ثبت بسیاری از این بناها ... در این مسیر تنها دو بنای تاریخی
با تابلوی میراث فرهنگی میابیم: خانه ی تاریخی توکلی(که اندکی بالاتر از خیابان عسگریه7
واقع شده) و خانه تاریخی داروغه مشهد که شهرداری همین امسال آن را خریداری کرده و
حالا به عنوان ساختمان اداری از آن استفاده می کند! اتاقک های کوچک یک طرف حیاط
تبدیل به دستشویی برای استفاده کارمندان شده، اتاق مهمان خانه را نمازخانه کرده اند
و بقیه اتاق هایش را هم میز و صندلی کارمندان پر کرده!!! توی حیاط که می ایستی
مقابلت، دقیقا پشت عمارت، اسکلت آهنی برج بلندی، آسمان را از نگاهت میدزد ...
دوربین موبایلم را روی عمارت زوم می کنم، آسمان جایی ندارد در این فریم ...
با خودم فکر می کنم این عکس های بدون آسمان چقدر درد دارند ...