Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 26 February 2014

رانده و مانده


" یافتن کار و شغل. ترک خانه. زندگی در تنهایی. این امکانات پر دردسر و نهانی حالا دیگر 
هروقت اوما بیکار بود به سرش می زد –مامان طوری رفتار می کرد که بگوید خبر دارد.
این ها مثل بذرهایی بر زمین سنگلاخ سترونی که اوما ساکن آن بود می افتاد. گاهی
به طرزی معجزه آسا بذر این عقیده بر این زمین بایر جوانه می زد: گریختن، فرار. ولی 
 اوما نمی توانست گریز را به صورت کار و حرفه ای در نظر آورد. کار چه بود؟ هیچ تصوری
از آن نداشت. تصورش از گریز و فرار به صورت درخت انجیر معابد پهناور و کهن سالی بود
با ریشه های هوایی روان خاکستری، و شاخه های پربرگی که میمون ها و طوطی ها
لابه لای برگ های آن بر سر خوردن میوه هایش ضیافتی دارند. گاهی می شنید که
میوه ها چون باران روی بام حلبی می ریزند و توی آفتاب داغ برشته می شوند. آن پایین
رودخانه ای بود که شن های کفش می درخشید و آبش شرشرکنان برق می زد ( نه آن
رود پهناور و عمیقی که بی امان در شهرشان جاری بود که زمانی او را در بر گرفته و با خود
برده بود، اما دیگران نگذاشته و او را از آن پس گرفته و با خشونت دورش کرده بودند). صدای
کوزه ی آب را شنید که در ایوان به زمین می گذارند. وقتی چشم هایش را بست، خال های
کوچکی که در هر سمت در تاریکی شناور بود بدل به بادبادک هایی شد که با جریان هوا
می چرخیدند و اوج می گرفتند و دم به دم بالاتر می رفتند. بعد خود را دید که روی یک پله ی
سنگی نشسته و به صدای طوطی های کوچک لای درخت انجیر معابد گوش می دهد،
به تلألو آب در میان شن و بادبادک هایی خیره شده است که از بس دور شده اند
با بی نهایت درآمیخته اند... "



" رانده و مانده/ آنیتا دسای/ ترجمه ی مهدی غبرائی "







پی نوشت:  تا آنجا که بخاطر دارم این رمان، اولین تجربه ام در خوانش ادبیات هند است.
فضای داستان، راویِ بخشی از کنش های سنت زده ی خانوادگی در هند و شاید بیش از آن،
تصویرگر خفقان فروخورده ی زنانش است. مونولوگ های ذهنی، آرزوهایی که در سینه حبس
شده و حتی حق اعتراضی که نادیده گرفته می شود! ... جرقه های کوچکی که گاهی در 
فکر راما (شخصیت اصلی داستان) برای رهایی و گسستن بندهای سنت هایی خودخواهانه
و بی منطق، اتفاق می افتد و خواننده را مشتاقِ تماشای یک خیزش انقلابی در زندگی این دختر
می کند، اما درست در مرزِ رخدادِ این تحول، کارگردانِ صحنه، ناگهان کات میدهد!
این عقیم ماندن تلاش های ذهنی دخترک، براستی آزاردهنده ست! ... نمیدانم، شاید هم
نویسنده با این پایان بی فرجام، می خواهد تردید همیشه و هنوز ِ زنان هموطنش را نشان دهد،
آنجا که تصمیم گیری میان سنت ها، باورها و وابستگی های خانوادگی، و در سوی دیگر، رهایی
و استقلال فردی، یک بحرانِ شخصیِ نفس گیر است! ... مادر، همسر، خواهر و ... و زنی که
 هنوز در تاریخ وجودی ِ ظهورش، هویت مستقلی از این عناوین ندارد!        


Saturday 22 February 2014

روایت معتبری از امید


" یک روز داشتم توی یکی از خیابان های فیلادلفیا می رفتم. هوا خیلی سرد بود. نامه ها را
 توزیع می کردم. صبح بود و شهر پر از برف! ... در خیابان های پت و پهن و دور و درازش
می رفتم. به کوچه ی بن بست باریکی رسیدم که تاریک بود. ته آن با یک نیزه ی بی رمق آفتاب،
که توانسته بود مه غلیظ را سوراخ کند، بزحمت روشن شده بود. من این کوچه را می شناختم
. هرروز، نامه های مردم را در آن پخش می کردم. بن بستی بود که دیوار دور یک کارخانه ی
اتومبیل سازی ته آن را بسته بود. می دانی چه دیدم؟ ...
دریا! ... دریا بود! ته بن بست یک دریای قشنگ بود، با موج هایی که کف بر سر داشتند و یک
پلاژ یکپارچه ماسه و درخت های خرما. تو باور می کنی؟ "
گفتم: " خیلی عجیب است!"
-  من دریا را فقط در سینما دیده بودم یا روی کارت پستال هایی که از مایامی یا هاوانا می رسید.
این دریا هم عیناً همان جور بود. یک اقیانوس، اما هیچ کس کنارش نبود. روی پلاژ دیارالبشری
 دیده نمی شد. با خودم گفتم: دریا را آورده اند فیلادلفیا. بعد گفتم: این سراب است.
از همان ها که توی کتاب ها می نویسند!
بله، ولی دریا کجا فیلادلفیا کجا؟ سراب هم آنجا کاری نداشت. سراب مال بیابان است،
آن هم وقتی خورشید وسط آسمان است و آدم از تشنگی می خواهد بمیرد. حال آنکه
آن روز سرما سنگ می ترکاند. همه جا را برفی چرکی گرفته بود. این بود که همین جور
یواش یواش جلو رفتم. انگاری دریا مرا پیش می کشید. مثل دیوانه ها پیش می رفتم و
می خواستم با وجود سرما تویش فرو بروم. چون این رنگ آبی وسوسه ام می کرد و آفتاب
 توی آب برق می زد.
اندکی مکث کرد و پکی به سیگارش زد. لبخندی برلبش آمد. مثل این که دیگر آنجا نبود و
به جا و مکان دیگری رفته بود، زیرا خاطره ی آن روز برایش زنده شده بود. بعد ادامه داد:
" معلوم شد که دریا دورنما بود. بیشرف ها دریا را نقاشی کرده بودند. در فیلادلفیا
بعضی وقت ها این کارها را می کنند. این یکی از فکرهای معمارهاست. دورنما را
روی بتن می کشند. دره ها، جنگل ها و از این جور چیزهای قشنگ را، تا آدم کمتر
احساس کند که توی این شهر کثافت گرفته زندگی می کند. من با آن دریای روی دیوار
 دو قدم بیشتر فاصله نداشتم و کیف پر از نامه بر شانه ام آویخته بود و ته آن بن بست،
 باد بیداد می کرد و زیر آن شن های طلایی می چرخید و تکه های کاغذ پوسیده و برگ های
خشک و یک کیسه ی نایلونی را می چرخاند... مدتی به تماشا ایستادم و عاقبت با خودم
گفتم دریا که پیش تامی نمی آید، تامی باید برود پیش دریا ...
آن وقت می دانی چه کردم؟ ...
درِ یک سطل زباله را برداشتم و کیف پر از نامه را انداختم تویش! ... بعد به تاخت رفتم
 دفتر مرکزی پست و گفتم می خواهم رئیس پست را ببینم. از او خواستم سه ماه حقوقم را
مساعده بدهد. به او گفتم: " پدرم سخت مریض است. در بیمارستان بستری است. بفرمایید،
تماشا کنید. این ها هم مدارک پزشکی اوست. "
-  حالا پدرت واقعاً مریض بود؟
-  معلوم است که مریض بود. سرطان داشت. ولی خب مردنی بود. اگر من همان جا می ماندم
و سال ها نامه های آقاهای فیلادلفیا را به دستشان می رساندم، جلو مردنش را نمی گرفتم...
گفتم: "حق با توست."
گفت: " ولی یک چیز را با خودم برداشتم. می دانی چی؟... دفتر راهنمای تلفن را!
-  به چه دردت می خورد؟
-  برای کارت پستال. حالا منم که برای اهالی فیلادلفیا کارت پستال می فرستم.
کارت پستال هایی با دریایی زیبا روی آن ها و پلاژهای خلوت کالانگوت و پشت کارت ها
می نویسم: "با صمیمانه درودها، از طرف تامی، نامه رسان!" تازه رسیده ام به حرف C.
البته محله هایی را که دوست ندارم جا می گذارم. این را هم بگویم که کارت پستال ها را
بی تمبر می فرستم. پست پول تمبرش را از گیرنده می گیرد.
پرسیدم: "چندوقت است که اینجایی؟"
-  چهارسال.
-  دفتر راهنمای تلفن فیلادلفیا باید خیلی حجیم باشد.
-  بله، خیلی حجیم است. ولی خب، من هم عجله ای ندارم. تا آخر عمرم فرصت دارم.




" شب های هند/ آنتونیو تابوکی/ ترجمه ی سروش حبیبی"







پی نوشت: خوب بود! مثل زمزمه های تسکین بخشِ دوستی که در ناامیدی
سراغت را می گیرد .... مثل یک دلگرمی کوچک – و حتی خیلی کوچک- برای
شروعی دوباره! از مبدائی درست پس از آخرین شکست!