میگه: "ببین!
اینا چقدر شبیه نقاشی های دوران کودکی خودمونن! ... من همیشه
کوه ها رو با همین
شیبِ ملایم می کشیدم! البته یه رود آبی هم از میونشون سرازیر
میشد! ... انگار خیلی هم تصوراتمون خارج از
دنیای واقعیات نبوده ها! "
میگم: " اما کوه
های نقاشی من همیشه گُل داشتن! گل های رنگارنگ و بزرگ! ...
اصلاً عاشق رنگ بودم! واسه یه نقاشی، اغلب همه ی
رنگ های جعبه مدادرنگی
رو استفاده می کردم
... راستی، کاش میشد با همه ی اون رنگ ها زندگی کرد...
واقعیِ واقعی! "
پ ن: گاهی لازمه آدم
سراغ دفتر نقاشی دوران کودکی بره تا یادش بیاد رویاهای
کودکانه ش چه رنگی
بودن ... امروز که دارم این دفتر رو ورق میزنم فقط رنگ ها
هستند که بلندتر از همه حرف میزنند ... خونه های
رنگارنگ ... کوه ها و دشت های
پُر گل ... و حتی آدم های رنگی! ... آدم هایی که
انگار با رویاهاشون رنگ شدن ....
0 comments:
Post a Comment