Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Thursday 29 July 2010

عیش آباد


عیش آباد، نام روستایی ست در حوالی نیشابور که حرفه ی اصلی بیشتر

ساکنان آن نوازندگی ست… در این روستا بخاطر خشکسالی و کمبود آب،

امکان کشاورزی و دامداری وجود ندارد. اهالی روستا از کودکی با موسیقی

و نواختن ساز آشنا می شوند و اغلب از طریق همین حرفه برای گذران زندگی شان

کسب درآمد می کنند. به این صورت که در قالب گروه هایی به شهرها و

روستاهای دیگر می روند و در مراسم های مختلف به اجرای موسیقی محلی

و فولکلوریک میپردازند.

جالب اینجاست که گفته می شود میانگین طول عمر اهالی این روستا،

بین 80 تا 90 سال است!


اینها را خانمی برایمان تعریف می کرد که خودش نیشابوری بود … میگفت

هفته ی گذشته، توی یک عروسی بوده که گروهی از نوازنده های عیش آبادی

در آن اجرای موسیقی داشته اند. میگفت همه خیلی از این برنامه لذت بردند

و بعدش صحبتهای زیادی شده و همانجا شنیده که عبدالرضا کاهانی هم

فیلمی دارد به نام "آدم" که درباره ی روستای عیش آباد و اهالی آن است.




پ ن: تصور روستایی که اکثر مردمش اهل ساز و آوازند، جالب است!…
خیلی دلم میخواهد به بهانه ای آن طرفها سری بزنیم و عیش آباد را از نزدیک ببینم…


Tuesday 27 July 2010

پَستی



« خسرو همین طور نگاهش می کرد. بی آن که بخواهد بلند شود.

ایستاده بود کنارش لب پنجره. نمی دانست باید چه بگوید. هر دو همین طور

خیره بودند به زن و مردی که روی پله جلو ِ خانه شان نشسته بودند.

مهتاب گفت: "چی می شد ما هم آزاد بودیم و می توانستیم آن طور که

دلمان می خواهد زندگی کنیم. به کجای این دنیا برمی خورد. فرق ما مگر

چیه با آنها.چون اینجاییم باید زجر بکشیم و چون آنها آن پایین هستند باید کیف کنند؟"


" آن دو تا آینده ی واقع نشده ما هستند و ما گذشته واقع شده ی آنها.

چیزی غیر از زمان باعث شده که ما به آنها نرسیم. گذشته و آینده ما دور و بر ما

هستند. فقط باید بتوانیم تشخیصشان بدهیم و بشناسیمشان. اگر یک نگاه

بیندازی اطرافت همه گذشته ها و آینده هایت را اطرافت می بینی که در یک

لباس دیگر زندگی می کنند. اگر بتوانی بشناسی شان و عبرت بگیری میان بُر

زدی و اِلاّ بازنده ای، چون فقط تکرارشان کردی. این شناختن، خودش یک جور

لذت بردن است… فکر می کنی این زمانهای دستوری برای چی ساخته شدند؟

ساخته شده اند چون ما داریم در شرایط مختلف زندگی می کنیم:

ماضی بعید، ماضی استمراری، حال، مضارع، مستقبل و … ما در تمام زمانها

با تمام قیدهایشان زندگی می کنیم. ما پخش هستیم تو افعال و زمانها.

چون هر آدمی می تواند همه آن چیزهایی باشد که فکر می کند، همه آن

شایدها باشد در آن ِ واحد و در زمان و مکان واحد. هر آدمی، آدمهای زیادی

است با گذشته های مختلف که همه شان در عالم وجود دارند و نفس می کشند. »





« آدم وقتی دم غروب تو کوچه ای خلوت و قدیمی قدم می زند شاید

احساس می کند تو سالهای جوانی اش زندگی می کند. چون هیچ چیزی

نیست که به تو بگوید توی امروز داری زندگی می کنی. شاید برای همین

مهوش می خواست کسی باهاش باشد. وقتی تو کوچه ای در زمان گذشته ات

راه می روی ترس می گیردت که آینده ات چه می شود. و ترس وقتی رهایت

می کند که آینده ات کنارت روی آن پله بنشیند. و حالا تو در دیروزی بدون ترس از فردا.

چیزی از امروز همراهت است که می تواند تو را بیاورد به امروز و برای همیشه آنجا نمانی.

این شاید یک جور دهن کجی و کشتن گذشته است که هی می خواهد تو را بترساند. »



قسمتهایی از رمان پَستی/ محمدرضا کاتب





نوشته های محمدرضا کاتب حس و حال ِ عجیبی دارند … صفحات اول کتابش را

که می خوانی هنوز تردید داری دلت می خواهد ادامه اش بدهی یا نه، بعد همین طور

که جلوتر میروی و بیشتر با تصویر ذهنی نویسنده و نوع نگاهش خو می کنی حس ترسناک

بعضی روایت ها و اشتیاق رویارویی با افکار بی قید و بند ِ شخصیت های داستانش،

مجذوبت می کند... لااقل برای من که این چندتا کتابش را خواندم همیشه اینطور بوده!

به نظرم محمدرضا کاتب از آن نویسنده هایی ست که می توان کارهایش را با تأمل بیشتری

خواند و از آن لذت برد.


Saturday 24 July 2010

روزگار غریبی ست نازنین


امسال مراسم بزرگداشت شاملو را انجمن فرهنگی بهارستان در یک محفل خانگی

برگزار کرد. البته از بعضی دوستان شنیدم که هفته ی گذشته هم گویا برنامه ای

به همین عنوان در تالار شعر سازمان ارشاد مشهد برگزار شده اما گفته ها و شنیده ها

درباره ی آن فقط در حد همین خبر بود.... بهرحال واقعیتش اینست که در چندسال گذشته،

بیشتر مراسم و جلسات دیگر ِ انجمن های ادبی و غیره در مشهد به محفلهای خانگی

تبدیل شده ... این مساله از جهتی خوبست چون توی اینجور جاها دیگر خبری از آن

چارچوبها و ممیزی های خفقان آور نیست، و از سوی دیگر واقعاً جای تاسف است که

با اینهمه سالن و فضا و امکانات شهر، به لطف موانع و بهانه تراشی های عده ای که

خودشان را مالک همه چیز میدانند، فقط نهادهای دولتی و فامیل وابسته، اجازه ی

استفاده (و اغلب سواستفاده!!!) از آنها را دارند!

با همه ی این حرفها، مراسم امشب خیلی خوب و باصفا برگزار شد ... سخنرانی ها

و بررسی آثار شاعر از دیدگاه های مختلف ادبی، اجتماعی و فلسفی، به همراه ِ

میان برنامه هایی شامل اجرای موسیقی و آوازهایی خاطره برانگیز، فضای بسیار

جالب و بانشاطی را ایجاد کرده بود.


یادش بخیر آن سالها که بچه ها توی دانشگاه مراسم بزرگداشت شاملو را برگزار

می کردند. معمولاً برای روز تولد شاملو یک چنین برنامه ای تدارک دیده میشد...

یکی از آیتم های همیشگی مراسم هم خوانش ِ ترانه ی "دخترای ننه دریا"

بود... چقدر به دل می نشست!




پی نوشت: صحبت از دغدغه و تاثیر روزگار شاعر بر شعرش بود که یکی از

مهمانان شاعری به نام "سعید سلطانپور" را یاد کرد و شعری از او خواند که

بسیار شنیدنی بود...

با کشورم چه رفته است

با کشورم چه رفته است

که زندان‌ها

از شبنم و شقایق

سرشاراند

وبازماندگان شهیدان

انبوه ابرهای پریشان وسوگوار

درسوگ لاله‌های سوخته

می‌بارند

با کشورم چه رفته است

که گل‌ها هنوز

سوگوارند

با شور گردباد

آنک

منم

که تفته‌تر از گردبادها

در خارزار بادیه می‌چرخم

تا آتش نهفته به خاکستر

آشفته‌تر ز نعره‌ی خورشید‌های تیر

از قلب خاک‌های فراموش

سرکشد

تا از قنات حنجره‌ها

موج خشم و خون

روی غروب سوخته‌ی مرگ پرکشد






بی ربط نوشت: این روزها غمگینم ... بی آنکه بشود انگشت اتهام را به سوی

کسی، چیزی، حادثه ای یا فقدانی نشانه گرفت ... فقط غمگینم و دلتنگ ...

انگار این دلتنگی حتی دغدغه ای ندارد که خودش را به کسی وابسته بداند ...

فقط می خواهد باشد ...بدون هیچ پرسش و دلیلی ... یک اندوه انتزاعی!

مدام راه هایی را انتخاب می کنم که از او دور باشم، که با هم رو در رو نشویم،

که فراموشش کنم، که فراموشم کند ... اما باز در فاصله ای کوتاه به هم میرسیم!


Saturday 17 July 2010

تئوری انتخاب


چند هفته پیش، توی یکی از محفلهای گفتگوی دوستانه، بحث

بر سر مساله جبر و اختیار و تاثیر آن بر تلقی افراد از زندگی بود.

بین اظهار نظرهای مختلف درباره ی این موضوع، صنم (یکی از بچه ها

که دانشجوی ارشد روانشناسی است)، تئوری جالبی را در حوزه ی

روانشناسی مطرح کرد که به نظرم خیلی عقلانی و تأمل برانگیز بود.

صنم، ایده ی تئوری انتخاب را که ویلیام گلاسر در کتابی به همین نام

به آن می پردازد اینطور بیان کرد:

ماشینی را با چهار چرخ در نظر بگیرید. دو تا چرخ جلوی آن را "فکر" و "رفتار"

و دو چرخ عقب را "احساس" و "فیزیولوژی" تصور کنید. این ماشین فرضی را

"رفتار کلی" می نامیم. همانطور که ما در حین رانندگی، کنترل دو چرخ جلوی

اتومبیل را برعهده داریم و دو چرخ عقب تابع حرکت چرخ های جلو هستند،

در مورد این سیستم فرضی هم کنترل فکر و رفتارمان را دراختیار داریم و

احساس و فیزیولوژی به تبعیت از این دو فاکتور تغییر می کنند.

به این ترتیب، مثلاً کسی که احساس افسردگی می کند درواقع بطور

غیرمستقیم آن را انتخاب کرده است(چرخه ای که با انتخاب تفکر و رفتار

شروع می شود و درنهایت منجر به احساسی خاص و به تبع آن تغییر در

فیزیولوژی وحالات جسمانی فرد می شود). و از طرف دیگر، گرچه شخص

به ظاهر کنترلی مستقیم بر احساساتش ندارد اما باز با انتخاب فکر و رفتار،

توانایی تغییر آن را دارد.

این تئوری علاوه بر اینکه مسئولیت زندگی و حالات روحی و جسمی فرد

را متوجه خودش و انتخابهایی که دارد می کند، نگاه امیدوارانه ای هم به

شخص می دهد که بتواند این شرایط را به سمت بهتر شدن، هدایت کند.

به قول صنم، وجود جبر را نمی شود به کلی نادیده گرفت اما لااقل این جمله

منطقی به نظر میرسد که بگوییم ما در انتخاب میان جبرها، اختیار داریم!



فکر کردم خوبست این موضوع را اینجا بنویسم. شاید به این دلیل که

خیلی از ما آدمهای روزمره درگیرش هستیم … و بعضی وقتها انقدر

با احساسات ناخوشایندمان همراه میشویم که انگار هیچ راهی برای

خلاصی از شرشان نداریم… در حالی که اغلب با تغییر در تفکر و

انتخاب یک رفتار (گاهی خلاقانه) می توانیم بر آنها مسلط شویم!

یا مثلاً اینکه بیشتر ما وقتی در روابطمان با دیگران رنجیده خاطر می شویم،

همیشه آنها را مقصر می دانیم. اما تئوری انتخاب یادآوری می کند که حتی

در بدترین حالت که طرف مقابل کاملاً مقصر باشد، باز این ما هستیم که آغاز

این ارتباط و تداومش را انتخاب کرده ایم! و بیش از آن، حتی انتخاب کرده ایم

که چه نقش و چه رفتاری در چنین رابطه ای داشته باشیم!



پی نوشت: اگر علاقمند به جزئیات بیشتری درباره ی این تئوری بودید، کتاب

"تئوری انتخاب" از "ویلیام گلاسر" را حتماً بخوانید. توضیحات
بسیار جالب و مفیدی دارد.


Friday 16 July 2010

وقتی که هر واژه ات، آوای دلتنگی ست


انتظار، هر شوقی را پَر پَر می کند ...

حالا سکوت کنی یا نامم را با مهربانانه ترین واژه ها

نجوا کنی، هر دو به یک اندازه غم انگیزست! ...



Sunday 11 July 2010

شعری از نصرت رحمانی

این روزها
اينگونه ام، ببين
دستم چه کُند پيش میرود، انگار
هر شعر باکره ای را سروده ام
پايم چه خسته میکشدم، گويی
کت بسته از خم هر راه رفته ام
تا زير هر کجا


حتا شنوده ام
هر بار شيون تير خلاص را

ای دوست
اين روزها
با هرکه دوست میشوم احساس میکنم
آنقدر دوست بوده ايم که ديگر
وقت خيانت است

انبوه غم، حريم و حرمت خود را
از دست داده است
ديريست هيچ کار ندارم
مانند يک وزير
وقتی که هيچ کار نداری
تو هيچکاره ای
من هيچکاره ام يعنی که شاعرم
گيرم از اين کنايه هيچ نفهمی

اين روزها
اينگونه ام
فرهادواره ای که تيشه ی خود را
گم کرده است
آغاز انهدام چنين است

اينگونه بود آغاز انقراض سلسله مردان
ياران
وقتی صدای حادثه خوابيد
بر سنگ گور من بنويسيد
يک جنگجو که نجنگيد
اما... شکست خورد

Monday 5 July 2010

و نیچه گریه کرد


" واقعیت به این معنا برای من مقدس نیست، بلکه جست و جو

به دنبال واقعیت ِ خود، تقدس دارد. کدام رفتار مقدس تر از پژوهش

در مورد خود است؟ بعضی می گویند کار فلسفی من روی شن

بنا شده است؛ دیدگاه های من مانند تپه های شنی حرکت

می کنند. اما یکی از سنگ های مرزی ِ ثابت ِ من این است:

« آن شو که هستی» و بدون حقیقت چگونه باید به طرف که

یا چه بودن حرکت کرد؟ "


"واقعیت این است که بیمار من فقط مدت کوتاهی زندگی

خواهد کرد. آیا باید واقعیت را به وی نوید دهم؟ "


نیچه جواب داد: " آزادی واقعی تنها در آفتاب حقیقت شکوفه

می کند. چگونه می تواند طور دیگری باشد؟"


برویر متوجه شد که نیچه قادر است بسیار صریح و بی نهایت

انتزاعی در مورد واقعیت و آزادی صحبت کند و او باید نیچه را

مجبور کند که روشن تر حرف بزند. " و بیمار امروز صبح من چه؟

او کدام آزادی را دارد؟ شاید آزادی او همان اعتمادش به خداست! "


" انسان این آزادی را ندارد. این در دسترس اراده ی انسانی نیست.

دست بردن به یک سمت دیگر است، به طرف وهمی که در خود انسان

هست. خواست دیگران مبنی بر چیزی فوق طبیعی، فقط می تواند او

را ضعیف کند. من حدس می زنم آزادی آن چیزی است که ما را بلند

می کند و از ورای خودمان بیرون می برد! "



" و نیچه گریه کرد/ اروین یالوم- ترجمه: مهشید میر معزی"






پ ن: توی جلسات نیچه خوانی قبلاً چندبار بین صحبتها به

این کتاب اشاره شده بود... پیش از آن هم تعریفش را شنیده

بودم.. دیگر حسابی مشتاق بودم بخوانمش ...

این هفته که توی کتابخانه دانشگاه پیداش کردم کلی خوشحال

شدم ... حالا از بد ِ روزگار وسط دو تا امتحان سخت با اینهمه

درسی که باید خوانده شود، گذشتن از این هم اصلاً ممکن نیست ..

یعنی از آن کتابهایی ست که بدجوری آدم را گرفتار خودش می کند!

Friday 2 July 2010

جشن تیرگان


جشن تیرگان در تیر روز از تیرماه برابر با ۱۰ تیر در گاهشمار خورشیدی

(برابر با ۱۳ تیرماه گاهشمار زرتشتیان ایران باستان) برگزار می‌شود.

این جشن در گرامیداشت تیشتَر (ستارهٔ باران آور در فرهنگ ایرانی) است

و بنا به سنت در روز تیر (روز سیزدهم) از ماه تیر انجام می‌پذیرد.

در تواریخ سنتی تیرگان روز کمان‌کشیدن آرش کمانگیر و پرتاب تیر

از فراز البرز است.

تیرگان از معدود جشنهایی است که هنوز در نواحی از مازندران و نیز

در میان زرتشتیان برخی مناطق دیگر برگزار میشود.


برخی مراسم این جشن عبارتند از:


● آب پاشی: از آنجا که این جشن در گرامیداشت تیشتَر بوده،

مردم در این روز به کناره ی آبهای روان میرفتند و در هیاهوی و شادمانی ِ،

روی هم آب می پاشیدند.

مراسم آبریزان به یاد فرشته تیشتر (باران) و به خاطر گرمای تابستان

و آب پاشیدن روی همدیگر و خنک شدن از لذت جالبی برخوردار بوده است.

زرتشتیان مناطق مختلف هنوز آن را در جشن تیرگان بجا می آورند.




● فال کوزه:

یکی دیگر از مراسم این جشن مانند بسیاری از جشن های ایرانی «فال کوزه»(چکُ دولَه) می باشد. روز قبل از جشن تیرگان، دوشیزه ای را برمی گزینند و کوزه ی سفالی سبز رنگ دهان گشادی به او می دهند که «دوله» نام دارد، او این ظرف را از آب پاکیزه پُر می کند و یک دستمال سبز ابریشمی را بر روی دهانه ی آن می اندازد آنگاه «دوله» را نزد همه ی کسانی که می برد که آرزویی در دل دارند و می خواهند در مراسم «چک دولَه» شرکت کنند و آن ها جسم کوچکی مانند انگشتری، گوشواره، سنجاق سر، سکه یا مانند این ها در آب دوله می اندازند. سپس دختر دوله را به زیر درختی همیشه سبز چون سرو یا مو می برد و در آن جا می گذارد. در روز جشن تیرگان و پس از مراسم آبریزان، همه ی کسانی که در دوله جسمی انداخته اند و نیت و آرزویی داشته اند در جایی گرد هم می آیند و دوشیزه، دوله را از زیر درخت به میان جمع می آورد. در این فال گیری بیشتر بانوان شرکت می کنند و سالخوردگان با صدایی بلند به نوبت شعرهایی می خوانند و دختر در پایان هر شعر، دست خود را درون دوله می برد و یکی از چیزها را بیرون می آورد، به این ترتیب صاحب آن جسم متوجه می شود که شعر خوانده شده مربوط به نیت، خواسته و آرزوی او بوده است.





● دستبند تیر و باد: در آغاز جشن، بانوان و دوشیزگان، دستبندی به نام

"تیر و باد" که از هفت ریسمان به هفت رنگ متفاوت بافته شده را به دست

می بستند و 9روز بعد در پایان ایام جشن این بند را باز کرده و در جای بلندی

مانند پشت بام به باد می سپردند تا آرزوها و خواسته هایشان را به عنوان

پیام رسان به همراه ببرد.

برخی معتقدند که رها کردن این بندها اشاره ای نیز به ماجرای آرش کمانگیر داشته است.





و اما امروز، 10ام تیرماه 1389



مراسم گرامیداشت جشن تیرگان،به همت بنیاد فردوسی(شاخه ی توس)

در مشهد برگزار شد.


این مراسم با همراهی خودجوش و صمیمانه ی گروه های مختلفی

از هنرمندان و هنردوستان خراسانی، شور و هیجان خاصی یافت.

در این برنامه، 7 گروه موسیقی به اجرا پرداختند! (از جمله گروه تنبورنوازان

خراسان و گروهی با ارائه دوتارنوازی جنوب خراسان) همچنین مستندی

درباره ی آب و نیز فیلم کوتاهی به نام "قاصد باران"، هر دو به کارگردانی

مسلم کرمانی (کارگردان جوان مشهدی) به نمایش گذاشته شد.


از دیگر بخشهای جالب مراسم، رونمایی 5 مجسمه از پنج واقعه ی شاهنامه بود

که توسط استاد پدرامی در طی سه سال ساخته شده است. استاد پدرامی

ضمن معرفی این آثار، گفت که تصمیم دارد 30 مجسمه از وقایع شاهنامه

بسازد، که تاکنون 5 اثر از این مجموعه تکمیل شده است.


در بخش دیگری از برنامه، سخنرانی پیرامون اسطوره ها و روایاتی که درباره ی

این جشن وجود دارد و همچنین رسوم مربوط به آن ارائه شد . و پس از آن نیز

شعر بسیار زیبای "آرش کمانگیر" سروده ی سیاوش کسرایی، خوانده شد که

شور و هیجان خاصی برای جمع به همراه داشت.


در آخر، این جشن با همخوانی سرود "ای ایران" توسط حاضران در سالن، به پایان رسید.





پ ن1: این لبخندهای گاه به گاه ِ شهرمان را باید بخاطر بسپاریم ...

شهری که اهالی موسیقی اش اجازه ی اجرا در سالنهای اصلی را

ندارند و حالا در آمفی تئاتر یک مدرسه با ظرفیت حداکثر 400-500 نفر،

مشتاقانه و بی هیچ چشمداشتی هنرشان را تقدیم این لبخندها می کنند!



پ ن2: فایل صوتی شعر "آرش کمانگیر" را با صدای خود شاعر می توانید

از اینجا دانلود کنید.