Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 21 November 2012

آنجا که پایِ خیال هم سست می شود ...

 
همیشه از یک اتفاق ساده شروع می شود... مثلاٌ اینکه بطور اتفاقی در تصویر همیشگی از همهمه آدم های یکرنگ و یک شکل روزانه، که ساز زندگی شان را با آهنگی یکنواخت می نوازند، یکهو او را میبینی که دارد نغمه ی خودش را با ایمانی استوارتر از تقلید کورکورانه ی دیگران می سراید... گاهی حتی همینقدر تفاوت هم کافی ست تا حواست به او پرت شود ... بعد از آن، هی دلت می خواهد گاه به گاه، قدم های عصیانگرش را دنبال کنی ... اپیزودهای کوتاهی از زندگیِ قهرمانِ داستانی که قرار است طور دیگری روایت شود ...
قهرمان ....
قهرمان ....
و قهرمان یعنی اسطوره ای که فاصله اش تا نابودی، شاید به اندازه ی چند سطر، تکرار است! ... تکرارِ هذیان های تب آلودی که گاهی عامیانه ترین تصور آدمیان است از زندگی! ...
از اینجاست که قهرمان را تنها می توان توی این اپیزودهای کوتاه، زنده نگه داشت ...
اما دریغ از روزی که هوس کنی نزدیک تر از خیال، تجربه اش کنی! در فاصله اندکی که میشود کسی را با همه ی برتری ها و کاستی های انسانی اش حس کرد ... آنوقت است که در یک قدمی غوغای درونت، او مدام کوچک و کوچکتر می شود .... گاهی آنقدر کوچک که وقتی نگاهش می کنی دیگر در نظرت حتی قدش به عادی ترین آدم های روزمره هم نمیرسد! ...
این، آفتِ تصویرِ دوری ست که از بعضی آدم های "خاص" در ذهن می سازیم ... آدم هایی که شاید فقط از یک زاویه دیدِ مشخص (درست همانجا که خودت ایستاده ای و نگاهشان می کنی)، متمایز از دیگران باشند ... درک این اشتباهِ شناختی و کنار آمدن با عواقبش، اغلب کار ساده ای نیست!
در طول زندگی ام، این اتفاق را چند بار تجربه کرده ام ... و هربار قهرمانِ داستان، برای همیشه مُرد!  ... بعدش دیگر یکی از معمولی ترین آدم های روزمره خواهد بود ... مثل ده کوره ی کوچکی که روی وسعت یک نقشه گم میشود ...
برای یک ذهن ایده آلیست، در فضایی که اغلب نمی توان با همه آدم ها براحتی و مصون از برداشت ها، قضاوتها و حتی سوء استفاده های شخصی، ارتباط برقرار کرد و با شناختی که خیلی دیر بدست می آید، این اتفاق، زیاد هم دور از انتظار نیست ...
 و نتیجه اش یک ترس همیشگی ست .... ترسی که نمی توانی ابعادش را برای دیگری توصیف کنی اما ردپای آن در روابط دوری که با بعضی ها برقرار می کنی کاملاً مشهود است ... ترس از روبرو شدن با تمامیتِ وجودیِ دیگری ... مخصوصاً آنها که در سطرهای ذهنت پررنگ ترند و گاهی محبوب تر! ... آدم هایی که بی اختیار دلت می خواهد فقط از همان فاصله دور نگاهشان کنی، آنجا که کاستی ها و تزلزلشان به چشم نمی آید!
 
 
 
پ ن 1: آخرین بار، همین چند ماه پیش بود ... یک رابطه دوستانه کوتاه و آزاردهنده (شاید برای هر دو سوی ماجرا) که با خاطره ای ناخوشایند به آخر رسید ...  و تصویر خوبی که محو شد .... گاهی خودم را سرزنش می کنم برای این اشتباهات که اجتناب پذیرند ... می توانست در خاطرم، هنوز کنار تابلوهایش با افتخار بایستد و  همان نقاشِ رها و دگراندیش با تفکری متفاوت و ساختارشکنانه باشد، اگر او را از نزدیک نشناخته بودم!    
پ ن 2: می دانم که باید نوع نگاهم به آدم ها را عوض کنم ... واقع بینانه تر و شاید هم  صبورانه تر!