Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 25 August 2008

شبیه، مشابه را جذب می کند


شبیه، مشابه را جذب می کند.
تنها همان که هستی باقی بمان،
آرام و شفاف و درخشان.
اگر خود به خود، همانگونه که هستیم بدرخشیم و
از خودمان هر دقیقه بپرسیم که واقعاً چکار می خواهیم بکنیم
و زمانی که پاسخ درونی، مثبت است آن کار را انجام دهیم
بطور خود به خود این موضوع، آن کسانی را که در این مطلب
که "ما کی هستیم" ، چیزی برای یادگیری ندارند دور کرده
و آن هایی را که یاد می گیرند جذب خواهیم کرد و همینطور
کسانی را که مایلند از آنان بیاموزیم.

"برگرفته از کتاب پندارـ نوشته ریچارد باخ"

Friday 22 August 2008

فرد


میان آن همه مفاهیمِ پیچیده ریاضی
تنها
حکایت اعدادِ فرد را
خوب آموخته بود....

فرد،
آن یک نفر است که
وقتی زوج ها با هم می روند
او باید یک تنه
جورِ تنهایی اش را بکشد!

Sunday 10 August 2008

و دو شعر از حسین پناهی


من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آیینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار
من!
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم!

***
برای اعتراف به کلیسا می روم
رو در روی علف های روییده
بر دیوار کهنه می ایستم
و همه گناهان خود را یکجا اعتراف می کنم
بخشیده خواهم شد به یقین
علف ها بی واسطه با خدا سخن می گویند!

Friday 8 August 2008

ریحانه


یکهو مقابلت قرار می گیرد و معصومیت نگاهش را توی صورتت می پاشد ... توی چشم هایت
نگاه می کند و لبخند می زند ... و تو تازه یادت می افتد که چقدر دلت هوسِ تبسمی از جنسِ
مهربانی کرده بود ... و حالا این حسِ گرمابخش، روی لب های کوچکِ او نقش بسته ...
سلام می کند ... و تو با خودت فکر می کنی که چقدر این "سلام" با آن سلام های خسته و
بی روحی که هر روز تکرار می شوند فرق دارد ...

--- "سلام عزیزِ من! "

می خندد ... انگار که واژه هایم قلقلکش داده اند ... موهایش را از توی صورتش کنار
می زند و لبخند کودکانه ی چشم هایش فضا را سرشار می کند از زندگی!
اسمش را می پرسم .... آرام کلمه ای را زمزمه می کند ... سرم را نزدیک تر می برم و
دوباره می پرسم .... حروف پررنگ تر می شوند .... "ریحانه" ...

--- " چه اسم خوشبویی! "

باز می خندد ... و اینبار کمی بلندتر از قبل ... از خودم می پرسم که آیا او هم رنگ و عطر نام ها
را حس می کند؟ ...

--- " نمی خوای اسم منو بدونی؟ "

آرزو می کنم که ای کاش حتی برای چند لحظه هم شده خود را به اسمم بیاویزم و در آرامش
دنیای دوست داشتنی اش غوطه ور شوم ... سرش را به علامت رضایت تکان می دهد ...

--- "اسمم آزاده ست."

--- "می دونی آزاده یعنی چی؟ "

با تعجب سرش را تکان می دهد ... خودم هم نمی دانم چرا این سوال را می پرسم...

--- " آزاده یعنی رها ... یعنی آزاد از همه ی قید وبندهای بی خود "

و انگار کسی یکباره تمام سنگینی این نام را روی دوشم می گذارد ...

" آزاده یعنی رها ... یعنی آزاد از همه ی قید و بندهای بی خود "

آه! چه کنایه دردناکی ست این واژه ... برای کسی که گم شده در ازدحامِ لحظه ها ...
کسی که خودش را جا گذاشته میان خاطرات .... و دارد بی"خود" پرسه می زند در
پیچ و خمِ قید و بند های ....
و آیا او می فهمد این همه آشوبِ دنیا را ؟....
به صورتم زل زده ... با همان لبخندِ صورتی مهربان ...
" و چقدر خوبی توی نگاهت هست، ریحانه! "

مادرش صدایش می کند ...
و تصویر دختربچه ی کوچکی توی قاب رنگ و رو رفته ی خیابان
می دود....