Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Saturday 22 February 2014

روایت معتبری از امید


" یک روز داشتم توی یکی از خیابان های فیلادلفیا می رفتم. هوا خیلی سرد بود. نامه ها را
 توزیع می کردم. صبح بود و شهر پر از برف! ... در خیابان های پت و پهن و دور و درازش
می رفتم. به کوچه ی بن بست باریکی رسیدم که تاریک بود. ته آن با یک نیزه ی بی رمق آفتاب،
که توانسته بود مه غلیظ را سوراخ کند، بزحمت روشن شده بود. من این کوچه را می شناختم
. هرروز، نامه های مردم را در آن پخش می کردم. بن بستی بود که دیوار دور یک کارخانه ی
اتومبیل سازی ته آن را بسته بود. می دانی چه دیدم؟ ...
دریا! ... دریا بود! ته بن بست یک دریای قشنگ بود، با موج هایی که کف بر سر داشتند و یک
پلاژ یکپارچه ماسه و درخت های خرما. تو باور می کنی؟ "
گفتم: " خیلی عجیب است!"
-  من دریا را فقط در سینما دیده بودم یا روی کارت پستال هایی که از مایامی یا هاوانا می رسید.
این دریا هم عیناً همان جور بود. یک اقیانوس، اما هیچ کس کنارش نبود. روی پلاژ دیارالبشری
 دیده نمی شد. با خودم گفتم: دریا را آورده اند فیلادلفیا. بعد گفتم: این سراب است.
از همان ها که توی کتاب ها می نویسند!
بله، ولی دریا کجا فیلادلفیا کجا؟ سراب هم آنجا کاری نداشت. سراب مال بیابان است،
آن هم وقتی خورشید وسط آسمان است و آدم از تشنگی می خواهد بمیرد. حال آنکه
آن روز سرما سنگ می ترکاند. همه جا را برفی چرکی گرفته بود. این بود که همین جور
یواش یواش جلو رفتم. انگاری دریا مرا پیش می کشید. مثل دیوانه ها پیش می رفتم و
می خواستم با وجود سرما تویش فرو بروم. چون این رنگ آبی وسوسه ام می کرد و آفتاب
 توی آب برق می زد.
اندکی مکث کرد و پکی به سیگارش زد. لبخندی برلبش آمد. مثل این که دیگر آنجا نبود و
به جا و مکان دیگری رفته بود، زیرا خاطره ی آن روز برایش زنده شده بود. بعد ادامه داد:
" معلوم شد که دریا دورنما بود. بیشرف ها دریا را نقاشی کرده بودند. در فیلادلفیا
بعضی وقت ها این کارها را می کنند. این یکی از فکرهای معمارهاست. دورنما را
روی بتن می کشند. دره ها، جنگل ها و از این جور چیزهای قشنگ را، تا آدم کمتر
احساس کند که توی این شهر کثافت گرفته زندگی می کند. من با آن دریای روی دیوار
 دو قدم بیشتر فاصله نداشتم و کیف پر از نامه بر شانه ام آویخته بود و ته آن بن بست،
 باد بیداد می کرد و زیر آن شن های طلایی می چرخید و تکه های کاغذ پوسیده و برگ های
خشک و یک کیسه ی نایلونی را می چرخاند... مدتی به تماشا ایستادم و عاقبت با خودم
گفتم دریا که پیش تامی نمی آید، تامی باید برود پیش دریا ...
آن وقت می دانی چه کردم؟ ...
درِ یک سطل زباله را برداشتم و کیف پر از نامه را انداختم تویش! ... بعد به تاخت رفتم
 دفتر مرکزی پست و گفتم می خواهم رئیس پست را ببینم. از او خواستم سه ماه حقوقم را
مساعده بدهد. به او گفتم: " پدرم سخت مریض است. در بیمارستان بستری است. بفرمایید،
تماشا کنید. این ها هم مدارک پزشکی اوست. "
-  حالا پدرت واقعاً مریض بود؟
-  معلوم است که مریض بود. سرطان داشت. ولی خب مردنی بود. اگر من همان جا می ماندم
و سال ها نامه های آقاهای فیلادلفیا را به دستشان می رساندم، جلو مردنش را نمی گرفتم...
گفتم: "حق با توست."
گفت: " ولی یک چیز را با خودم برداشتم. می دانی چی؟... دفتر راهنمای تلفن را!
-  به چه دردت می خورد؟
-  برای کارت پستال. حالا منم که برای اهالی فیلادلفیا کارت پستال می فرستم.
کارت پستال هایی با دریایی زیبا روی آن ها و پلاژهای خلوت کالانگوت و پشت کارت ها
می نویسم: "با صمیمانه درودها، از طرف تامی، نامه رسان!" تازه رسیده ام به حرف C.
البته محله هایی را که دوست ندارم جا می گذارم. این را هم بگویم که کارت پستال ها را
بی تمبر می فرستم. پست پول تمبرش را از گیرنده می گیرد.
پرسیدم: "چندوقت است که اینجایی؟"
-  چهارسال.
-  دفتر راهنمای تلفن فیلادلفیا باید خیلی حجیم باشد.
-  بله، خیلی حجیم است. ولی خب، من هم عجله ای ندارم. تا آخر عمرم فرصت دارم.




" شب های هند/ آنتونیو تابوکی/ ترجمه ی سروش حبیبی"







پی نوشت: خوب بود! مثل زمزمه های تسکین بخشِ دوستی که در ناامیدی
سراغت را می گیرد .... مثل یک دلگرمی کوچک – و حتی خیلی کوچک- برای
شروعی دوباره! از مبدائی درست پس از آخرین شکست! 

3 comments:

Anonymous said...

در کل این کتاب رو نفهمیدم، "میدان ایتالیا" به نظرم جالبتر اومد، البته یه مقدار سبک روایتش عجیب بود، تکرار اسامی و روایت در طی حدودا چند دهه، گاهی گیج کننده بود

Azadeh said...

من تا حالا از این نویسنده کتابی نخونده بودم... اتفاقاً کتابفروش هم گفت "میدان ایتالیا " رو ازش خونده... دوتایی ش هم بود اما من فکر کردم این که جدیدتر هستش رو بگیرم ...البته جز همین قسمت از کتاب، بقیه ش زیاد برام جالب نبود. یعنی فکر نکنم دیگه مشتاق باشم کتاب دیگه ای از این نویسنده بخونم

Ali Baala said...

تقریبا منم همچین وضعیتی دارم، زیاد جذب نمی کنه آدم رو نثر و نوع روایت نویسنده
از ایتالیا، سیلونه و دسس‌پدس رو ترجیح میدم در حال حاضر.