Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Saturday 22 June 2013

تنهاییِ پرهیاهو-1




" سی و پنج سال است که دارم بسته های کاغذ باطله را به تشنج می اندازم
 و چوب خط روز و ماه و سال را نگه می دارم که کی من و پرسم بازنشسته می شویم.
در تمام این سالها هر شب با خودم چند کتاب در کیف دستی ام به خانه برده ام و
آپارتمانم در طبقه دوم محله ی هوله شویتسه، مملو از کتاب است. زیرزمین و انباری ابزار
 از مدتها پیش پُر شده و آشپزخانه و انباری غذا و حتی مستراحِ خانه را کتاب انباشته.
در اتاقم تنها باریکه ی راهی تا پنجره باز است و تا اجاق غذا، و در مستراح هم جا فقط
برای نشستن باقی مانده. درست بالای لگن توالت و یک متر و نیم بالاتر از کف مستراح،
چند ردیف الوار به دیوار نصب کرده ام که بر آنها تا سقف، کتاب چیده شده ... وقتی که
دیدم در خانه دیگر حتی برای یک دانه کتاب جا نیست، دو تا تختخوابی را که داشتم
به هم چسباندم و بالای سر تختخواب دادم یک جور سایبان درست کردند که باز رویش
تا سقف دو تُن دیگر از کتابهایی را که هر شب از محل کارم به خانه می آوردم، چیدم و
پُر کردم. وقتی که می خوابم این کتابها مثل یک کابوس دو تُنی بر رویای من فشار می آورند.
بعضی وقتها که بی هوا می غلتم یا در خواب داد می زنم، با وحشت می شنوم که کتابها
جایجا می شوند، چون که کمترین تماس زانو یا فریادی کافی است تا آوار کتابها بر سرم
 فرود بیاید، سیلی جاری از این شاخ فراوانی، مملو از کتابهای نادر، که مرا مثل شپشی
 در زیر خودش له می کند. "


"  و می دانم که زمانه ی زیباتری بود آن زمان، که همه ی اندیشه ها در یاد آدمیان ضبط بود،
 و اگر کسی می خواست کتابی را خمیر کند، باید سر آدمها را زیر پرس می گذاشت،
ولی این کار فایده ای نمی داشت چون که افکار واقعی از بیرون حاصل می شوند ...
به عبارت دیگر، تفتیش کننده های عقاید و افکار در سراسر جهان، بیهوده کتابها را
می سوزانند، چون اگر کتاب حرفی برای گفتن و ارزشی داشته باشد، در کار سوختن
فقط از آن خنده ای آرام شنیده می شود، چون که کتاب درست و حسابی به چیزی
بالاتر و ورای خودش اشاره دارد ... "



* تنهایی پرهیاهو / بهومیل هرابال / پرویز دوائی







پ ن: چقدر خوب بود این کتاب!



Wednesday 19 June 2013

تنهایی پرهیاهو



دارم برایش کتاب می خوانم، شلوغی ِ توی کوچه از پنجره به اتاق سرک می کشد. و من
 در جدالی پنهان با این ناآرامی، اوج و فرود صدایم را طوری هدایت می کنم که کلمات نویسنده
بر این سروصدای مزاحم غلبه کند .... واژه ها در فضای خالی اتاق چرخ می زنند و بعد ....
 انگار یکی یکی می نشینند همین جا، درست روبروی من! .... حالا یک ردیف چشم های منتظر
دارند نگاهم می کنند!


رسیده ام به طنین قدم های دخترک کولی که


" ... هر روز سر راه، با ژست رقاصه های باله منتظرم بود، یک پا اندکی جلوتر و پنجه ی پای دیگر
 قدری رو به بیرون برگشته. زیبای از دیرگاه فراموش شده ی جوانی ام. "


 دخترک سرخوشانه روی خیالِ نازکِ واژه ها میلغزد، انگار برای سادگی حضورش جایی امن تر
از رویای نویسنده نیست ...


" هیچ وقت از من جلو نمی افتاد. همانطور بی سر و صدا دنبالم می آمد. به اولین تقاطع که
رسیدیم گفتم: " خب، خداحافظ. من دیگر باید بروم" و دخترک گفت که راه او هم از همان طرف
است. به آخر خیابان لودمیلا که رسیدیم گفتم: "خب خداحافظ. من دیگر باید بروم خانه. " و دخترک
گفت که راهش از همان طرف است. باز آمدیم و آمدیم و من مخصوصاً تمام راه را تا خیابان ژرتووا
طی کردم و در آخر خیابان دست به سوی او پیش بردم و گفتم: "خب، دیگر من باید بروم خانه"،
ولی او گفت که راه او هم از همان طرف است، و آمدیم تا رسیدیم به خیابان هراز وی یه چنوستی،
و من گفتم که دیگر به خانه رسیده ام و باید خداحافظی کنیم و موقعی که زیر نور چراغ گازی جلوی
در خانه ام ایستادم گفتم: "خداحافظ، من اینجا زندگی می کنم " و دخترک گفت که او هم اینجا
زندگی می کند و من با کلید در را باز کردم ..... و بعد رفتم به طرف در اتاقم و در را با کلید باز کردم
و رو بسوی او برگرداندم و گفتم: " خب، خداحافظ. اتاق من اینجاست " و او گفت که اتاق او هم 
آنجاست ... "


 آنجا که هیاهویِ تنهایی اش در رقص شعله ها آرام میگیرد،


"... و دخترک آتش را می گیراند و روی بخاری شام درست می کرد ... و بعد کنار بخاری می نشست
و مرتب تکه های چوب به دم آتش می داد، و اتاق بعد از مدتی مثل کوره گرم می شد آتش بخاری
رنگ طلا به خودش می گرفت ... اوایل فکر می کردم که دخترک به خاطر این به بخاری می چسبد
و مدام آتش آن را تیز می کند که می خواهد رضایت مرا جلب کند، ولی بعدها فهمیدم که این آتش
در وجود او، نیاز درون او بود و بدون آتش نمی توانست زندگی کند ..."


و در توامانِ این دگردیسی،


" هیچ چیز نمی خواستیم جز اینکه تا ابد به همین صورت به زندگی ادامه بدهیم، انگار که قبلاً
 همه چیز را به هم گفته باشیم. انگار که توامان به دنیا آمده ایم و هرگز از هم جدا نشده ایم. "


لحظه ها را موشکافانه تشریح می کند، طوری که انگار قرار است حادثه ای از دلِ این خیال متولد
شود ... و من در همهمه ی خلوتش، تنها صدای خودم را می شنوم که کلمات را از ذهن کتاب
می رباید و آن ها را بلند تر از سکوت همیشگی، فاش می کند. و من باز می خوانم و می خوانم.
حالا نویسنده، دست دخترک کولی اش را گرفته تا بادبادکی را که با هم ساخته اند از بلندی های
تلی در  آنسوی شهر، در هوا کنند...


"دختر کولی صورتش را با دست پوشانده بود و فقط چشمهایش پیدا بود، چشم های بازمانده از
اعجاب، و بعدش گرفتیم نشستیم و من خواستم سرنخ را به دست او بدهم، ولی داد زد که نه، نه،
بادبادک برش می دارد و به هوا می بردش، ... و من سر نخ را به دست او دادم و دست بر شانه هایش
 گذاشتم و گفتم در این صورت هر دو با هم به آسمان می رویم ... "


و آنجا که دخترک کولی  تمام ترس هایش را به دست باد می سپارد و بالاخره نخ بادبادک را دور
دستش می پیچد، آنجا که از شوق فریاد می زند،  من سکوت می کنم ...  انگار سادگی کودکانه اش
با بغض کهنه ای گره می خورد که حنجره ام  را توان همراهی با آن نیست ... 

 چشم از روی سطرهای کتاب برمیدارم و می دانم او که روبرویم نشسته است چیزی از این هیاهو
نمی بیند ...  میگوید زیبا بود و شاید مطلبی مناسب و درخورِ کلاس انشا نویسی! ... بعدش می رود
و دوباره سرگرم کارهایش می شود ... و من در همان سکوت همیشگی، خیال نویسنده و دختر
کولی اش را دنبال می کنم تا  ....




" چرا نپرسیدی آخر ماجرای نویسنده و دختر کولی ش به کجا رسید؟ "

" خب اتفاق خاصی که نداشت، بنظرم فقط توصیف بود و بس. احتمالاً مثل خیلی از با هم بودن ها،
آرام آرام کمرنگ می شود و در بستر بقیه ی حوادث داستان، رنگ می بازد ... اینطور نیست؟ "

"نه. "

" پس چی؟ "

" مُرد. "

" مُرد؟ "

" دخترک کولی، درست چندتا پاراگراف بعد از شوقِ آن بادبادک بازی، می میرد ... "





Monday 17 June 2013

از قدم های کوچکِ تو



اول.

هیچ چیزی توی دنیای پر هیاهوش عوض نشده، هنوز از کوچکترین اتفاقات روزمره سر ذوق میاد
و بلند می خنده، حتی از شیطنت های عجیبش هم چیزی کم نشده! ... اما توی چشم هاش
درخشش زیبایی هست که انگار زیبایی چهره ش رو دوچندان کرده. میگه "فقط یه ماه دیگه مونده!
میدونی، یه حس خاص و عجیبی داره! " ...  توی ذهنم اونو با یه بچه ی کوچولو توی بغلش تصور
می کنم و تغییری که قراره اونو در این نقش تازه ش در زندگی جای بده!  ... "چه حسی داره؟" ....
نمیشه درست تعریفش کرد. بیشتر حالتی هستش که باید باهاش روبرو بشی تا ماهیتش رو
درک کنی ... اما میدونی، حالا دارم نگرانی های همیشگی مادرم نسبت به خودمون رو میفهمم.
باورت نمیشه با اونکه هنوز به دنیا نیومده اما من همه ش نگرانشم که حالش خوب باشه، آسیبی
نبینه، سالم باشه ... " ... "بنظرم یه جوری مثه حس مالکیت باشه، نیست؟ " ...
" نمیدونم، شاید. انگار بچه چون متعلق به توئه، همه زندگی و وجودش به تو مربوطه و تو
در قبالش مسئولیت تام داری! " ....


دوم.

توی مترو کنار هم ایستاده ایم. باوجود حالت مادرانه ی چهره ش، هنوز زیباست. پوست صاف،
گونه های برآمده و حالت مهربان چشم هاش  توجه آدمو جلب می کنه. میپرسه برای فلان خیابون
کجا باید از مترو پیاده بشه. از لهجه ش پیداست که اهل نیشابوره. وقتی جوابشو میگیره، کم کم
سر صحبتو باز می کنه. میگه دو تا دختر 5 و 10 ساله داره. شوهرش دو تا زن دیگه گرفته و اونم
یه مدتیه که ازش جدا شده. حالا دختر کوچیکه رو گذاشته اینجا توی یه نوانخانه و دختر بزرگتر رو هم
به یه نوانخانه توی نیشابور سپرده. و خودش گاه به گاه بهشون سر میزنه. میگه " نمیتونستم پیش
خودم نگهشون دارم. هم از نظر مالی توی مضیقه ام و هم اینکه چون دخترن، امنیتی ندارن! به کی
میشه اطمینان کرد و دو تا دختر رو حتی برای چندساعت دستشون سپرد؟ توی این دوره زمونه ی
خراب،آدم به برادر خودش هم نباید اعتماد کنه!" .... میگم "پس اونا بچه هاتونو نگه میدارن تا شما
یه روز برید دنبالشون؟ "  میگه " نه، من هیچوقت نمیارمشون! گفتم همونجا بمونن، درس بخونن،
ازدواج کنن! من فقط میرم بهشون سر میزنم!" .... " اما اگه دادنشون به یه خانواده دیگه چی؟ "...
"نه، نمیدن. چون من بهرحال هستم، دادگاه هم رای داده که مادرشون صلاحیت داره! " .....
حس می کنم چیزی توی قلبم فرو میریزه...شاید به تعبیر دوستی چیزی شبیه "حس ویرانی" ...
در پس تصوراتِ ناآرام ذهنم یکی مدام با خودش تکرار می کند " ولی این عدالت نیست مادر! "


سوم.

 ناهار را مهمان کارگاه بودم. صحبت با سرپرست کارگاه به همین جا رسیده بود که چقدر کوچکترین
 رفتارهای پدر و مادر روی شخصیت و آینده اجتماعی فرد موثرند. در خلال همین صحبت ها بود که
با دو تا لیوان چای سررسید و بعد هم خیلی زود برگشت سر کارش. دختر جوانی بود که به ظاهر
حدوداً 20 سال بیشتر نداشت. خانم سرپرست گفت "خیلی سختی کشیده! بچه بوده که پدر و مادرش
از هم جدا شدن و بعدشم هر دو ازدواج کردن. یه مدتی پیش مادر و ناپدری ش بوده تا اینکه 13 سالگی
میدنش به یه پسر 26 ساله که معتاد بوده و تازه دست بزن هم داشته. توی زندگی کلی آزار و اذیتش
میکنه تا بالاخره طلاق میگیره. بعدش یه مدت میره پیش خواهر ناتنی ش که اونم معتاد بوده و حال و
روز خوشی نداشته. تا اینکه یه مردی پیدا میشه و صیغه ش می کنه. مرده خودش زن و بچه داره،
اینم صیغه ی بلند مدتش شده. یه آلونک کوچیک هم براش اجاره کرده که بقول خودش اینقدر تاریکه
که حتی روزها هم باید توش چراغ روشن کنی! حقوقی هم که اینجا بهش میدیم مرده ازش میگیره،
فقط هفته ای ده هزار تومن بهش میده برای خرجش! فکر کن، این دختر تازه هنوز الان 19 سالشه! " ...
از خودم میپرسم واقعاً گناهش چی بوده که به خواستِ خودسرانه ی یک پدر و مادرِ بی مسئولیت
قدم به این دنیا گذاشته تا حالا اینهمه رنج و سختی رو به تنهایی جور بکشه؟ ...


چهارم.

همیشه بچه ها رو دوست داشتم. مخصوصاً دختر بچه ها رو. بنظرم حساسیت و ظرافت روح و
شگفتی های دنیای پاک و معصومانه شون آدمو به زندگی امیدوار می کنه... خیلی وقتا با خودم
فکر کردم چه موهبت بزرگیه که یکی از این فرشته های کوچولو رو توی زندگیت داشته باشی.
دستشو بگیری، بغلش کنی و با گرمای وجودش به معنای عمیق تری از زندگی برسی. چقدر
لذت بخشه تماشای این جوانه ی کوچیک زندگی  که مقابل چشم هات بزرگ میشه،
قدم برداشتن رو یاد می گیره و خودش دنیایی رو خلق می کنه که پیش از این نظیر نداشته...
قطعاً خیلی از آدما این حسو نسبت به بچه ها و بیشتر از اون نسبت به بچه هایی که خودشون
میتونن داشته باشن، توی پس زمینه ی ذهنشون دارن.... اما ای کاش، ما، همه ی ما آدما،
پیش از تحقق بخشیدن به این آرزو و خواسته مون، با عقلانیت و منطق بیشتری بهش فکر کنیم
و بعد تصمیم بگیریم... نمیفهمم چرا بعضی ها فکر می کنن ازدواج کردن و بعدش هم بچه آوردن
یه پروسه ی متداول و روزمره ست که باری به هر جهت، باید اتفاق بیفته!... چطوری بعضی ها
فکر می کنن که باید بچه بیارن چون بعداً ممکنه حسرت نداشتنشو بخورن، چون بچه نمک زندگیه،
چون اگه یه روزی نبودن باید بالاخره یه اثری ازشون بمونه، چون زمان پیری و سالخوردگی خوبه
بچه هات دور و برت باشن، چون باید تو زندگی سرشون به یه چیزی گرم باشه، چون باید
دلخوشی داشته باشن برای کارکردن و جون کندن واسه تامین زندگی، چون باید یه چیزی
پایبندشون کنه به زندگی، چون ....  و این خودخواهی ها  کجا قراره تموم بشه؟ ...
کی قراره از خودمون بپرسیم آیا من خودم اینقدر خوشبخت هستم که یکی دیگه رو هم
به دنیایی که ساختم دعوت کنم؟  ... خودم اینقدر خودساخته و غنی هستم که بتونم
خمیره ی بیشکل و خام روح این مخلوق کوچک رو هم تربیت کنم؟ ... و اصلاً این چهارچوبی
که برای خودم به عنوان زندگی تعریف کردم جایی برای حضور این فرد تازه واردِ بی خبر از همه جا،
داره؟ فرصتشو دارم شبانه روزمو برای همراهی ِ قدم هاش و درک شگفتیِ شناختِ دنیای تازه
توی ذهنش، هزینه کنم؟ اصلاً پتانسیل این فداکاری رو توی وجود خودم میبینم؟ ...
راستی اگه آدما قبل از بچه دار شدن به همه ی این چیزا فکر می کردن و عواقب یک تصمیم اشتباه
درباره ی این مساله رو درنظر میگرفتن، چند درصدشون اینقدر بی مهابا و خودخواهانه، بچه میساختن!                      

Sunday 16 June 2013

مداد نجار




" دکتر دابارکا لبی تر کرد بعد انگار که بخواهد به سلامتی کسی بنوشد، لیوان را بلند کرد و
ناگهان گفت من انقلابی ام. انترناسیونالیست، از انواع قدیمش. دقیقش رو بخواید بدونید از
انترناسیونالِ اول. براتون عجیبه، نه؟
سوسا با واکنشی غریزی گفت من به سیاست علاقه ای ندارم. برای من شخصیت ها مهمن.
دابارکا آرام گفت بله، شخصیت ها. مسلمه. تا حالا نامِ دکتر نووا سانتوس رو شنیدید؟
نه.
آدم بسیار جالبی بود. او تئوری واقعیتِ هوشمند رو مطرح کرد.
نه. نمی شناسمش.
اشکالی نداره. دیگه هیچ کی او رو نمی شناسه. حتا دکترها هم اسمش رو فراموش کرده ن.
بله. واقعیتِ هوشمند. همه ی انسان ها از خودشون یه نخ دفع می کنن، مثل کرم های ابریشم.
روی برگ های توت نشسته یم و سرغذا با هم دعوا می کنیم، اما بعضی وقت ها این نخ ها
از روی هم رد می شن، به هم گره می خورن، در هم بافته می شن و چیزی زیبا، پارچه ای
خوش بافت و فراموش نشدنی به وجود می آرن. "




* مداد نجار/مانوئل ریباس/ ترجمه ی آرش سرکوهی



Sunday 9 June 2013

پس از طلوع



انگار زندگی متوقف شده بود ...
با بغض می خوابیدیم،
 با هراس بیدار می شدیم،
 با نگرانی میرفتیم و می آمدیم،
 اما نبض این روزها نمیزد ....
ردیف سرم های آویخته، ملحفه های سفید، بوی تند مواد ضدعفونی کننده،
و او که  درد می کشید .... دردی که با آنهمه  توانش در مدارا و صبر،
باز آرام و قرار نمی گرفت!
شمارش ثانیه به ثانیه ی انتظارِ قدم های پزشک .... و ترس ...
طاقتی که مدام سر می آمد و گاهی صدای آرامِ هق هق اش در سکوت
سالنِ انتظار می پیچید ....  
20 روز گذشت ... 20 روز ِ خیلی سخت!
اما بالاخره تمام شد ....





میگه خسته ام ...
اگه امشب هم مرخصم نمیکردن تا صبح روی همین صندلیِ کنار تختم
می خوابیدم! دیگه تحمل بیمارستان، این اتاق، این تخت، این سرم ها ...
دیگه حتی تحمل دیدنشون رو هم ندارم ...
میگم ما هم خسته ایم ...
از ترس نفسمون بند اومده بود!
تو رو خدا دیگه هیچوقت اینطوری مریض نشو مامان!







پی نوشت:  تکه کلامش موقع مریضی همیشه اینه که "خوب میشه،
فقط باید دوره ش سپری بشه!"... اینبار هم در اوج دردی که میکشید
باز همینو می گفت .... 
بنظرم حق با مامان باشه ...
منم آروم توی گوش غصه ها و دلتنگی هام زمزمه می کنم
"خوب میشین، فقط باید دوره ش سپری بشه!" ....



کاشان


 به بهانه ی سفر هر ساله ی اردیبهشت ماه، مثل همیشه از یکی دو ماه قبل به دنبال یافتن
یک مقصد تازه بودم تا موعد 19 اردیهشتم در جایی غیر از سکونِ زندگیِ روزمره اتفاق بیفتد.
این رسم را از 5-6 سال پیش برای خودم گذاشته ام. اینکه هرسال  روز تولدم را در سفر باشم!
 حس فوق العاده خوبی دارد! ...مثل یک شروع دوباره ست!... مثل دوباره متولد شدن!
و اینبار کاشان، شهر خیال انگیزِ شاعرانه های سهراب، مقصد این اشتیاق بود ...

بعد ازکلی نقشه کشیدن و مشورت، بالاخره با همراهی یکی از دوستان قدیمیِ ساکن تهران،
برنامه سفرمان قطعی شد، گرچه مثل تجربه خیلی برنامه های مشابه، درنهایت از جمع دوستانی
که برای سفر اعلام آمادگی کرده بودند فقط ما دونفر پابرجا ماندیم! ...  در اولین گام، مساله اصلی
جمع آوری اطلاعات درباره کاشان و مهمتر از همه پیدا کردن یک محل اقامت امن، کم هزینه و
با موقعیت مکانی مناسب در شهر بود. از آنجا که بازارِ تورهای یک روزه و دوروزه کاشان برای
فصل گلاب گیری همیشه داغ بوده است، تلاشمان برای گرفتن اطلاعات از دوستان و آشنایانِ
پایتخت نشینی که قبلاً کاشان رفته بودند، بی نتیجه ماند. چون تقریباً همگی این سفر را با
همین تورها تجربه کرده بودند. و بنابراین چاره ای نماند جز اینکه هر اطلاعاتی که برای سفر
 لازم است را از اینترنت بگیریم.
همانطور که انتظارش را داشتیم دنیای مجازی بهترین راهنمای سفر بود. من طی دو هفته
خیلی از وبلاگ ها و سایت هایی که تجربیاتشان از سفر کاشان را به اشتراک گذاشته بودند،
خواندم. در حین همین جستجو ها بود که سایت کی آشیان را پیدا کردم. علاوه بر محتوای
مفید سایت، ارتباط ایمیلی با ادمین آن، اطلاعات خوبی را دراختیارم گذاشت. مثلاً سایتی
به ما معرفی شد که اختصاصاً مربوط به اجاره و رزرو مکان های اقامتی در کاشان بود(اینجا)
از طریق این سایت و با چند واسطه، توانستیم برای دو شب اقامت در کاشان، در یک خوابگاه
دانشجویی و با هزینه ای مناسب، جا رزرو کنیم. بعلاوه اطلاعات خوبی هم درباره مسیرها،
 مسافت هاو حتی جزییات مفیدی در رابطه با گشت و گذار در شهر گرفتیم.

و بالاخره بعدازظهر چهارشنبه 18 اردیبهشت از تهران به سمت کاشان حرکت کردیم.

از آنجا که برای این سفر فقط دو روز فرصت داشتیم، شبِ اول را تنها به گشتِ کوتاهی در شهر
بسنده کردیم تا بعد از یک استراحت خوب، صبح فردا راهی قمصر شویم. براساس اطلاعاتی که
گرفته بودیم، صبح زود  در میدان کمال الملک، سوار ون های قمصر شدیم. قمصر، شهر بسیار زیبا
و چشم نوازی ست که امتداد سرسبزش در بلندای دامنه ی کوه، تصویر خیال انگیزی در ذهن
گردشگران بجا می گذارد... باغ های گل در حاشیه خیابان، کارگاه های خانگی گلابگیری و
مردمان خونگرم و باصفایی که انگار به این حضور مشتاقانه ی مهمان های فصلی عادت دارند ...
توی شهر و کارگاه های گلابگیری میگشتیم که بطور اتفاقی به تابلوی خانه تاریخی ذاکری ها
برخوردیم؛ اینجا ظاهراً یکی از قدیمی ترین کارگاه های گلابگیری قمصر بوده است.
بعلاوه موزه کوچک و جالبی از ابزارهای قدیمی و جدید گلابگیری هم در این خانه بود.
برخورد صمیمانه و گرم اهالی خانه که گویا از نوادگان صاحبخانه بودند و اجرای مراسم گلابگیری
به همراه توضیحات کامل مدیریت مجموعه (آقای غفاری) لحظات بیادماندنی را برای ما و بقیه
گردشگرانی که با تور آمده بودند بجا گذاشت. 
حدود ساعت دوازده و نیم ظهر بود که از قمصر برگشتیم.

بعد از بازگشت به کاشان، برای بازدید مجموعه باغ و حمام فین و بعد از آن تپه های سیلک،
راهی این منطقه شدیم. باغ فین علی رغم محوطه سرسبز و معماری زیبای عمارت های آن،
حداقل برای من، خاطره ی خوبی بجا نگذاشت. شاید بخاطر مزاحمت آزاردهنده ی افرادی که
به بهانه امر به معروف و نهی از منکر بارها سر راهت سبز می شدند و تذکر می دادند!
بعلاوه، از حمام هم بخاطر زنانه-مردانه کردن صف بازدید و گیرافتادن میان هجوم یکباره ی
50-60 تا خانم در فضایی کوچک، خاطره ای جز حس خفگی و تنگی نفس در ذهنم نمانده!

در مسیر بازگشت از باغ فین، می توان از تپه ها سیلک هم بازدید کرد. این تپه ها با قدمت
بیش از 5000 سال، یکی از خاستگاه های تمدن بشری بوده است. اکتشاف در این منطقه
را اولین بار یک گروه فرانسوی انجام داده اند. راهنمای منطقه می گفت غرفه 26 موزه ی لوور
پاریس که یکی از مهمترین قسمت های موزه است، مربوط به اشیایی میشود که از این منطقه
پیدا کرده اند. در قسمتی از این تپه ها، محدوده ی یکی از خانه ها مشخص شده بود که
اسکلت هایی مربوط به 5500  سال پیش در آنها پیدا شده است و براساس توضیحات راهنما،
مربوط به عصری میشده که مرده هایشان را توی خانه ها نگه میداشتند و تنها یک لایه گِل
روی جنازه میکشیده اند! ....

به مرکز شهر که رسیدیم، هوا تاریک شده بود. با محاسبات ما، در فرصت باقیمانده تنها میشد
بازار قدیمی کاشان را دید. بازاری سرپوشیده و دالانی که معمولاً نمونه اش را در بسیاری شهرها
دیده ایم. در این مسیر، تعدادی آب انبار و یک حمام تاربخی بود. ولی یکی از قسمت های بسیار
زیبای این بازار، تیمچه امین الدوله است.

صبح روز دوم، از میدان مدخل کاشان با اتوبوس های نیاسر راهی این منطقه ییلاقی و سرسبز
شدیم. نیاسر علی رغم وسعت کوچکش، آثار تاریخی و طبیعی زیادی را در خود جای داده است.
آبشار نیاسر، چشمه اسکندر، چهارطاقی، باغ تالار، غار رئیس، حمام تاریخی نیاسر و آسیاب
باستانی نیاسر.
خوشبختانه با وجود ازدحام جمعیتی که در منطقه بود، توانستیم تمام منطقه را بازدید کنیم ...
اما از میان همه ی این آثار تاریخی، غار رئیس یکی از مهیج ترین و جالبترین تجربه های سفر بود.
ارتفاع دالان های این غارِ سه طبقه به اندازه ای کوتاه بود که مجبور بودی تمام مسیر را بصورت دولا
و خمیده طی کنی و پهنای آن دقیقاً به اندازه ی عبور یک نفر تعبیه شده بود! ...
حس عجیبی داشت! تلفیقی از ترس و هیجان!
            
ساعت یک بعد از ظهر دوباره به کاشان برگشتیم ... حالا تنها سه چهار ساعت فرصت بود تا چند تا
از خانه های تاریخی شهر را هم ببینیم. شب قبل، از بچه های خوابگاه اطلاعات خوبی درباره ی
این خانه های تاریخی گرفته بودیم و در نهایت از بین همه آنها، بازدید از خانه طباطبایی ها،
بروجردی و عباسیان را در برنامه مان گنجاندیم. خانه طباطبایی ها بنظر من، سوگلی ِ خانه های
تاریخی کاشان است، معماری و تزئینات و طراحی داخلی آن، واقعاً  زیبا و چشم نوازست!
قدمت این خانه های به حدود 120 سال پیش میرسد، و گویا متعلق به تاجران و ثروتمندان آن دوره
بوده است. بنا به گفته ی راهنما، برای ساختن هر یک از این خانه ها سالهای زیادی وقت صرف شده.
به عنوان مثال، ساخت خانه ی عباسیان، حدود 20 سال بطول انجامیده است!



پی نوشت:  براساس تجربه خودم، اطلاعاتی که قبل از سفر، از وبلاگ ها گرفته بودم  خیلی بهمون
کمک کرد. به همین خاطر وقتی برگشتم یه خلاصه ای از برنامه این سفرمون رو نوشتم که بذارم اینجا.
اما به علت مشکلاتی که بعدش  یهویی پیش اومد، دیگه فرصت نشد زودتر این پست رو بذارم.
بهرحال شاید یه روزی به کارِ یه مسافر دیگه هم اومد...  



و چند تا عکس از این سفر: