Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 13 December 2010

میلان کوندرا


" این احساس سستی وجود - این حس مرگ پذیری- با تصوری از تاریخ

پیوند دارد. ملل بزرگ فکر می کنند که تاریخ را می سازند و اگر کسی

تاریخ ساز باشد خودش را جدی می گیرد؛ حتی به پرستیدن خود می پردازد.

برای مثال مردم می گویند که تاریخ درباره ی ما قضاوت خواهد کرد.

اما در مورد ما تاریخ چگونه قضاوت خواهد کرد؟ "




" در مورد ما به ناحق قضاوت خواهد کرد. چرا فکر می کنیم که منصفانه قضاوت

خواهد کرد؟ قضاوت تاریخ حتماً ظالمانه است، شاید حتی احمقانه باشد. گفتن

این حرف که تاریخ در مورد ما قضاوت خواهد کرد – که حرف معمولی است، همه

آن را می گویند- به این مفهوم است که ما تاریخ را ناگزیر عقلانی میدانیم، با حق

قضاوت، با حق ِ بیان حقیقت. این تصوری است که در میان ملل بزرگ می یابیم

که چون سازنده ی تاریخند، همیشه آن را بخرد و مثبت می انگارند. "



میلان کوندرا- کلاه کلمنتیس


Friday 3 December 2010

نفس های آخر


از اول هفته دارم دنبال فرصتی می گردم تا سری به این نمایشگاه نقاشی بزنم. پوستر آن را

خیلی وقت پیش روی بورد یکی از کتابفروشی ها دیده بودم و شاید بخاطر تجربه متفاوت نمایشگاه

سال گذشته نقاشش بود که بیشتر کنجکاو شدم حتماً کارهای جدیدش را هم ببینم.

ساعت سه و نیم بعد ازظهر بود... میدانستم نگارخانه الان باید تعطیل باشد، این موقع که از

شرکت برمیگردم، گاهی از جلوی درش رد میشوم. اینبار هم فقط می خواستم مطمئن باشم

که حتماً چنین نمایشگاهی برگزار شده است..

داشتم توی پوستری که کنار در ورودی سالن نصب شده بود، دنبال ساعت بازدید نمایشگاه

میگشتم.. که آقایی از ساختمان کنار نگارخانه بیرون آمد و گفت:

"بفرمائید خانم، الان میتونید از نمایشگاه بازدید کنید."

با خوشحالی در سالن را باز کردم و داخل شدم ... اما یکهو از فضای خالی سالن در آن نور

کمرنگ جا خوردم.

جوان سیاه پوش هم انگار از حضور من تعجب کرده بود.

"مثل اینکه هنوز تابلوها رو نصب نکردید. من زود اومدم" ...

و تازه وقتی به انتهای سالن اشاره کرد، متوجه پالتهای رنگ روی زمین و رول ِ چند متری که

کف سالن بود، شدم. قسمتهای زیادی از پرده، نقاشی شده بود و بخش های انتهایی آن

هنوز خالی بود... برایم توضیح داد که نقاشی روی این پرده را از روز اول نمایشگاه شروع کرده

و قرار است در برنامه اختتامیه، تکمیل شده ی آن را روی دیوار نصب کند... تصویر، پُر از همهمه ی

نگاه هایی بود که میشد غم، اضطراب و سرگشتگی را توی چشم هایشان دید ... به نظر نمیرسید

که ابتدا تا انتهایش پیوستاری از یک روایت باشد اما انگار مجموعه تک گویی هایی از یک اتفاق

بزرگ بود ... شاید زندگی ... یا شاید هم مرگ!

اینطور مواقع آشنایی با نگاه و زاویه دید خود ِ نقاش، معمولاً سرنخ های خوبی به بیننده میدهد.

عجیب بود که آن روز چنین فرصتی پیش آمد که صحبت مفصلی هم با نقاش این کار داشته باشم.

تعبیر جالبی داشت از این سه نمایشگاهی که در سالهای اخیر برگزار کرده: "جهنم"، "گورستان"

و "نفس های آخر" ... معتقد بود که این مسیر برعکس را طی کرده و نقاشی هایش تصویر همین

بازگشت بوده اند... شاید کسی خودش را توی این چهره ها و نگاه های اسرارآمیز پیدا کند ...

شاید برای کسی معنادار باشد،یا شاید هم نباشد... بهرحال این سهم بیننده است از آنچه نقاش

با الهام از باورها و احساسش خلق کرده ... میگفت همینقدر کافی ست ... همین که تو آن را

دوست داشته باشی، بتوانی با بعضی قسمتهایش ارتباط برقرار کنی یا نه، اصلاً از آن بدت

بیاید .... دنبال هیچ چرا و چگونه ای بیش از این نباید بود...

صحبتهایش درباره ی فضای نامناسب جامعه و نیز فرهنگ و هنری که آماج کینه توزی ها و

حماقت های بعضی ها شده، خیلی بجا و قابل درک بود ... این مساله لااقل برای کسانی که

در فضای خفقان آور این شهر، دنبال فعالیت های فرهنگی-هنری بوده اند کاملاً ملموس است.

دیروز، برنامه ختم نمایش نقاشی اثری در دست اجرا از محمد ابراهیم نامقی با عنوان

"نفس های آخر" در نگارخانه ی سروش مشهد برگزار شد ...

حالا میشد تمامش را دید ... حالا تمام آن نگاه ها خیره شده بودند به تو ... به تو،

به انسانی که سرگردان است در این راه بی انتها ...

نگریستم

در آنجا که چیزی نبود

جز صدای آخرین نفس های من


* متن روی پوستر نمایشگاه



پی نوشت: برنامه اختتامیه با اجرای زیبای گروهی از نوازندگان ویولن به سرپرستی آقای

فرهنگ غنی زادگان و همراهی ابراهیم ابراهیمی، احسان گنابادی و علی امانی و دو هنرمند

10ساله، محراب سیدعباسیان (ویولن سولو) و کیانا رضوانی بقا (پیانو)، به پایان رسید.

بی ربط نوشت: آدمی بالاخره به دلتنگی هایش هم عادت می کند ... هر روز تکه ای از آن

را می گذارد گوشه ی دلش، و بعد بی خیال راه می افتد می رود نمایشگاهی، شب شعری،

کتابفروشی، محفلی چیزی ... اما یک وقتهایی این سنگینی روی دلش، آنقدر تحمل سوز

میشود که دیگر این دلخوشی های کوچک هم دردش را کم نمی کند... خواستم بگویم

"حال همه ما خوب است، اما تو باور نکن!"