Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 16 January 2013

چراغی بر سرِ این خانه روشن است

هر روز می بینمشان! درست آنجا که دارم سعی می کنم از لابلای ازدحام افکار روزانه
 خودم را بیرون بکشم، نگاه هامان با هم تلاقی می کند! ...
 
" میتونی حس مادری رو درک کنی که بعد از سالها صبوری و سازش و تحملِ هر تحقیر و
 آزاری بخاطر بچه هاش، حالا جلوی چشم اونا، مثل یه مزاحم از خونه بیرون انداختنش! "
 
ساعت هفت صبح، اولین نفر از راه می رسد ... صاحبکار کلید را به او داده تا پیش از بقیه
بیاید و درِ کارگاه را باز کند ... تا نیم ساعت بعد، دیگر همه رسیده اند و چرخ های خیاطی
 یکی یکی روشن می شوند! آغاز یک روزِ کاریِ جدید!
 
" پنج تا بچه دارم ... همه پشتِ سرِ هم! بزرگترین شون کلاس سوم راهنمایی و کوچکتره
 هم 4 سال بیشتر نداره! ... توی یه محله ی حومه شهر مینشستیم ... مَرده رفت زن گرفت!
 بعد از کلی کتک کاری و فحاشی، بالاخره یه روز از خونه بیرونم کرد! "
 
محیط کارگاه کاملاً زنانه است، صمیمانه و گرم! ... کار اما شوخی بردار نیست. باید تا آخرِ وقت،
حجم معینی از آن به درستی انجام شده باشد .... بعضی ها دخترهایشان را هم می آورند،
نه اینکه مزدی اضافه تر بگیرند، فقط بخاطر اینکه کمکی باشند و در عین حال، با فضای
کارگاه های اینچنینی هم آشنایی پیدا کنند.
 
" الان خونه خواهرمم... البته تا عصر که کارگاه م، شب ها واسه خواب میرم اونجا ...
 حقوق این چند ماه رو هم دادم برای پیش پرداختِ حق الزحمه ی یه وکیل ... آخه رفتم
شکایت کردم، یه پرونده پزشک قانونی هم دارم برای کتک زدن هاش!
می خوام طلاق بگیرم ... بَسَمه دیگه! "
 
ریتم همنوایِ چرخ ها، فضای کارگاه را تسخیر می کند، آنقدر که حتی صدای بلندِ رادیو،
 همانند زمزمه ای گنگ در هیاهوی آن گم می شود ... حالا وقت چای و استراحتی کوتاه
 است و بالاخره چرخ ها برای چند دقیقه خاموش می شوند ...
 
" تا حالا چندبار با وکیل رفتم دادگاه ... وکیله گفت فعلاً فقط میتونیم قباله تو بذاریم اجرا ...
 خلاصه بعد از کلی دوندگی، آخرش یه حکم بازداشت دادن دستم ... با همین حکم رفتم
 پاسگاه .... رییس پاسگاه گفت ما که مامور نداریم! باید خودت بری کشیک بکشی، هروقت
 پبداش شد بیا اینجا، اگه مامور داشتیم همراهت میفرستیم! ... هیچی دیگه! دو هفته ست
 همینطور با یه حکم موندیم معطل! دیروز رفتم پیش وکیله، میگه بیا برو دنبالشو بگیر،
پرونده ت داره بسته میشه! موندم چکار کنم!"
 
شادی و اندوه شان را در این پناهگاه مشترک با هم قسمت می کنند، شاید همین است که
آخرِ سر، لبخندی بجا می ماند و گاهی حتی صدای خنده هایی که از نجوای همیشگیِ کار،
پیشی می گیرد.
 
" داغِ جوون دیدم! دو سال پیش  یکی یکدونه دختر 22 ساله م جلوی چشمم پَرپَر شد ...
 مَرده که از اول هرزه بود ... هربار با یکی میرفت ... فرقی هم براش نمیکرد دختر فراری باشه
 یا معتاد یا حتی زنِ بیوه! ... کی میدونه من چی کشیدم تو این سی سال زندگیِ مشترک! ...
دلم فقط به بچه هام خوش بود! کتک می خوردم، تحقیر میشدم اما باز با خودم می گفتم من
 پناهِ بچه هامم، باید بخاطر اونا هم که شده تحمل کنم! ... اینبار دیدم دیگه نمیتونم! کمرم که
 از داغ جگرگوشه م خم شده، اینو دیگه نمیتونم تاب بیارم! پسرامم که خدا رو شکر، از آب و گل
 دراومدن ... خودم کار میکنم بالاخره میتونم یه اتاق کوچیک برای خودم اجاره کنم، این چند صباحِ
 باقی مونده رو با احترام و عزت به آخر برسونم ... "
 
 وقت نهار است ... قابلمه های کوچک یکی پس از دیگری، روی شعله های ملایم اجاق گاز،
 گرم می شوند ... قرار گذاشته اند که بعضی روزهای هفته، خودشان همینجا غذایی ساده
بپزند و با هم بخورند ... این روزها مثل یک جشنِ کوچکِ هفتگی مزه می دهد ...
 
" چند ماه میشه که از اون جهنم اومدم بیرون ... آوارگی خونه ی خواهر و برادر سخته اما
همینطوری که نمی مونه ... خدا بزرگه! دستمو میگیرم به زانوهام و بلند میشم ... رفتم
شکایت هم کردم... سه چهار تا پرونده پزشکی قانونی دارم ... دفعه آخر که کتک کاری
 راه انداخت، لبم چندتا بخیه خورد ... گفت طلاقت نمیدم .... نامَرد می خواد منو نگه داره
 برای پیری و افتادگی ش! "
 
تا عصر، کنار چرخ ها و روی میزِ بسته بندی، ردیفِ رنگیِ لباس های دوخته شده،
بالا و بالاتر می آید... رنگین کمانی که حاصل یک روز کار خانم های کارگاه است...
 
" شبا دیگه از خستگی زود خوابم میبره ... توی این دو سال که گذشت یه شب هم
 نتونستم راحت تا صبح بخوابم ... اصلاً انگار بعد از دو سال، دارم دوباره طعمِ خوابو
میچشم ... باورت میشه؟ "
 
حالا دیگر کارشان تمام شده، با وجود خستگی، هنوز توی چهره هاشان رضایت هست
 و امیدی که هاله ی مه آلود فردا را به روشنی پیوند میزند ...
 
"اما من دلم نمی خواد دیگه حتی به اون روزای وحشتناک فکر کنم ... مثه یه کابوس
بودن! من فرار کردم! همه چی رو گذاشتم و فرار کردم! انگار تمام راه از اون برزخ تا
خونه رو دویده بودم! ... شکایت؟ پزشکی قانونی؟ پرونده؟ با کدوم قانون؟ میدونستی
 حتی درصورت ضرب و شتم، دیه فقط درصورتی به زن تعلق می گیره که دوباره بره
توی خونه با همون آدمِ وحشی زیرِ یه سقف زندگی کنه؟ "
 
آخروقت کارگاه دوباره تمیز و مرتب است، هر چیز سرجای خودش قرار گرفته و
پنجره ها در انتظار صبح فردا لحظه شماری می کنند ... حرف ها، آدم ها و رنج هاشان،
 تجربه های سخت زندگی و ....
 و شاید بیش از همه
 امید!
 

Tuesday 15 January 2013

دختری که خودش را خورد

" میدونی مثل چیه؟ انگار سطح ذهنت مثل یک دریاچه ساکن باشه، که یه مرتبه،
 نه یک ریگ نه یک سنگ ریزه، یه مرتبه یه مشت ریگ پرتاب بشه وسط مخت و
 هر کدوم از این سنگ ریزه ها شروع کنن برای خودشون یه دایره درست کنن ...
هر کدوم از این دایره ها می شه یه آدم که هر کدوم از این آدما با خودش یه عالمه
 خاطره و حادثه و احساس و تصویر می آره. یعنی تو یه هو خودتو می بینی که
 چنان دچارِ دایره های تودرتو شدی که ... "
 

 
" این احساسِ بعد از بیهوشیه. درست مث این که یه مُرده دوباره به دنیا بیاد.
یه جورایی احساس می کنه همه چیز به چشمش آشناست. احساس می کنه
 همه رو قبلاً یه جایی دیده. چون بیهوشی مثل کمپوت می مونه. همون میوه ست،
اما شیرین تر و البته با مزه متفاوت از میوه طبیعی. کسی که بیهوش شده، یعنی
 مرگ رو در حدِ یک قاشق از یک قوطی کمپوتِ مرگ چشیده و حالا ... گیلاس یا گلابی؟ "
 
 "دختری که خودش را خورد / سعید محسنی"
 
 
 
پ ن: از داستانش زیاد خوشم نیومد، اما این دو تا پاراگرافش رو دوست داشتم.


 

Saturday 12 January 2013

رنگِ بی رنگی

  

  میگه: "ببین! اینا چقدر شبیه نقاشی های دوران کودکی خودمونن! ... من همیشه

کوه ها رو با همین شیبِ ملایم می کشیدم! البته یه رود آبی هم از میونشون سرازیر

 میشد! ... انگار خیلی هم تصوراتمون خارج از دنیای واقعیات نبوده ها! "

میگم: " اما کوه های نقاشی من همیشه گُل داشتن! گل های رنگارنگ و بزرگ! ...

 اصلاً عاشق رنگ بودم! واسه یه نقاشی، اغلب همه ی رنگ های جعبه مدادرنگی

رو استفاده می کردم ... راستی، کاش میشد با همه ی اون رنگ ها زندگی کرد...

واقعیِ واقعی! "


 
 
 
 
 







 


پ ن: گاهی لازمه آدم سراغ دفتر نقاشی دوران کودکی بره تا یادش بیاد رویاهای
کودکانه ش چه رنگی بودن ... امروز که دارم این دفتر رو ورق میزنم فقط رنگ ها
 هستند که بلندتر از همه حرف میزنند ... خونه های رنگارنگ ... کوه ها و دشت های
 پُر گل ... و حتی آدم های رنگی! ... آدم هایی که انگار با رویاهاشون رنگ شدن ....