Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Tuesday 27 July 2010

پَستی



« خسرو همین طور نگاهش می کرد. بی آن که بخواهد بلند شود.

ایستاده بود کنارش لب پنجره. نمی دانست باید چه بگوید. هر دو همین طور

خیره بودند به زن و مردی که روی پله جلو ِ خانه شان نشسته بودند.

مهتاب گفت: "چی می شد ما هم آزاد بودیم و می توانستیم آن طور که

دلمان می خواهد زندگی کنیم. به کجای این دنیا برمی خورد. فرق ما مگر

چیه با آنها.چون اینجاییم باید زجر بکشیم و چون آنها آن پایین هستند باید کیف کنند؟"


" آن دو تا آینده ی واقع نشده ما هستند و ما گذشته واقع شده ی آنها.

چیزی غیر از زمان باعث شده که ما به آنها نرسیم. گذشته و آینده ما دور و بر ما

هستند. فقط باید بتوانیم تشخیصشان بدهیم و بشناسیمشان. اگر یک نگاه

بیندازی اطرافت همه گذشته ها و آینده هایت را اطرافت می بینی که در یک

لباس دیگر زندگی می کنند. اگر بتوانی بشناسی شان و عبرت بگیری میان بُر

زدی و اِلاّ بازنده ای، چون فقط تکرارشان کردی. این شناختن، خودش یک جور

لذت بردن است… فکر می کنی این زمانهای دستوری برای چی ساخته شدند؟

ساخته شده اند چون ما داریم در شرایط مختلف زندگی می کنیم:

ماضی بعید، ماضی استمراری، حال، مضارع، مستقبل و … ما در تمام زمانها

با تمام قیدهایشان زندگی می کنیم. ما پخش هستیم تو افعال و زمانها.

چون هر آدمی می تواند همه آن چیزهایی باشد که فکر می کند، همه آن

شایدها باشد در آن ِ واحد و در زمان و مکان واحد. هر آدمی، آدمهای زیادی

است با گذشته های مختلف که همه شان در عالم وجود دارند و نفس می کشند. »





« آدم وقتی دم غروب تو کوچه ای خلوت و قدیمی قدم می زند شاید

احساس می کند تو سالهای جوانی اش زندگی می کند. چون هیچ چیزی

نیست که به تو بگوید توی امروز داری زندگی می کنی. شاید برای همین

مهوش می خواست کسی باهاش باشد. وقتی تو کوچه ای در زمان گذشته ات

راه می روی ترس می گیردت که آینده ات چه می شود. و ترس وقتی رهایت

می کند که آینده ات کنارت روی آن پله بنشیند. و حالا تو در دیروزی بدون ترس از فردا.

چیزی از امروز همراهت است که می تواند تو را بیاورد به امروز و برای همیشه آنجا نمانی.

این شاید یک جور دهن کجی و کشتن گذشته است که هی می خواهد تو را بترساند. »



قسمتهایی از رمان پَستی/ محمدرضا کاتب





نوشته های محمدرضا کاتب حس و حال ِ عجیبی دارند … صفحات اول کتابش را

که می خوانی هنوز تردید داری دلت می خواهد ادامه اش بدهی یا نه، بعد همین طور

که جلوتر میروی و بیشتر با تصویر ذهنی نویسنده و نوع نگاهش خو می کنی حس ترسناک

بعضی روایت ها و اشتیاق رویارویی با افکار بی قید و بند ِ شخصیت های داستانش،

مجذوبت می کند... لااقل برای من که این چندتا کتابش را خواندم همیشه اینطور بوده!

به نظرم محمدرضا کاتب از آن نویسنده هایی ست که می توان کارهایش را با تأمل بیشتری

خواند و از آن لذت برد.