Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Friday 13 August 2010

تلخی برادرم


تلخی برادرم

با چشمانی برهنه و حقیقتی پنهان در آستین

من نبض آسمان را گرفته ام

هنوز آفتاب می زند

هنوز روح رود در رگ کوهها جاریست

اما تو چون مرگِ مادرزاد،سالهاست با منی

بلندشو،در این گیرودار بگذار آن پنهانِ لعنتی تمامش کند

پیش از آنکه از حرکت بایستم

چون کوهی که تا زانو فرو رفته در برف


مهدی آخرتی





پی نوشت1: گاهی یک شعر آنقدر به دلت میشینه که برای همیشه شاعر را

با همین اثرش در خاطر میسپاری... این شعر مهدی آخرتی هم برای من از همین دست

اشعاره ...



پی نوشت2: اشعار دیگری از این شاعر را می توانید
در وبلاگش (اینجا) بخوانید.

Sunday 8 August 2010

قسمتی از مقدمه ی کتاب یادنامه ی شونکین به قلم علی فردوسی



« خیام، در نیمه ی دوم حیات خود در نیشابور، شهری که خود در آستانه ی آن

بود تا بزودی بی وفایی هستی را در میان خون و آتش تجربه کند، در فراسوی فلسفه،

به خردی شبیه به سابی رسیده بود....

یک جایی، خیام به این نتیجه می رسد که میثاق حیاتی که زیست جهان ایرانی

(اسلامی) را ممکن می ساخت دیگر شکسته است. و لاجرم – همانطور که بعدها

پاسکال در آستانه ی اصل مدرن( واین تنها مقایسه ای نیست که میان این دو کرده اند

و می توان کرد)- با "کرانمندی" گوهرین و غبارگونه ی هستی انسان رو به رو می شود.

احساس هر که به این شکنندگی، بی میثاقی و گذرایی هستی برسد، ضرورتاً

احساسی است در مجاورت ِ سابیشی.


سابی، جوهر زیست جهانی کسی است که در این کائنات هیچ طرحی و برنامه ای

نمی بیند، و خود را متعلق به هیچ پروژه ی کیهانی نمی شناسد؛ کسی که میرائی

و گذرائی متقابل خود و موضوع آن را می بیند و فعالانه از آویختن به توهم هرگونه

جاودانگی متافیزیکی ای امتناع می کند. برای این شخص، اگر جانی کام جو داشته باشد،

اگر لیبیدو، خواهش حیات، در او ساری باشد، برای آن که مصمم است تا زیر بار این

اندوه بیکران له نشود، برای آن که می کوشد تا از این "بدترین طالع ها" بهترین کام ها را

بگیرد، چه باقی می ماند اگر بخواهد بیدار بماند؟


سابی راهکار این انسان تراژیک است برای زیستن در کیهانی که با او میثاق ویژه ای

ندارد. طریقت سابی مبتنی است بر یک اصل عام که بهترین خاستگاه آن تنها می تواند

تمدنی باشد که جوهر آن ذوق شناختی است: فقط کرانمندی و عزلتی که به یک موضوع

جمال شناختی تبدیل شود، به یک صورت هنری – چیزی که می بایست آن را چنان نشانه ی

نوعی اشرافیت پرورش داد و به نمایش گذاشت – می تواند سنگینی شکننده ی متافیزیکی

خود را از دست بدهد. هنر، در این تعبیر، همسنگ متافیزیک است، اما در این سوی حیات و

برای انسانی که خود را به آن متعهد کرده است. در برابر تنهایی وجودشناختی، یا پوچی

می ماند یا هنر. هنری که حوزه و موضوع آن چیزی کمتر از خود ِ حیات نیست.

خیام بی شک حیات را یک امر هنری می بیند. »


Sunday 1 August 2010

خاکستری


عصر یا شب که میرفتی داروخانه، معمولاً پشت پیشخوان بود یا با سبد داروی بیماری

توی دستش، بین قفسه ها میچرخید … چیزی که بیش از همه توجه آدم را به خودش

جلب می کرد صدای بسیار ظریف و آرام ش بود … آنقدر که اگر نمیدیدی اش و فقط

صدایش را میشنیدی، باورت نمیشد این صدای یک مرد جوان حدوداً 28-29 ساله ست! …

ظاهرش هم همیشه آنقدر آرام بود که به نظرت میرسید این آدم اصلاً نمیداند استرس

یا عصبانیت یعنی چه .... در عین حال خیلی هم مودب و خوش برخورد بود ….


امروز صبح که توی داروخانه، عکسش را کنار آن آگهی تسلیت دیدم

اصلاً باورم نمیشد..

خانم دکتری که صبح ها آنجاست، داشت عکسش را میچسباند روی

شیشه ی یکی از ویترین ها ….

پرسیدم کی این اتفاق افتاده؟… گفت همین الان داریم برای تشییع جنازه میریم…

چطوری فوت کرده؟ … تصادف؟ …

اینبار اما هیچ جوابی نبود … انگار کسی نمی خواست حرفی بزند …

دکتر، روسری مشکی اش را روی سرش مرتب کرد … اندوه و آشفتگی را میشد

بخوبی توی نگاهش خواند… نمیدانست چه باید بگوید …. آخرش بعد از کلی طفره رفتن،

آرام گفت: مشکل خانوادگی داشت …




10مرداد نوشت: قبرستان ساکت و آرام است … بجز ما، چند نفر دیگر هم آمده اند

سر مزار عزیزانشان… نشسته ایم روبروی سنگ مزارش با خاطراتی که تنها تسلی

این سالهای دوری بوده اند … امروز، 11امین سالگرد ِ روزهای بی او بودن است!