Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Saturday 26 October 2013

تایلند


گذر از مرزهای جغرافیایی در ذهن هر کس می تواند معناهای متفاوتی داشته باشد....
هیجان، ترس، اشتیاق، اضطراب، رهایی، و حتی برای خیلی از آنها که در جامعه ای
دیکتاتوری زندگی می کنند، حس فرار از حصارها و محدودیت های همیشگی!
حس این تجربه ی تازه برای من اما چیزی شبیه هیجان اولین گام ها در فصل جدیدی
از زندگی بود ... شاید به دلیل ممنوعیت نهفته در عقیده ی مصرانه  پدرم که هیچوقت
دلش نمیخواست دخترانش تا پیش از ازدواج، دنیای متفاوتِ آنسوی این مرزهای جغرافیایی
را به تنهایی تجربه کنند! وبالاخره بدون هیچ نارضایتی، ابن حصارِ نامرئی بعد از سالها
شکسته شد! .... از میان گزینه های مختلف برای اولین سفر و با توجه به بودجه ی موردنظر،
کشور تایلند را انتخاب کردیم. و گرچه ابتدا برنامه ریزی ها برای هفت شب اقامت در جزیره
پوکت بود، اما درنهایت با برآورد هزینه های پروازها و هتل، آن هم در بازه ی پُرترافیکِ تعطیلات
عید تا عید، ناچاراً برنامه برای چهارشب اقامت در پاتایا و دو شب دیگر در بانکوک چیده شد.

اولین مقصد ما پس از ورود به کشور تایلند، شهر ساحلی پاتایا بود. شهری که هر آنچه در آن
 میبینی و تجربه می کنی، تنها تکرار ِ تصویری تمام قد از یک واژه اند: "خوشگذرانی" ...
 اغلب جاذبه های توریستی این شهر، فضاهایی ساختگی هستند، طوری که به سختی
 میتوان برای آنها حتی سابقه ای تاریخی متصور شد. بعضی شان را که در این مدت دیدیم
 اینها بودند:

-          جزیره مرجانی: این جزیره در فاصله 20 دقیقه ای از پاتایا قرار دارد که باید این مسافت را
      با قایق های موتوریِ کنار ساحل، طی کنید. اگر مثل ما برای بازدید از جزیره، با تور همراه
      شده باشید، در میانه راه، در یک اسکله، توقفی حدوداً بیست دقیقه ای برای آنها که
      دوست دارند پاراسیلینگ را هم تجربه کنند خواهید داشت. اینجا  آسمان را که نگاه میکنی،
      رنگارنگ از چتربازهایی ست که با طناب به قایق موتوری هایی بسته شده اند و با سرعت
      اسکله را دور میزنند. سرسبزی جزیره که از دور پیدا شد، در تصورم تمامش را با هیجان قدم
      میزدم، اما بعد معلوم شد فقط باید از فضای کنار ساحلش استفاده کنیم و پس از سرو یک
      غذای دریایی، به شهر بازگردیم! یعنی اگر تفریحات جانبی آن مثل جت اسکی و قایق سواری
       و غواصی (هر کدام با هزینه های بالا) را نادیده بگیریم، در واقع تور جزیره مرجانی، چیزی بیش
       ازآفتاب گرفتن و شنا در یک ساحلِ معمولی نبود! حالا بماند که نفری 1000 بَت (معادل صدهزار
       تومان) هم بابت آن پرداختیم!  

-          برنامه رقص آلکازار: یکی دیگر از برنامه هایی که معمولاً تورها پیشنهاد میدهند، اجرای
      یک ساعت و نیمیِ رقص ملل با عنوان آلکازارشو است. نکته قابل توجه درموردش این است
      که همه زنان رقصنده در آن، lady boy هستند! اما به نظر من، جذابیت آن نه بخاطر نوع و کیفیت
      رقص ها، بلکه شاید بیشتر به علت فضای شاد و لباس های رنگارنگ رقصنده های آن می تواند
      باشد. هزینه این برنامه هم اگر با تور باشید، 900 بَت(حدوداً نود هزار تومان) است.   

-          مینی سیام: یک مجموعه شامل ماکت های کوچکی از مکان های تاریخیِ شاخصِ تمام کشورها
      بود. مثلاً از ایران، تخت جمشید به چشم می خورد، از فرانسه، برج ایفل ... از رم، بنای کلوسئوم ...
      از مصر، مجسمه ابولهول ... و جالبتر و خنده دارتر اینکه در کنار همه ی این بناهای تاریخی معروف،
       مثلاً ساختمان بیمه، فرودگاه و راه آهن بانکوک هم گنجانده شده بود! ورودی این مجموعه 300 بَت 
      (حدوداً سی هزار تومان) بود.

-          باغ نونگ نوچ: همه آن را به نام باغ گل می شناسند. اما درواقع بیشتر از گل، طراحی فضا با المان ها،
      سنگ و نمادهای رنگارنگ به چشم می خورد. قسمتی از آن هم یک باغ وحش کوچک است که
      از نزدیک می توانید به حیوانات غذا بدهید و نوازششان کنید. دو تا نمایش هم دارد که در ساعت های
      مشخصی از روز اجرا می شوند. یکی از آنها رقص سنتی تایلند است و دیگری نمایش فیل های
      تربیت شده. ورودی این مجموعه هم 500 بَت بود.

-          معبد بودای بزرگ: این معبد بالای یک کوه قرار گرفته که از طریق پلکانی بازدیدکنندگان به سمت آن
      هدایت می شوند. شامل یک مجسمه بزرگ بودا و تعدادی مجسمه های کوچک تر است. زیر هر یک
      از این مجسمه ها، نام یک روز هفته نوشته شده. طبق توضیح راهنمای معبد، هر کدام از آنها نماد
      یکی از روزهای هفته و مظهر صفتی هستند. دوشنبه صلح، سه شنبه زندگی جدید، چهارشنبه
      یاری رسان، پنج شنبه باهوش، جمعه شاد، شنبه قدرتمند و یکشنبه کامل ... بعد باید روز تولدت
      را پیدا می کردی و مقابل بودای آن دعا می خواندی! در قسمت دیگری از این مجموعه،  تخت سنگ
      شیارداری بود که میگفتند ردپای بوداست ... باید یک سکه را روی این شیارها مثل یک چرخ
      می غلتاندی و بعد سعی می کردی آن را به همان شکل ثابت نگه داری.

-          برج : ارتفاع آن حدود 220 و شامل 56 طبقه است. در طبقه 55 ام یک کافی شاپ دارد. تقریباً
      شبیه برج میلاد تهران است. از آن بالا می توانید منظره ی تمام شهر را ببینید. ورودی آن 200 بَت
      است که برای ورود به برج و صرف یک نوشیدنی در کافی شاپ آن درنظر گرفته شده. از طبقه 56ام
      می توانید یک نفری با سیم بوکسل و یا چند نفری با یک کابین، این مسافت 220 متری را سقوط
      کنید! هزینه آن هم 300 بَت است.

-          مزرعه تمساح ها (یا باغ یک میلیونی): یک پارک سنگی بزرگ و ظاهراً با قدمت تاریخی است
      که در قسمت هایی از آن حیواناتی مثل زرافه، فیل، پلنگ، اسب های سفید کوچک، ببر و
      شاخص تر از همه، محوطه بزرگی شامل صدها کروکودیل وجود دارد. بعلاوه یک نمایش تمساح ها
     هم اجرا می شود. این مجموعه در حدفاصل بین پاتایا و بانکوک قرار گرفته است.


در کنار این جاذبه های توریستی، شاید یکی از اختصاصی ترین ویژگی های پاتایا و شاید تمام
کشور تایلند، گاری های غذایی بود که هر موقع از روز و شب، کنار خیابان هایشان دیده می شدند
و انواع غذاها و خوردنی های دریایی و غیر دریایی را با قیمت های مناسب سرو می کردند. و اگر
ظاهر و بهداشتشان را کمی نادیده میگرفتی، قطعاً با طعم های عجیب و جالبی روبرو میشدی،
مزه هایی که شاید هیچ کجا دیگر مشابه شان را تجربه نکنی! گرچه صف طولانی و شلوغی
رستوران های زنجیره ای مک دونالد و KFC نشان میداد هنوز خیلی از توریست ها علاقه زیادی
به تجربه این چنین غذاهای خیابانی ندارند.

  اما چیزی که شاید تصور خیلی ها از تایلند و خصوصاً پاتایا باشد، حکایت شب هایش است ...
  پیش از سفر، درباره اش زیاد شنیده بودم. شهری که یکی از عمده ترین سهم جذب توریستش
  متعلق به تجارتِ جسمِ زنانش است. نه لزوماً فاحشه ها، حتی بعضی ها که روزها در پیکره ی
  زندگی اجتماعی شغلی دارند، شب ها به این بازار میپیوندند! ... از اولین ساعات تاریکی بعد از
  غروب تا صبح، شهر انگار چهره ی نحیف و مفلوک زنی عریان را دارد که به هزار عشوه گری و
  خنده های ساختگی خودش را به تشنگی مردانی از فرهنگ ها و ملیت های مختلف میفروشد!
  و اینجا نباید تعجب کنی وقتی آن پسرک لاغر و خجالتی که توی هواپیما پشت سرت نشسته بود،
  یا آن یکی آقای بظاهر متشخصی که از استرالیا آمده بود و توی بازار داشت از همسرش و
  سلیقه اش در خرید تعریف میکرد، حالا هر کدام یک دختر تایلندی زیر بغل زده اند و مست
  توی کوچه پس کوچه های walk street گم می شوند. شب ها پیاده رو های ساحلی شهر،
  ویترینِ تقلای زنانی بود که برای پیدا کردن مشتری به هرترفندی متوسل شده بودند و نگاه های
  خریدارانه مردانی که میدانستند با هر قیمتی می توانند بزم و سور وسات شبانه شان را جور 
  کنند! ....  و می گویند این هم از آن اختصاصی ترین ویژگی های پاتایاست که هیچ کجای دیگر
  آن را به این شدت نمیبینی! ... خارجی ها اغلب مسن ترهایشان اهل این تفریحات بودند و
  ایرانی ها اکثراً جوان ترها! ...  و تنها آنجا بود که فهمیدم چرا در پرواز ما تعداد خانم ها به بیست نفر
  هم نمی رسید و همه اینقدر با تعجب گروه ما را نگاه می کردند!

  بعد از چهار شب اقامت در پاتایا به بانکوک برگشتیم. بانکوک، شهری بسیار شلوغ، بسیار کثیف
  و پُرترافیک است. از این نظر تا حدودی به تهران شباهت دارد. نکته ی دیگر اینکه برخلاف پاتایا،
  به شکل قابل توجهی در گوشه و کنار خیابان ها و پل هایش گدایی و تکدی گری به چشم می خورد.
  بانکوک را اغلب به بازارهایش می شناسند. بازارهای شلوغ و بزرگ که بعضی مسافران با چمدان
  در آن تردد میکنند تا خریدهای فراوانشان را براحتی حمل و نقل کنند! ما هم در بانکوک چیزی بجز
  بازار و برج و ساختمان های مرتفع ندیدیم. البته می گفتند یک باغ وحش معروف و شهربازی هم دارد.

 درنهایت از نظر من، حداقل این دوشهر تایلند آنقدرها جذابیت توریستی نداشتند که بتوان آن را
 به دیگران توصیه کرد. اما از خیلی ها شنیدیم که زیبایی های این کشور را باید در جزیره پوکت تجربه
 کرد. جزیره ای که اغلب پذیرای توریست های اروپایی است.



پی نوشت: تعصبی روی وطنم ندارم اما در تمام طول این سفر ناخودآگاه طبیعت و جاذبه های
توریستی اش را با سفرهایی که توی ایران داشتم و جاهایی که دیدم مقایسه می کردم و تاسف
میخوردم که اگر خفقان و محدودیت هایی که توی ایران میکشیم از چهره ی این سرزمین پاک
میشدند، کشور ما چقدر زیباتر از اینجاها بود! یعنی درواقع اصلاً قابل مقایسه با کشوری مثل
تایلند نبود! ... باورم نمیشد خط خوردن این محدودیت های روزمره، می تواند تا این اندازه آرامش
و راحتی به همراه داشته باشد. حتی اینکه چقدر خوب است وقتی هر طور که دوست داری لباس
می پوشی.... هر ساعت از شبانه روز که توی خیابان هستی، امنیت داری... اگر خودت دوست
نداشته باشی کسی حق ندارد مزاحمت شود .... حتی وقتی بلند بلند می خندی برای کسی
سوتفاهم پیش می آید، قضاوتی درباره ات نمی کنند .... و چقدر تاسف دارد که از همه ی
این حقوق ساده و اولیه ی شهروندی در سرزمین مادری ات محرومی!  

Thursday 10 October 2013

خیابان های پاییز


خیلی وقت است که به عنوان اتفاق های کوچک و کم اهمیت روزمره، حضورشان را پذیرفته ام ...
توی خیابان ها، رویدادهای فرهنگی، کوه، طبیعت و...  و هر جایی که قلمروی مردان شهر است
و تو در آن یک دیگریِ قابلِ تصاحب هستی! ... دیگر در مواجهه با آنها سکوت نمی کنم، حتی
قدم هایم را هم بلندتر و سریعتر برنمیدارم تا از مهلکه بگریزم! حالا یادگرفته ام که این ها فقط
گذر از این اتفاقِ ناچیز را طولانی تر می کنند! .... کافی ست بایستی، و در چند کلمه حالی شان
کنی که وقت نداری و بهتر است زودتر حرفشان را بزنند و رفع مزاحمت کنند! بعدش معمولاً به
همین راضی می شوند که شماره تلفن شان را توی گوشی موبایلت ذخیره کنی و لابد حتماً
تماس بگیری! ...... شماره های گذری که برخلاف تصور صاحبانشان، اغلب از همان ابتدا حتی
نوشته هم نمی شوند ... تنها به ترفندِ بازیگری که نقشش را در این صحنه های تکراری 
خیلی خوب بازی می کند!  

امشب صحنه، باز همان نمایش مسخره ی همیشگی بود ... صدای قدم هایی که نزدیک
می شوند، و حتی همان دیالوگ همیشگی! ... آنقدر تکراری که به ذهنت میرسد شاید
همه شان کلاس درسی را گذرانده اند که محتوایش درست همین کلمات و جملات بوده! ......
کنارم که میرسد، می ایستم تا حرفش را بزند ... سعی می کند جملات متداول را درست
به همان ترتیبی که در چنین صحنه ای باید گفت،  سرهم کند ... و من اصلاً حواسم به
کلماتش نیست، فقط چهره ی پسربچه ای را میبینم که برای تعریفِ مبتذلی از بزرگ شدن،
تقلا می کند! .... " تو چند سالته؟ " .... " چی؟ " .... " گفتم چند سالته؟ " ....
" چطور؟ من سنم زیاده، بزرگم!" .... " نه می خوام بدونم دقیقاً متولد چه سالی هستی؟ " ....
" گفتم که سنم زیاده! بزرگم! خب ... متولد 69 " .....
" تو متولد 69ای؟ اونوقت راه افتادی دنبال من؟ تو میدونی من چندسال از تو بزرگترم؟ " ....
" بزرگتری؟ ولی بهت نمیاد! اصلا بهت نمیخوره بزرگتر از من باشی! "  ......
قدم هایم را سریعتر می کنم " برو توی همسن و سال های خودت دنبال دوست بگرد" ...
به گیت های ورودی مترو که میرسم، دوباره کنارم است ...
 " اصلا اختلاف سنی که مهم نیست!  مهم عشق و علاقه ست! " ....
به طرفش برمیگردم که بگویم "بچه تو چه میفهمی از عشق؟ کی بهت گفته اگه از
تیپ و قیافه یکی تو خیابون خوشت اومد، اسمش میشه عشق؟" ... اما فقط در سکوت
نگاهش می کنم و بعد با عجله سوار مترو میشوم .... بغضم می گیرد ... مثل کسی که
یکهو تحملش از همه چیز سر آمده! ... پسربچه ای که با مادرش روبرویم نشسته، توی صورتم
زل زده است ... به رویش لبخند میزنم .... از همان لبخندهای حکاکی شده ی روزمره! ...
خوشش می آید .... با خودم فکر می کنم شالِ صورتیِ پررنگم هم انگار به این لبخندها می آید!     

Monday 7 October 2013

کارِگِل


" بالای مغازه اسباب و اثاثیه فروشی ای که گاهی وقت ها با اتومبیل از جلویش
رد می شدیم، یک بیرق بزرگ سرخ با حروف زرد رنگ اعلام می کرد که هدف
حزب حاکم مان رفاه و خوشبختی تمام نوع بشر است. مساح گه گاه سری
به آنجا می زد تا بپرسد آیا میز دارند؟ هیچ وقت نداشتند. ادعای گزافه گویانه
بالای سر در مسخره مان می کرد و این را ما هم، درست به اندازه همه کسانی
که در لوای این حکومت شعارسازِ شعارپرداز زندگی می کنند، می دانستیم.
ما که همه مان کلاً تحقیر می شدیم، در تنفر و خوار شمردن آن هایی که
تحقیرمان می کردند سهیم بودیم. اما صرف تحقیر و خوار شمردن نمی تواند
به مردم روحیه بدهد و هم از این رو نمی تواند به همدیگر نزدیک ترشان کند. "


کارِگِل / ایوان کلیما / ترجمه ی فروغ پوریاوری







پی نوشت: به ندرت پیش میاد کتابی رو بدون اینکه مطلبی درباره ش خونده باشم
 یا قبلاً بهم توصیه شده باشه، بخرم ... این کتاب یکی از اون معدود ها بود که صرفاً
به اعتبار نام نویسنده ی کتاب و مترجمش توی کتابفروشی توجه م بهش جلب شد
و اونو خریدم.... و باید بگم انتخاب خوبی بود! ... روایت های این مجموعه داستان،
چهره ای از فضای خفقان آورِ دوره ی سختی در حیات سیاسی و اجتماعی چکسلواکی
رو به تصویر میکشه ... جامعه ای دیکتاتوری که سنگینی فضای اختناق و ظلمش رو
نویسنده ها و روشنفکرانش به مراتب بیشتر از دیگران به دوش کشیدند! ... و با وجود
 همه ی محدودیت ها و سانسورها و سختگیری های اختناقِ حاکم، بنظرم  
هیچ کشوری تا این اندازه نویسنده ی توانمند و محتوای نشریِ ماندگار نداشته! ...
اگه روزی قرار باشه لیستی از جاهایی که دوست دارم تا پیش از مرگ ببینم رو
تهیه کنم، قطعاً جمهوری چک و شهر پراگ، یکی از انتخاب های نخستینم خواهد بود!