Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 12 December 2011

آخرین مرثیه برای شاعر


 جلسه نقد اولین مجموعه کوتاه نوشته های یکی از شاعران مشهد بود ...برنامه چهارشنبه های
 تالار شعر سازمان ارشاد گاهی به اینطور جلسات اختصاص داده میشد ... میان نظرات موافق و
مخالفی  که درباره اثر مطرح شد، اظهارنظر تند و گزند ِ جوان لاغر و سبزه رویی که در اولین ردیف
صندلی ها نشسته بود، برای چند لحظه سالن را به سکوت کشاند ... تلخی کلماتش با آن نگاه 
جدی و لحنی صریح، اولین تصویری بود که از او شناختم .... بعد از جلسه، توی راهرو در حالی که
همه مشغول سیگار کشیدن بودند، آقای جعفرنیا معرفی اش کرد ... "غلامرضا بروسان، یکی از 
شاعران خوب و توانمند جلسات" ....  آن روزها 16-17سال بیشتر نداشتم و تازه با اینگونه محافل
ادبی آشنا شده بودم. درواقع آنچنان تصوری از شاعر خوب بودن نداشتم اما تا مدتها به انتقاد تند 
بروسان و سکوت غم انگیز شاعری که کتابش نقد شد، فکر می کردم ... به نظرم خیلی ناراحت کننده بود!

بعدها بیشتر شناختمش ... شعرهایش انگار از دنیایی دیگر طلوع می کردند ... بروسانی که 
در احساس شعرهایش می لغزید با زیر و بم کلماتی که انگار درست در جای خودشان نشسته
بودند (و با همان ظرافتی که شاعر می گوید " گل اگر درست و به موقع در شعر بنشیند کلمه را
خوشبو می کند")، با حرکت دست هایش، و چشم هایش که گاه هنگام خواندن شعر آنها را 
میبست، هیچ شباهتی به آن منتقدِ تند و بی ملاحظه نداشت!

کتاب "یک بسته سیگار در تبعید" با آن چاپ کاهیِ جالب را خوب یادم هست و جلسه نقدش
که توی نگارخانه میرک برگزار شد و من با همه اشتیاقی که برای شنیدنش داشتم به جلسه نرسیدم.
علاوه بر قدرت زبانی و تصویرسازی های خلاقانه اثر، بخشی از آن شوق هم شاید به این خاطر بود که
ور ِ شیطنت آمیز ذهنم (به تعبیر زیبای زویا پیرزاد) دوست داشت ببیند بروسان در جایگاه شاعری که
قرار است کتابش نقد شود چطور با اظهار نظرهای مخالف و گاه مانند خودش صریح و تند، برخورد می کند!

 چه زود گذشت! فقط وقتی رد پای خاطرات را دنبال می کنی شتاب لحظه ها آشکار میشود!

این چند سال اخیر که در محافل شعر تهران شناخته شد و طرفداران زیادی پیدا کرده بود، کمتر توی
شب شعرهای همیشگی دیده میشد. خیلی وقت ها هم که می آمد شعر نمی خواند، فقط با دقتِ 
شنونده ای مشکل پسند، کارها را می شنید و گاهی هم نظر میداد...  شاعران تازه کار، خیلی از
راهنمایی ها و نقدهایش استفاده می کردند ... خیلی ها کتابشان را پیش از چاپ به بازبینی 
موشکافانه ی او می سپردند ...  اما شاید هیچ کدام اینها به اندازه جای خالی اش پشت تریبون های
شعر و نوای گمشده ی آن شعرخوانی ها، دلتنگ کننده نیست!... چقدر یادآوری گذشته ای نه حتی
آنچنان دور که بتوان تکه هایی از آن را گم کرد میان کلمات، غم انگیز است! 


شعرهایش را دوست داشتم ... 
مخصوصاً این یکی را که می دانم خیلی از بچه ها هم دوستش داشتند :



تنهایی در اتوبوس چهل و چهار نفر است
تنهایی در قطار
هزار نفر.
به تو فکر می کنم
در چشم های بسته آفتاب بیشتری هست
به تو فکر می کنم
و هر روز
به تعداد دندانهایم سیگار می کشم.
ما چون بارانی هستیم
که همدیگر را خیس می کنیم.





 
دریغا!
حالا دیگر غلامرضا بروسان هم رفته است ....
 و الهام اسلامی با آن چهره ی آرام  ...
 و لیلای کوچکشان ...

گاهی مرگ آنقدر نزدیک می شود که می توانی ببینی اش. در حالی که دستش را
زیر چانه زده و دارد خیره توی چشم های تو نگاه می کند ... درست به همین نزدیکی!




Thursday 20 October 2011

شکاف


روابط ِ ترک خورده ی آدم ها در دنیای پیرامونمان، معادله ایست که گاهی نمیشود براحتی
پاسخی برایش پیدا کرد ...این اتفاق، درحقیقت تصویر کوچکی ست از آنچه که در پی گذر ِ
دشوار ِ جامعه از سنت به مدرنیته ناگزیر رخ میدهد... و این میان نسل هایی هستند که
باید جور ِ پیکر فروپاشیده ی جامعه سنتی را بکشند...  نسل هایی که تنهایی را پررنگ تر
از پیش، در متن زندگی هاشان حس می کنند!

پدری که دوران بازنشستگی اش را توی پارک میگذراند و به روزهایی فکر می کند که فرزندانش
دورتر از امروزند ... به فردایی که تنهایی اش از حالا دارد به خانه سرایت میکند ... مادری که
سالهاست خودش را فراموش کرده و پاسخ همه نیازی بوده که همسر و فرزندانش آن را
طلب میکرده اند ... و حالا تازه در این تنهایی فرصتی یافته تا خودش را در آیینه روزگار نگاه
کند و شاید یادش بیاید که خیلی از آرزوهایش را بخاطر آنچه در فرهنگ عامه مردم، ایثار و
فداکاری مادرانه گفته میشود، نادیده گرفته است ... با این حساب، ناراحتی و دلتنگی شان
از فرزندانی که رویایی فراتر از این آشیان ایمن دارند و آرام آرام از مرکزیتی به نام "خانواده"
فاصله میگیرند، زیاد هم دور از ذهن نیست! ...

در مقابل، ما نسلی هستیم که سالها مفاهیم و ارزش های جامعه سنتی را توی گوشمان
زمزمه کرده اند تا کپی برابر اصل ِ نیاکانمان باشیم، پدر و مادرهایی که در جریان تولید
انسان هایی با تفکرات وعقاید تزریقی، مستهلک میشوند! ... اما اینطور نشد! ... 
این نسل طغیانگر و سرکش، بسیاری از چارچوب های مرسوم را شکست و زیر پا گذاشت...
آگاهانه خودش را از قید بایدها رها کرد .... زن و مرد، عاشق و معشوق، پدر و مادر، اینها
دیگر نقشهایی در قالب از پیش تعیین شده با مسئولیتی سنگین نیستند ... هر کدامشان
حق دارند فردیتی داشته باشند ... یک فضای کوچک شخصی، یعنی همان دنیایی که گاهی
آدمی باید مسئولیت تمام نقشها و وابستگی هایش را پشت درش بگذارد و وارد شود ...
و آنوقت به رویاها و آرزوهایش فرصتی برای اظهار وجود دهد ...
  
ظاهراً همه چیز خوب پیش میرود! .... آدم هایی که - نه با قطعیتی 100% اما با نسبتی
بسیار بهتر از پیش- در روابط اجتماعی شان آزادند ... فرای نقشی که میپذیرند، اغلب 
مطابق خواستشان رفتار می کنند ...  نقشها و مسئولیت هاشان ابدی و غیر قابل تغییر
نیستند ...  هر کدام حق انتخاب دارند، حتی نسبت به تداوم یک رابطه دوطرفه که شاید
پیش از اینها، گسیختنش ناپذیرفتنی بود و مستحق سرزنش!

تئوری مساله، شمای خوبی دارد ... جامعه ای که آدم هایش دارند تلاش می کنند
آسوده تر، آزادتر و خودمختارتر زندگی کنند.... اما تجسم آن در فضای عمومی که روزانه
تجربه اش می کنیم، وسعت یک تنهایی ِ فراگیر است! ...روابط انسانی ِ سست و نامطمئن،
و تعهدی که حالا دیگر می توان آن را بیشتر در حد یک شوخی ِ دوستانه دانست! ...
در چنین جامعه ای، افراد زیادی ترجیح می دهند هیچوقت پایبند یک رابطه جدی نباشند ..
دلایل مختلفی می تواند داشته باشد، اما شاید یکی از اساسی ترین هایش، ترس باشد ..
ترس از پذیرفتن مسئولیت آن، ترس از محدودیتها، از رسیدن به بیهودگی های  فرصت سوز ..
ترس از شکست، خاطرات و بیش از همه تنهایی .... سلولهای منفردی در یک رابطه که
البته می توانی بشکنی شان، اما جراحت این طغیان را تا همیشه برای خودت و دیگری
ماندگار کرده ای ... پس قطعاً ارزیابی آگاهانه ی مسیر، منطقی تر از یک تجربه ی آزمون
و خطاست! ... 
اما این گروه با وجود تنهایی ِ خودخواسته شان، موجه تر از آنهایی هستند که ظاهراً
یک رابطه رسمی را میپذیرند اما در حقیقت هیچ تعهدی نسبت به آن ندارند ....
شخصاً هیچوقت نتوانستم این افراد را درک کنم ... کسی که در زندگیش، "همسر"،
"معشوق" و "دوستِ خیلی نزدیک"، سه جایگاه متمایز و مجزا از یکدیگرند و ادعا می کند
هر سه اینها را با یک همزیستی مسالمت آمیز برای خودش نگه داشته چراکه هر کدام را
در شرایطی، بیشتر از بقیه دوست دارد! ...  تفکر خودخواهانه ای که کم کم آفت بسیاری
از روابط در جامعه می شود ... آنچه این روزها درموردش زیاد میشنویم و نمونه هایش
را بارها میبینیم!

البته نوع روابط آدم ها در یک جامعه تا اندازه زیادی بنا بر شرایط محیطی ِ حاکم تعریف
می شود، شاید در یک اجتماع مدرن، بسیاری از این روابط، موجه و حتی براساس قانون
قابل دفاع باشد. اما به نظر من، احساس خود شخص نسبت به یک رابطه درست ترین
محک برای قضاوت درباره ی آن است. و این روزها بسیاری از چهره های روزمره، 
بازتاب حکم این قضاوتند!   
    


Saturday 24 September 2011

امید


درهای زندان بعد از 20 سال به روی مردی میانسال گشوده می شود ...  نگاهش به خیابان،
تصویر ِ حس ناباورانه انسانی ست که هنوز در پذیرش واقعیت ِ آنچه میبیند، مردد است! ...
توی شهر، میان آدم ها و خیابان ها که قدم میگذارد، آنچه بیش از شوق در چهره اش دیده
می شود بهت و تعجب است! همه چیز در نگاه این مَرد تازگی دارد! حتی ساده ترین تصاویر
و اتفاقاتی که برای همه آدم های روزمره عادی شده! .... احساس قابل درکی نیست!
20سال تصور آزادی! و امید به آنچه که فرای آن حصارها درانتظارش بوده! و اکنون روبرو شدن
با تجسم واقعی ِ آن رویا ! 

مَرد توی شهر میچرخد ... روزها می گذرند ...  حالا او هم یکی از آدم های روزانه شهر
شده است. توی یک فروشگاه مواد غذایی کار پیدا کرده و توانسته خانه کوچکی اجاره کند!
هر روز صبح همراه بقیه مردم سرکارش میرود و شب دوباره برمیگردد به اتاقک دنج و آرامش ... 
و صبح روز بعد، باز همان داستان تکرار می شود ... و صبح دیگر .... و صبح های دیگر ....
و یک روز صبح، مَرد دیگر امیدی برای ادامه این راه نمی بیند ... شاید هم خسته تر از آن
است که سرکارش برود ... طنابی را به سقف اتاقش می بندد و خودش را حلق آویز می کند ...



فیلم  "رهایی از شاوشنگ" را خیلی وقت پیش دیدم ... اما این قسمت از داستانش آنقدر
متاثر کننده بود که بسختی میتوان فراموشش کرد! ...  شاید هم چون در شرایط اجتماعی
این روزها، و حس و حال خودم زیادی درگیر این امید به آینده هستم بارها دچار این یادآوری 
میشوم!... روزهایی که در مقابل همه اتفاقات ناخوشایندش، زیرلب زمزمه می کنم:
"موقتی ست!" ...  بعدش با یک حس امیدوارانه خودم را تسکین میدهم که چندسال بعد
اینجا نیستم! .... در سرزمینی خیلی دورتر از این اتفاقات و آدم ها زندگی می کنم ... 
جایی که همه این محدودیتها، سرکوبها، تحقیرها، رنج ها و حتی حماقتها را در میان تیتر
خبرهایی کوتاه از سراسر جهان میخوانی و هیچ تجربه ای از درک مستقیم آنها در بند بند ِ
زندگی ات نداری! .... شاید به نظر خودخواهانه برسد، اما برای انسانی با این فرصت کوتاه 
برای چشیدن طعم زندگی، آزاد زیستن حداقل حق اوست! و اینجا خیلی از آدمهای روزمره
هنوز این آزادی را نمیخواهند، ترجیح میدهند با وجود همه فشارها و سختی ها، سرشان
را مثل کبک توی زندگی آرام روزمره فروکنند و هیچ چیز و هیچکس را نبینند .... گاهی حتی
وحشت دارند از این آزادی و مسئولیتی که در مقابل آن باید عهده دارش شوند ... به نظر من
که تحمل حماقتهای بعضی از مردم خیلی سخت تر از ستمی است که هر روز بجان میخریم! 


با این امید به تغییر شرایط است که خستگی کار، رفتارهای حقارت آمیز بعضی ها که
قانونی برای تنبیه شان وجود ندارد، تجاوز آگاهانه و ناآگاهانه دیگران به حریم فردی ات،
نگرانی های زندگی شخصی و اجتماعی و هر آنچه که رنج های روزانه را رقم می زند،
قابل تحمل می شود ....  این امید به آدمی قدرت می دهد که بعد از هربار زمین خوردن،
با اراده ای استوارتر بلند شود ... شاید فقط بخاطر آنچه که مشتاقانه انتظارش را می کشد
در دوردست ها!

اما از طرف دیگر، امید به آینده ای نامعلوم و آن هم در سرزمینی که هیچ درک مستقیمی
از سبک زندگی و خلق و خوی مردمش نداری، آنقدرها کم خطر نیست!  تطابق با محیطی 
که اینهمه متفاوت است از شرایط جایی که سالها در بطنش رشد کرده ای، بی گمان نباید
کار ساده ای باشد! همیشه در کنار آن امید، به این ترس هم فکر میکنم ... به اینکه اگر
همه چیز آنطور که تصور کرده ام نباشد؟ اگر میان این بیگانگی، خواسته ها و آرزوهایم را 
گم کنم؟ اگر زندگی آنجا مفهوم بهتری از چیزی که اینجا تجربه می کنیم نباشد؟ 

اگر روزی دیگر امیدی نماند؟!
.
.
.


رد (نقش مورگان فریمن- بعد از گوش دادن به حرف های "اندی" در زندان):
بذار یه چیزی رو برات روشن کنم، رفیق. امید چیز خطرناکیه.
می تونه یه مرد رو دیوونه کنه.

اندی دوفرِین (نقش تیم رابینز- صدای "اندی" در نامه ای که به "رد" نوشته
و "رد" که آزاد شده در حال خواندن نامه است):
 یادت باشه "رد"،امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزها،
و چیزهای خوب هیچ وقت نمی میرن!


(یکی از دیالوگ های ماندگار فیلم "رهایی از شاوشنگ")

  




Sunday 7 August 2011

از جنس این روزها


در جامعه ای که حکومتش توتالیتر است، آدم ناچار است با قدرت ارتباط مستقیم داشته باشد؛
راه گریزی وجود ندارد. به همین دلیل سیاست هرگز انتزاعی نمی شود. به صورت یک نیروی خشن،
بی رحم و آشکار باقی می ماند که تمام چند و چون زندگی ما به اراده آن بستگی دارد؛ چه چیزی بخوریم،
چگونه زندگی کنیم و کجا کار کنیم. چنین حکومتی مثل یک بیماری، مثل طاعون، مثل یک بیماری
همه گیر است، کسی را مستثنا نمی کند. تناقض در اینجاست که این دقیقاً همان روشی است که
دولت توتالیتر با آن دشمنان خود را می پروراند: شهروندان سیاسی شده.
انقلاب، فقط حاصل کار سیاستمداران سطح بالا نیست بلکه بیشتر از آن حاصل آگاهی شهروندان
معمولی است که آلوده سیاست شده اند!

" پیتزا در ورشو، کیک در پراگ- اسلاونکا دراکولیچ- ترجمه: رویا رضوانی"








پی نوشت1: این مطلب توی مجله شهروند امروز که یک ماه پیش گرفته بودم، به چشمم خورد ...
زیر عنوانش نوشته شده: "روایتی از مصائب زندگی در حکومت های کمونیستی-اروپای شرقی" ....
دارم به این فکر می کنم که چه همزبانی غریبی دارد با روزگار ما در این روزهای پرتشویش! ...





Saturday 9 July 2011

بغض فروخورده ی خاتون ِ شهر


پرنده ای که پرواز نکند اسیر لانه خواهد شد ....

این نجوای خاتون بود! ... خاتون بردبار روزهای سخت! .... خاتونی که دست بر

زانوی خودش میگذاشت و بلند میشد ... خاتونی که صدای چرخ خیاطی اش

صبح تا غروب از حوضچه اول بازارچه تا آن آخری شنیده میشد .... خاتونی که

جلوی تنور نان صورتش سرخ میشد از حرارت آتش .... خاتونی که سوی ِ چشمهایش

روی سرمه ها و سوزن دوزی ها حک میشد .... خاتونی که آشپزخانه اش میزبان ِ

مهربان رهگذران خسته بود .... خاتونی که تک و تنها بار زندگی را به دوش میکشید و

کسی نمیفهمید چطور اینهمه درد را صبوری میکند بی هیچ ناله و شکوه ای! ...

خاتونی که تهمت شنید و از تحقیرها گذشت تا ایستادگی اش روشنای راه زنانی

باشد که قدم هایشان هنوز می لرزد از بی پناهی در این شهر سرد ...

خاتون نخواست تنهایی و بی پناهی اش را با سهیم شدن و سایه افکندن بر

زندگی دیگری تسکین دهد ... خاتون شرافتمندانه جنگید برای آنچه که دیگران

براحتی زندگی میخوانندش ... بی آنکه بدانند یک زن تنها، یک مادر سرپرست خانواده،

یک همسر معلول چطور این چند هجای ساده را تجربه می کند!




آهای مردم این شهر خاموش!

خاتون تمام شد! ....

خاتون جلوی چشم های شما، درست در تصویری که هر روز بی تفاوت

از مقابلش عبور می کنید، جان داد! .... حالا خاتون های فردای این شهر

هم بی پناه تر از همیشه اند! ....

راستی شما کی بیدار میشوید؟ ....


آی استبداد!

دست های تو چه ویرانگرند ...

آنقدر که بدنامی ات سالهای سال در کوچه های این شهر زمزمه خواهد شد!













Wednesday 6 July 2011

غزل واره های بارانی


دلم تنگ ِ آن چهارشنبه ها بود که تمام هفته را برای عصرهای دلنشینش لحظه شماری

می کردم .... دلم تنگ شده بود برای شب شعرهای ارشاد... برای صمیمیت و صفای بچه های

شاعر جلسه ... برای کلماتشان ... برای آن زیر و بم ِ احساس شاعرانه در غزل خوانی ها

و سپید سرایی هایشان .... حتی برای بحث و قیل و قالشان سر اینکه چرا فلان کلمه اینجا

توی شعرت ساز مخالف می زند! .... دلم تنگ شده بود برای شبهایی که بعد از جلسه

ساعتها پیاده میرفتم و هی شاه بیت های دلنشینش را که توی ذهنم جامانده بود،

زمزمه می کردم ....

و تو چه میدانی ...

تو چه میدانی این دلتنگی را کشیدن تا آنجا که حالا هیچ نشانی از گذشته اش ندارد،

چقدر غم انگیز است! ....



سیاهی عبا و عمامه مجری جدید ... اینکه بی ادبانه میان واژه های شاعر، مدام

اظهاروجود می کرد ... شعر که نه، مدیحه سرایی هایی که یک خط در میان وسطش

صلوات میفرستادند .... یا آن خانمی که شعری درباره سگ و گربه و چندتا حیوان دیگر

خواند و مجری هم کلی ازش تعریف کرد که گویا کنار دفترش هم این حیوانات را نقاشی

کرده بود ... یا آن پسربچه ای که از طرف مجری مامور شده بود که به خانمی تازه وارد

تذکر بدهد ردیف صندلی آقایان باید فاصله معناداری داشته باشد با آنجا که او نشسته و ......



و همه اینها را باز شاید میشد تحمل کرد اما حقارت وجود تو را نه! آقای شاعری که ادعایت

میشود سالهاست پای این جلسات، کودک نوپای شعرت را بزرگ کرده ای! .... حماقت ابلهانه تو

خیلی دردناکتر بود!..... اینکه اول خیره وراندازمان کنی و بعدش پشت تریبون افکار بیمارگونه ذهنت

را با این شعر التیام بخشی که


پدرم گفت پدر جان، زن اگر زن باشد

شیر در خانه و در کوچه و برزن باشد

پدرم گفت که اي دخت نکو بنيادم

زلف بر باد نده تا ندهي بر بادم



اگر روشنی لباسهای ما چند نفر میان سیاهی ِ یکدست بقیه خواهرانمان، چشمهایت

را کور نکرده بود، شاید میدیدی که غریبه نیستیم ..... و چه بسا بیش از تو میهمان

این همنشینی شاعرانه بوده ایم! و آنوقت اگر ذره ای از صفای سالیان این محفل را

در وجودش داشتی باید خجالت میکشیدی از این حماقت! باید شرم میکردی از این رفتار!





چهارشنبه های شاعرانه را باید بایگانی کرد! .......

باید خاطراتش را دور نگه داشت از آفت این روزهای بی غزل و ترانه!