Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 3 November 2010

سُرور


بیشتر از محتوای دوستانه ی SMS، شماره تلفنش که با 0916 شروع شده،

توجه م را جلب می کند... یک شماره ی نا آشنا که حتی نمی دانی از کدام شهر است!

"شما؟"


"اووووه! یه خط کش بهم دادی کلاس ِ پنجم، حالا هی واسه ما خودتو بگیر!"


و همین جمله اش انگار تمام می کند دلتنگی اینهمه سال دوری را! ... باید همین را

می گفت تا پیدایش کنم در آن روزهای شادمانه ای که بین خاطرات مشترکمان میدرخشند ...


15سال پیش، نخستین روز مهرماه .... تخته سیاه و نیمکت های چوبی مدرسه ....

دوتایی نشسته بودند توی یک نیمکت ... همدیگر را نمیشناختند ... هی بهم نگاه میکردند و

لبخند میزدند... شاید هم دنبال بهانه ای می گشتند تا از یک جایی این دوستی را آغاز کنند ...

بالاخره آن یکی که چشم های مشکی درشت و صورت مهربانی داشت نزدیکتر آمد و گفت:

" خط کش داری؟ " ... آن یکی هم زود خط کش را از توی کیفش درآورد و داد بهش ....

و اینطوری شد که با هم حرف زدند ... و صحبتشان آنقدر گل انداخت که نفهمیدند چطور سالها

گذشت و گذشت ...

آخرش رسیدند به آن دوراهی که باید هر کدام از یک مسیر میرفتند دنبال زندگی شان ...

و در پیچ و خم این مسیرها بود که گم شدند ... که گم شدیم ....



صدایش پشت تلفن هنوز همان سُرور ِ دوست داشتنی ِ 15سال پیش است ...

از حال و روزگارش میپرسم، از احوال زندگی ام می پرسد ... میدانستم بعد از ازدواج،

بخاطر شغل همسرش توی اهواز زندگی می کنند.

و مسیر آن دوراهی، او را به وادی هنر کشانده و توی دانشگاه هم نقاشی می خواند.

همان سالها هم عاشق نقاشی بود ... تمام آن نقاشی هایی که یواشکی سر کلاس

برایم می کشید را نگه داشتم ... این را که میگویم، میخندد ... باورش نمی شود که من

هنوز این یادگاری های کودکانه را دارم..

قول میدهد اینبار که مشهد آمد همدیگر را ببینیم و چند تا از تابلوهای تازه اش را هم نشانم بدهد.

و لذت این اتفاق خوب، تمام روزم را سرشار از یک حس مهربانانه و صمیمی می کند ...