Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Sunday 31 January 2016

زمستان است



1.

گاهی از حوالی این دلتنگی عبور کن ...
فراموشی
خاطرات خوب را
همیشه جا می گذارد ...


2.

دلتنگم
مثل درختی که
آنقدر شاخه هایش را هرس کرده اند
که دیگر حتی
برگی برای گریستن ندارد ...


Monday 18 January 2016

خانه تاریخی داروغه مشهد


کوچه های کهنسال و خانه هایی که شبیه صاحبانشان کمر خم کرده اند در گذارِناگزیرِ ایام ....
 از تو درتوی خیالشان که عبور می کنی انگار زمزمه ی قصه های  مادربزرگ ها و پدربزرگ ها
همراهی ات می کند ... باید تمام شان را بخاطر سپرد .... پیش از آنکه مشت ویرانگر برج ها
و آسمان خراش ها این خاطرات را پاک کند از حافظه ی شهر .... و یا قربانی نذر حرم و بارگاهی
 شوند که دست هایش را مدام بازتر می کند به قدرِ گستره ی بی حسابِ دعا!! 

به گمانم از مشهدِ قدیم چیزی بیش از همان محله ی "پایین خیابان" پشت حرم نمانده 
باشد ....  گرچه آن هم عمر زیادی نخواهد داشت، طرح توسعه حرم آنقدر فراگیر است
 که بزودی تمامشان را نابود می کند ... این را حجره دارهای بازار قدیم فرش مشهد با
 آه و حسرت میگویند ...  بازاری بسیار قدیمی که اکنون تنها بخش کوچکی از آن باقی مانده ...
و احتمالا آن هم به لطف حمام قدیمی قلی بیک (بزرگترین حمام تاریخی کشور) که مسیر
پیشروی حرم به سمت بازار فرش را مسدود کرده است!

با دوست عزیزی دوباره این خاطرات را مرور می کنیم ... به بهانه ی بازدید از خانه تاریخی
 داروغه مشهد که مدتی پیش خبر بازگشایی اش را توی اینترنت دیده بودم. این بنا توسط
معماران و بناهای روس به دستور محمد یوسف خان که اواخر دوره ی قاجار داروغه ی
 مشهد بوده ساخته شده  و گویا منزل شخصی بوده که مراسم رسمی پذیرایی در آن
انجام میگرفته است. آدرس را روی برگه ی کوچکی یادداشت کرده ام: "خیابان نواب صفوی،
بلوار تازه احداث شارستان، میدان امربه معروف و نهی از منکر" ... ولی از آنجا که آنطرف شهر
هنوز چهره غریبه ای را دارد که لااقل برای من ناشناخته مانده ست، برای یافتن این مقصد
باید کوچه هایش را با پای پیاده جستجو کنیم ... خانه های قدیمی و پنجره های رو به
فراموشی زیادی را می بینیم که هیچ تابلویی ندارند ... بنظر میرسد میراث فرهنگی هم
 به مصلحت چشم میپوشد از ثبت بسیاری از این بناها ... در این مسیر تنها دو بنای تاریخی
با تابلوی میراث فرهنگی میابیم: خانه ی تاریخی توکلی(که اندکی بالاتر از خیابان عسگریه7
واقع شده) و خانه تاریخی داروغه مشهد که شهرداری همین امسال آن را خریداری کرده و
حالا به عنوان ساختمان اداری از آن استفاده می کند! اتاقک های کوچک یک طرف حیاط
تبدیل به دستشویی برای استفاده کارمندان شده، اتاق مهمان خانه را نمازخانه کرده اند
و بقیه اتاق هایش را هم میز و صندلی کارمندان پر کرده!!! توی حیاط که می ایستی
مقابلت، دقیقا پشت عمارت، اسکلت آهنی برج بلندی، آسمان را از نگاهت میدزد ...
دوربین موبایلم را روی عمارت زوم می کنم، آسمان جایی ندارد در این فریم ...
با خودم فکر می کنم این عکس های بدون آسمان چقدر درد دارند ...











Thursday 14 January 2016

همرکاب


میگه  « تو رفتنی نیستی، خودتم خوب میدونی ... تعللت  هم بین خواستن و چطوری
رسیدن نیست، بین خواستن و نخواستن مرددی هنوز! عادت کردی به جنگیدن، به اینکه
همیشه تو شرایط نامساعد با سماجت حقتو بگیری ....»

سکوت می کنم ...

میگه: « ولی من اینجا یک فعال مدنی هستم که برای بهبود شرایط جامعه ای که بهش
تعلق خاطر دارم، تلاش می کنم ... و راستش هیچوقت به رفتن و رها کردن فکر نکردم ...»

سکوت می کنم ...

توتلگرام پیام داده: « چرا اینقدر بی خیال نشستی دختر؟ عمرتو داری اونجا تلف میکنی
که چی بشه؟ وقتی بیای اینور پشیمون میشی که چرا اینقدر دیر به فکر خودت افتادی!
اینجا مردم زندگی می کنن! اینجا تازه میفهمی معنی زندگی ینی چی؟ میفهمی آزادی
 فقط یه شعار نیست! ... نکن اینکارو با خودت! بیا ببین چقدر چیزایی که براش اونجا
 دارین میجنگید، بدیهی و روزمره ست اینجا! .... نزار برسی به روزی که پشیمون بشی
و دیگه توان پرکشیدن از اون شرایط رو نداشته باشی ... "

سکوت .... سکوتم میلرزد اینبار ... سرریز می شوند حرف های فروخورده ....

ما مستحق زندگی هستیم .... حتی وقتی همه داروندارمان لگدکوبِ تاخت و تاز
بیرحمانه ی نادانی اعصار شده است ... در روشنایی چشم نوازِ کدام گوشه ی دنیا
میشود پناه گرفت و دیگر هیچوقت به چراغ هایِ خاموشِ این خانه فکر نکرد؟ ...



****
همایش از میدان فردوسی شروع می شود ... دور میدان، جلو در ورودیِ سازمان
کار و امور اجتماعی دوتا میز گذاشته اند برای نام نویسی شرکت کنندگان ... 
همه بعد از ثبت نام،  با دوچرخه هایشان به داخل محوطه هدایت می شوند ...
 با جمعیت جلو میرویم " سلام، صبح بخیر! من به شما باید اسممو بدم؟ " ....
خودکارش را زمین میگذارد و به مردی نگاه می کند که پشت سرما از راه میرسد
 و مسیر برگشت را نشان میدهد .... "همایش برای شما نیست! فقط آقایون! " ...

دوربین ها می چرخند روی صورتمان ... کوچک و بزرگشان عکس می گیرنداما
همه آنچه در فریم هایشان ثبت می شود تنها یک صحنه است: "تبعیض جنسیتی" ....

صدایمان نمیلرزد ... حتی تردید را هم باور نداریم ... " چرا؟ تو یه همایش سراسری
 دوچرخه سواری به مناسبت روز هوای پاک، که هدفش ترغیب و تشویق مردم برای
 استفاده از دوچرخه به عنوان وسیله ی حمل و نقل درون شهری هست چرا ما نباید
 باشیم؟ مگه ما جزئی از این مردم نیستیم؟ " ....

و او حتی نمیداند چطور این معادله ی ساده را باید انکار کرد .... جز اینکه "نمی شود،
نمی خواهند، نمی پسندند، تحمل نمی کنند بودنتان را " ...
 و اگر ادامه دهیم؟ ...

شاید روزی گستره ی نگاه این خیابان ها آنقدر وسیع شود که دیگر عبور ما و تصویرِ
 نیمه ی پنهانِ دردهای این پیکره،  خاطرش را مشوش نکند ...

رکاب میزنیم .... عبور می کنیم از تمام این تابلوهای ورود ممنوع ....
از چراغ قرمز هایی که یادشان رفته باید گاهی سبز باشند تا زندگی جریان یابد ...


عصر خبرش توی گروه ها میپیچد ... با عکس یکی از خبرگزاری ها ...
"چندتا خانم هم در همایش دوچرخه سواری امروز شرکت داشتند و بسیار طبیعی
 در کنار دیگران رکاب زدند. عکس یادگاری گرفتند و رفتند... بسیار هم خوب و ممنون از حضورشان... "






و هیچ کس نمیداند آنها هیچوقت اسمشان در هیچ همایشی ثبت نشد ... چرا که هنوز
معادله ی ساده ی بودنشان برای خیلی ها پیچیده و شاید حتی بی جواب است ....


Sunday 3 January 2016

برای بوکتاب ... بی هیچ کتاب قرض میدیم، کاش بخونی و کاش برگردونی


یک نیمکت خالی در پارکی کوچک، یا لبه ی سکوی ورودی آن، یا حتی فضای کوچک عقب نشینی
بعضی پیاده روها می تواند تعللی باشد برای مرور کتابهای چیده شده و ورق زدن آنها که بیشتر
 توجه ات را جلب کرده اند ...

و این تمام قصه ی ساده و دوست داشتنی شان بود که آن را ماه ها در خاطرِ  پارک ها و
پیاده رو های شهر زمزمه کردند ... بی دریغ و مهربانانه .... در گرما و سرما همیشه یکی
 از راه میرسید به وقت موعود، کوله اش را زمین میگذاشت، و اندکی بعد تمام کتابها چیده
میشد روی نیمکتی، لبه ی سکوی پارک و یا حتی حاشیه ی فضای کوچکی در گذرگاه
عابران .... مردم هم می آمدند کم کم ...کتاب های خوانده شده بازمی گشتند، و بعضی ها
 سفری دیگر را آغاز می کردند ... برخی درباره کتابی که خوانده بودند با آن دیگری که
دنبال کتابِ خوب میگشت حرف می زدند ... در این بین خیلی ها هم کتاب هایشان را هدیه
 می کردند ... شنیده بودم که بوکتاب را با 11 تا کتاب از کتابخانه های شخصی شان
 شروع کرده بودند (آرشیوی که در مدت 6 ماه به بیش از 4000هزار جلد رسید) ...
قرارشان این بود که بی هیچ آنها را به بقیه بسپارند، اعتماد کنند تا این جوانه بشکفد
 در میان تردیدهای مردمی که آن را فراموش کرده اند ...

" اولین هدفمون از این حرکت، ایجاد اون فضای اعتمادسازی بین مردم بود! هرکسی
 میتونه بیاد و هرچندتا کتاب میخواد انتخاب کنه و با خودش ببره! ما حتی اسم کسی
 رو هم جایی یادداشت نمی کنیم...فقط  اعتماد می کنیم «کاش بخونی و کاش برگردونی» .....
ماها خیلی وقته این اعتماد رو از یاد بردیم ... هدف بعدی هم ترویج و اشاعه ی فرهنگ
 کتابخوانی با راحت تر کردن دسترسی به کتاب ها بوده، و در آخر خواستیم حس خوبِ
در کنار هم بودن و صحبت کردن درباره ی کتابهایی که می خونیم و  اصلا حس خوبِ همین
 آشنایی های کوتاه و خوشایند رو به خودمون و دیگران هدیه کنیم ..."


و این نغمه ی خوش را هم امروز دزدیدند از این شهر .....


حالا شش تا کتاب امانت گرفته شده روی میزم و چندتا کتابی که از کتابخانه ام انتخاب
کرده بودم به نیت هدیه به این جریان سیال زندگی بخش، بغض کرده اند ... همه ی آنها
که با عشق هدیه شده اند به بوکتاب ....  اندوه این سکوتِ غمگین روی دل هایشان
مانده ست .... شاید کسی سالها بعد قصه شان را بخواند ....


"یکی بود یکی نبود... چندتا جوون بودن، همه شون دانشجو ... بزرگترشون 22 سالش بود ...
یه روز تو سرشون یه فکری پیدا شد ... فکر کردن شاید خیلی ها دوست داشته باشن کتاب
بخونن اما پول خریدن کتاب یا حتی وقت سرزدن به کتابخونه رو هم نداشته باشن....
 فکر کردن چه خوب میشه اگه عصرها کتاباشونو ببرن تو پارک و امانت بدن به مردم ...
شاید کسی بخونه و شاید برگردونه .... این ینی سفر کتابها تو خونه های مردم ....
 و روشنایی کلماتی که ذهن ها رو از خواب بیدار می کنه ... ینی میشه یه روز این قصه
 گوش به گوش شنیده بشه؟ ... "







پی نوشت:  بوکتاب امروز با نامه ای از طرف موسسش خطاب به اداره ارشاد،
 کوله ی کتابش را برای همیشه زمین گذاشت:

 "احتراما به استحضار می رساند عطف به پیگیری های مسئولین اداره ارشاد و فرهنگ اسلامی
 در راستای تشکیل گروه "بوکتاب" و غیر قانونی دانستن این فعالیت ها، اینجانب "حسین شاکری"
در طی مراجعه خود به این اداره خواستار اخذ مجوز و قانونمند کردن گروه بوکتاب شدم اما با دلایل
و ادله ارائه شده موفق به کسب این مهم نشدم ... به همین جهت  از تاریخ 1/10/94 فعالیت های
گروه بوکتاب در خراسان رضوی متوقف شده و اینجانب حسین شاکری هیچ گونه فعالیتی در قالب
 گروه بوکتاب در خراسان رضوی ندارم ...... "


Friday 1 January 2016

گالری داروخانه دکترجلالیان فرد


فاصله میان درِ ورودی تا پیشخوان را همهمه ی آدم ها و نشاط حضورشان پر کرده ...
و او در متن این تصویر با همان لباس سفید و لبخند همیشگی اش پیداست ....

از دور سلام می کنم... نسخه ی مشتری را که تحویل میدهد به استقبالمان می آید ....
حواسم پرت پیرمردی ست که گوشه ای ایستاده و دارد برای بقیه شعر می خواند ...
انگار واژه به واژه را تو ذهنش حکاکی کرده اند، بدون هیچ تعلل و تردید، بیت ها را می خواند
و حتی مکث های شاعرانه را هم از یاد نمی برد  ... وقتی به خودم می آیم که دوستانم
دارند با دکتر صحبت می کنند و احتمالا بدون معرفی من، خودشان با هم آشنا شده اند...
بعد به سمت سماور می رود و در حالی که دارد از آن قوری گل قرمزی برای همه چای میریزد،
آرام زمزمه می کند : "آزاده دیدی گفتم پنجشنبه ها بیا، خیلی ها رو میبینی اینجا" ...
 و لبخندی از رضایت روی صورتش می نشیند ... براستی هم گالری داروخانه را هیچوقت 
اینقدر شلوغ ندیده بودم!


گالری داروخانه ی دکتر جلالیان فرد، از نگاه من، یکی از صدها و شاید حتی هزاران جانپناه
دنیاست .... کوهنوردها خوب میدانند جانپناه  چه مفهوم ارزشمندی ست ... مخصوصا در
صعودهای زمستانی که برف و سرما، تلاش هر گامی در راه قله را گرانبارتر از همیشه
رقم میزند، جانپناه، گاهی فاصله ی میانِ مرگ و زندگی ست! .... و بی تردید فضای صمیمی
و دوست داشتنی گالری داروخانه یکی از همین جانپناه هاست ... نه فقط بخاطر گلدان های
سرسبز و صدای پرنده های دکتر، یا دیوارهای رنگی و آن سماور همیشه آماده ی پذیراییِ مهمان،
و نه حتی شوق آثاری که با عشق آفریده شده اند و بخاطر هزینه های سرسام آور گالری ها
تا پیش از این به نمایش گذاشته نشده اند ... آرامش و حس خوب این فضا بیش از همه،
میراث ماندگار نگاه امیدوارانه و زندگی بخش دکتر داروسازی ست که هنر را با روزمرگی و
مشغله های گریزناپذیر انسانی اش درآمیخته تا عصاره ای بیافریند به شایستگیِ زندگی!

توی دفتر گالری داروخانه هنوز خیلی ها درانتظار نوبت نمایشگاه هستند ... بعضی هایشان
هنرمندان جوانی اند که دیوار سخاوتمند گالری داروخانه اولین سطر سابقه ی هنری شان است ...

موقع رفتن، دکتر یادآوری همیشگی اش را تکرار می کند : " آزاده اگه دوستانی رو میشناختی که
تا حالا فضایی برای نمایش آثارشون نداشتن، بهشون بگو گالری داروخانه همیشه درش به روی
 اونها گشوده و به گرمی پذیراشون هست... "










پی نوشت: گزارشی درباره گالری داروخانه را هم میتوانید اینجا بخوانید.