امسال مراسم بزرگداشت شاملو را انجمن فرهنگی بهارستان در یک محفل خانگی
برگزار کرد. البته از بعضی دوستان شنیدم که هفته ی گذشته هم گویا برنامه ای
به همین عنوان در تالار شعر سازمان ارشاد مشهد برگزار شده اما گفته ها و شنیده ها
درباره ی آن فقط در حد همین خبر بود.... بهرحال واقعیتش اینست که در چندسال گذشته،
بیشتر مراسم و جلسات دیگر ِ انجمن های ادبی و غیره در مشهد به محفلهای خانگی
تبدیل شده ... این مساله از جهتی خوبست چون توی اینجور جاها دیگر خبری از آن
چارچوبها و ممیزی های خفقان آور نیست، و از سوی دیگر واقعاً جای تاسف است که
با اینهمه سالن و فضا و امکانات شهر، به لطف موانع و بهانه تراشی های عده ای که
خودشان را مالک همه چیز میدانند، فقط نهادهای دولتی و فامیل وابسته، اجازه ی
استفاده (و اغلب سواستفاده!!!) از آنها را دارند!
با همه ی این حرفها، مراسم امشب خیلی خوب و باصفا برگزار شد ... سخنرانی ها
و بررسی آثار شاعر از دیدگاه های مختلف ادبی، اجتماعی و فلسفی، به همراه ِ
میان برنامه هایی شامل اجرای موسیقی و آوازهایی خاطره برانگیز، فضای بسیار
جالب و بانشاطی را ایجاد کرده بود.
یادش بخیر آن سالها که بچه ها توی دانشگاه مراسم بزرگداشت شاملو را برگزار
می کردند. معمولاً برای روز تولد شاملو یک چنین برنامه ای تدارک دیده میشد...
یکی از آیتم های همیشگی مراسم هم خوانش ِ ترانه ی "دخترای ننه دریا"
بود... چقدر به دل می نشست!
پی نوشت: صحبت از دغدغه و تاثیر روزگار شاعر بر شعرش بود که یکی از
مهمانان شاعری به نام "سعید سلطانپور" را یاد کرد و شعری از او خواند که
بسیار شنیدنی بود...
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است
که زندانها
از شبنم و شقایق
سرشاراند
وبازماندگان شهیدان
انبوه ابرهای پریشان وسوگوار
درسوگ لالههای سوخته
میبارند
با کشورم چه رفته است
که گلها هنوز
سوگوارند
با شور گردباد
آنک
منم
که تفتهتر از گردبادها
در خارزار بادیه میچرخم
تا آتش نهفته به خاکستر
آشفتهتر ز نعرهی خورشیدهای تیر
از قلب خاکهای فراموش
سرکشد
تا از قنات حنجرهها
موج خشم و خون
روی غروب سوختهی مرگ پرکشد
بی ربط نوشت: این روزها غمگینم ... بی آنکه بشود انگشت اتهام را به سوی
کسی، چیزی، حادثه ای یا فقدانی نشانه گرفت ... فقط غمگینم و دلتنگ ...
انگار این دلتنگی حتی دغدغه ای ندارد که خودش را به کسی وابسته بداند ...
فقط می خواهد باشد ...بدون هیچ پرسش و دلیلی ... یک اندوه انتزاعی!
مدام راه هایی را انتخاب می کنم که از او دور باشم، که با هم رو در رو نشویم،
که فراموشش کنم، که فراموشم کند ... اما باز در فاصله ای کوتاه به هم میرسیم!