Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Friday 18 December 2015

این خانه دور نیست ...


از راز خانه،  ناگفته ای نمانده بود ...مکثی کرد ...  پاراگراف آخر ... "خودش" بود ....

" میدونید من خیلی بیماری ها دارم ... 30% کلیه هام کار میکنه ... مشکل خونی دارم ...
گاهی همینطور که پشت میزم نشستم یهو بدنم آنچنان منقبض میشه که نمیتونم حتی
از جام بلند شم! اینقدر دست هام رو به میز فشار میدم تا از این حالت نجات پیدا کنم ...
 هر روز قرص هایی می خورم که هر آدمی رو از پا میندازه! ... اما ... اما من بشدت به
زندگی معتقدم و بخاطرش میجنگم ... هر روز صبح که بیدار میشم با خودم میگم من
باید زنده باشم! ... باید زنده باشم و پسرهام رو ببینم که مدرسه میرن، بزرگ میشن،
 کار میکنن، تشکیل خانواده میدن ... من باید زنده باشم و اونارو سرو سامون بدم ...
21 پسرم اینجا، سه تا پسرم اون خونه ... بچه هام هنوز تکیه گاهشون منم ...
 باید زنده باشم و روی پاهای خودم بلند شم ...من باید زندگی کنم ... 
پرتلاش و خستگی ناپذیر! "

چشم هایش غمگین اند، و بسیار بیش از آن، دلبسته و امیدوار ... پسرها
 هر کدام از بی مهری و یاس خانواده ای فراموش شده به آغوش گرم خانه اش
 پناه آورده اند .... بزرگترینشان حالا 22 سالش است ... اینجا سقف نامطمئنِ
 یتیم خانه های شهر نیست که براساس قانونشان، هیچ 18 ساله ای را دیگر
 پناه نمیدهند ... او میتواند این قانون سرد را نقض کند اما مهربانی اش را،نه! هرگز! ...
مگر می شود همینطور رهایشان کرد به امان خدا! اصلا کدام مادری می تواند
بچه هایش را از خانه بیرون کند؟ ... می گوید زیر زمین خانه را آماده و مهیا کردیم
برای پسرها که بزرگ شده بودند و بهزیستی برای ماندنشان در این خانه و در کنار
پسرهای کوچکتر مدام ایراد میگرفت و تذکر میداد ... حالا آنها هم فضایی برای
خودشان دارند ... درس هنرستان می خوانند و هر کدام مهارتی برای کار کسب کرده اند ...


سر ظهر شده ... پسرهای دبستانیِ خانه،  لباس های مدرسه شان را پوشیده اند
و دور سفره ای دارند ناهار میخورند.. بزرگترها که شیفت صبح بودند حالا از مدرسه
برگشته اند ... خانه شلوغ است از هیاهوی پسرها ... مادر صدا میزند:
 "پارسا جلیقه ی روی لباست کو؟ بدو بپوشش! سرما می خوری پسر! " ...
صدای پاهایشان میدود در خیال حیاط .... 
سقف این خانه، بی شک از جنس امید است ...
 فقط زندگی را می شود اینچنین هنرمندانه به یک "جانپناه امن و گرم" تفسیر کرد ...







پی نوشت: بازدید و همکاری در خدمات رسانی به مراکز نگهداری بچه هایی که
از ته نشین شدن خانواده ای جا مانده اند (بهزیستی اسم این مراکز را گذاشته
 "شبه خانواده"! ... و گاهی چه دردی دارند حتی طنین واژه ها!)، انگار تجربه ی
 روبرو شدن با اتفاقی ست که روی لبه ی نازکِ میانِ امید و ناامیدی میرقصد ...

و خیالی دور در ناکجاآباد ذهنم، که دوباره جان می گیرد ....


Tuesday 24 November 2015

برهوت


خیلی ها فعل "رفتن" را صرف کرده اند ...

 رفتی ...

رفتند ...

رفت ...

رفت ... او هم رفت ... شاید برای همیشه ...

دهکده ی جهانی! ... دنیای بدون مرز! ... 
نه! تیترها دروغ می گویند ....
مرزها هیچوقت در مقابل غربت و دلتنگی کوتاه نیامده اند ...

و امروز دیگر هیچ خبری حتی نیاز به مقدمه چینی هم ندارد!
فیسبوک آن را در چند کلمه ی ساده به اطلاع همه ی دوستان و
 آشنایان میرساند: او رفت ...

و اصلا چه اهمیتی دارد کدام  قاره؟ کدام عرض جغرافیایی؟ کدام کشور؟ کدام شهر؟ ...
مهم آنست که حالا جای خالیِ یک نفر هر روز تکرار می شود ... روزها، ماه ها، و شاید
 حتی سالها ... آنقدر که بالاخره دلتنگی اش هم شبیه خاطره ی دست نیافتنیِ قاب عکسی
 روی دیوارِ روزمرگی، آرام گیرد ...

خبر را می خوانم ... دوباره ... چند باره.... بارها ... برای همیشه ... " او رفت "
.
.
.
و نجوایی بغض آلود ادامه  می دهد: " می روم "










پی نوشت: گاهی بی اختیار عادت میکنی دنیای مجازی را هم شبیه یک واقعیت
 فراموش شده و دور تجربه کنی ... مثلا اینکه به صفحه ی فلانی سر بزنی و با مرور
چند تا مطلب اخیرش فکر کنی حالش چطور است این روزها ... یا گاهی پیامی برای
آن یکی بفرستی، تبریک تولدی روی دیوارش بزنی، ازدواج ها و قدم نو رسیده را شادباش
بگویی و خیال کنی "چه دنیای کوچک و صمیمی در این حوالی جاری ست!" ....
شاید درست همینجاست که دلبسته شان می شوی! بعدش انگار حتی تار و پود
احساست هم سست تر می شود .... میلرزی از هجوم  بی لحنِ واژه هایی که
سرگردانند...از دوست داشتن هایی که آهنگ اشتیاقشان خط خورده ست ...
 از رفتن هایی که بغض شان جامانده پشت تردید ...
 از دلتنگی هایی که لبخند میزنند "من خوبم!" ...


Tuesday 10 November 2015

اگر به خانه ي من آمدي براي من اي مهربان چراغ بياور


اولین بار که اطلاعیه ش را دیدم شاید مثل خیلی های دیگر با خودم نق زدم که
" ای بابا! باز هم تفکیک جنسیتی؟ آن هم اینجا توی جلسات ادبی کافه؟ " ...  
درست سه هفته پیش بود که مدیر کافه گالری خبر برگزاری دوشنبه های داستان
مخصوص خانم ها را روی صفحه فیس بوکش اعلام کرد. و بعد سیل پیام ها و کامنت ها
همه حاکی از ابراز تعجب و شگفتی و البته شکایت از این بود که چرا این جلسات صرفاً
برای خانم ها درنظر گرفته شده! ... در این میان بعضی آقایان حتی از کنایه زدن و مسخره
کردن های رایج جمع های زنانه هم – درست با همان لحن سخیف عامیانه که اغلب در
کوچه و بازار می شنویم!!! – مضایقه نکردند! و جالب است که نقاب روشنفکری روی صورت
بعضی ها  گاهی با تلنگری به همین کوچکی فرو می افتد و آنچه دیده می شود چیزی بیش
از یک تفکر عامی بسیار سنتی نیست! تهی از اندیشه و آراسته به تزئیناتی فریبنده!!


در هر صورت تصمیم گرفته بودم از چرایی و چگونگی این جلسات سردربیاورم و بنابراین
بی تعلل "شرکت در جلسه ای از دوشنبه های داستان" در لیست برنامه های پیش رو
قرار گرفت. و این خواسته بالاخره در سومین هفته ی برگزاری این جلسات محقق شد.
زودتر از همه به کافه گالری رسیده بودم و باید کمی منتظر میشدم. اتاق کوچکی که برای
جلسه در نظر گرفته شده بود آدم را به یاد پاتوق های دوستانه توی فیلم ها می انداخت.
یکی از دیوارهای اتاق به کتابخانه ای چوبی و نوستالژیک اختصاص داشت.این حس نوستالژیک
تنها بخاطر شکل و ظاهر قفسه های چوبی اش نبود. در متن آن پیکربندی و چینش، بیشتر
کتاب ها آنقدر قدیمی و کهنه بودند که ذهنت را به سالهایی دور و شاید حتی خیلی دورتر از
آنچه در خاطره ی زندگی ات ثبت شده است، می بردند ...  بنظرم ماهیت کتابخانه بخوبی
با کادر سفید و زرد بقیه دیوار ها همخوانی داشت و با آن چهارتا میز مربع چوبی و هفت
هشت تا صندلی که دور اتاق چیده شده بودند فضای صمیمی و دوستانه یک جلسه ی
ادبی کوچک را تداعی می کردند ... تابلوهای روی دیوار هم البته انتخاب هوشمندانه ای بود
از گستره ی هنر و ادبیات ... چند دقیقه ی باقیمانده تا شروع جلسه را میشد با جستجو و
مرور کتابخانه به لذت سپری کرد، منظومه ای دوست داشتنی از ده ها و صدها دنیای خلق شده!


بالاخره جلسه با کمی تاخیر آغاز شد. مدیر جلسه توضیح می دهد که رویکرد فعلی این
نشست ها، خوانش و بررسی داستان هایی کوتاه از زنان نویسنده و کاوش ادبیات زنانه است.
و از آنجا که خاستگاه داستان کوتاه جایی فرای این مرزها بوده، کار را با داستان های خارجی
شروع کرده اند. حالا نوبت به ما میرسد که خود را معرفی کنیم و از زنان نویسنده ای که آثارشان
را خوانده ایم بگوییم. ذهنم را برای یافتن نام ها ورق میزنم... از کتاب های قدیم و اخیری که
خوانده ام فقط نام اوریانافالاچی و اثر جسورانه اش "به کودکی که هرگز زاده نشد" و
آلبا دسس پدس که تقریباً تمام کتاب هایش را خوانده ام را به یاد می آورم. بقیه یا آنقدر گذرا و
کم تاثیر بوده اند که در خاطرم نمانده و یا اصلا به المان های زنانه یا مردانه داستان آنچنان
توجهی نداشته ام که جنسیت نویسنده به یادم مانده باشد. بقیه هم کمابیش شرایط مشابهی
دارند. خانم دیگری که می گوید مترجم است هم به همین مساله اشاره می کند.

آلیس مونرو اولین نویسنده ای است که آثارش خوانش و بررسی می شود. دو جلسه گذشته
به بررسی داستانی از این نویسنده ی کانادایی سپری شده و این جلسه هم قرار است به
داستان "گستره ها" از مجموعه "خوشبختی در راه است" که برنده جایزه ی نوبل هم بوده،
اختصاص داده شود. مجری جلسه توضیح می دهد که بخاطر تسلط حاضرین به موضوع، قبل از
هر جلسه متن داستان برای اعضا ایمیل می شود. آنها که جلسه پیش حضور داشته اند
درباره ی "گستره ها" صحبت می کنند و نظراتشان را می گویند. بعد از آن خوانش شروع
می شود. هرکس چند صفحه ای را با صدای بلند برای جمع می خواند و لابلای آن،
مدیر جلسه توضیحاتی را درباره ی ساختار و محتوای متن و المان ها و تصاویر خاصِ ادبیات
نگارشی زنانه ارائه می دهد که خالی از لطف نیست. در این میان دیگران هم نظراتشان را
بیان می کنند. این اولین تجربه ی من در خوانش دست جمعی است و چقدر خوب و لذت بخش!


توی صندلی خودت فرورفته ای و در گرمای مطبوع این اتاق کوچک، کلمات با موسیقی
 آرامش بخش ِ نواهایی متفاوت، صحنه ها را به تصویر می کشند ...
 تو درست مقابل این پرده ی خیالی نشسته ای! ....


و واکاوی بعضی استعارات و تعبیرها انگار تو را با دنیای خودت آشناتر می کند ... دنیایی که
همه ی تبعیض ها، محدودیت ها و ناملایمات ناعادلانه ی زندگی اجتماعی ات را پشت مرزهایش
نگه میدارد تا تو زنی باشی با تمام ظرافت ها،دغدغه ها و احساساتی که تجربه بودنت را
از دنیای مردانه متمایز می کند .... و فقط آنجا که قضاوتی درکار نیست این جهان بی هیچ
کم و کاست اتفاق می افتد، شاید حتی به اندازه تعللی به کوتاهی یک جلسه دو ساعته 
در طول یک هفته!


به یاد پاسخ حمید طالبی مدیر کافه گالری به آقایان معترض این جلسه افتادم که گفته بود
روزهای دیگر هفته جلسات داستان و شعر دیگری هم برگزار میشود که همه می توانند
شرکت کنند، اما این جلسه مخصوص خانم ها، فلسفه و هدف دیگری دارد.
"دوستان عزیز خوانش زنان یعنی خوانش و نقد لایه های درونی زنانه بدون هراس. یعنی
گریز از قضاوت خواننده در مورد نویسنده زن و پیدایش اعتماد به نفس و حضور در تمامی
جلسات ترکیبی و معرفت به ذهنیات دیگر زنان و دیدن بهتر زنان جهان. عزیزان دلواپس
نباشید و برای برگزاری هر جلسه ی فرهنگی و بقای ان تنها دعا کنید."



بنظر من هم آنقدرها منطقی نیست که برگزاری این جلسه را در کنار موارد تفکیک جنسیتی
روزمره قضاوت کنیم. حتی با نگاهی سختگیرانه می شود آن را ترمیم و حتی تبیین یک
جهان بینی تازه دانست. بی شک دنیای درونی آدم ها اولین بستر تحول یک جامعه است.
گاهی درهم تنیدگی اجتماع و بعضی پیشداوری های غیرمنصفانه مسیر نگاه و تفکر آدمی
را هدایت می کند و شاید این ایده همان حیاط خلوت و دنج خانه ای باشد که میتوان لحظاتی
به دور از همه ی آن دغدغه های نفسگیر روزمره، در آن استراحت کرد و به آرامش رسید ...








پی نوشت: عادتم این است که آدم های روزمره را خوب نگاه کنم با تمام ابعاد زندگی
اجتماعی شان. کودک، نوجوان، جوان، میانسال، سالمند، آن زنی که از خرید روزانه
برمیگردد، آن مردی که به قیافه و تیپش میخورد مهندس باشد، زنی کارمند که
خستگی اش را خمیازه می کشد در متروی ساعت چهارعصر، آن راننده تاکسی
که از صحبت هایش متوجه می شوی که مربی ورزشی هم هست، کتابفروش
کم حرف و جدی آخر آن پاساژ پشت ایستگاه، و .... خیلی وقت ها خودم را جای
آنها میگذارم و از خودم میپرسم خوشحالی؟...  واقعیتش این است که خیلی پیش
نمی آید که در جای دیگری احساس خوشایندی داشته باشم جز مواردی انگشت شمار ...
اما یک حقیقت هست که نمیتوانم از تصویر ذهنی ام آن را پاک کنم ... اینکه حداقل در
سالمندی تنها تصویر دوست داشتنی که می توانم برای خودم متصور باشم مدیریت
یک کتابفروشی و یا یک کافه کتاب است ... و در هر دوی اینها هرروز جلسات شعر و
داستان و هنر برقرار است و حضور آدم هایی که حرف هایی برای گفتن دارند که دیگران
از شنیدنشان بیشتر احساس زندگی کنند ... مدتی پیش از طریق یک اطلاعیه، صفحه
فیس بوک "نشر هنوز" را پیدا کردم. کافه کتاب "نشر هنوز" در حوالی خیابان کریم خان زند
تهران است. و اگر عکس ها راست بگویند احتمالا نزدیکترین تجسم واقعی از خیال من
باید همین شکلی باشد! ... هر روز خبرهای جلساتش را که می خوانم بی اختیار شادی
 آن تصویر خوب را حس می کنم ... مثل تماشای دریچه ای که همیشه رو به روشنی ست!



Wednesday 28 October 2015

برنامه پیمایش مسیر جنگلی فیلبند به الیمستان - لهاش


برای پیمایش حدفاصل روستای فیلبند به الیمستان مسیرهای مختلفی وجود دارد.
از مسیر خط الراسی تا مسیر های تراورسی و در نهایت مسیرهای خاص و نوآورانه.
مسیری که برای این برنامه انتخاب شده بود با توجه به اهداف برنامه کمی سنگین تر
از مسیرهای متداول در نظر گرفته شده بود به طوری که برای انجام آن نیاز به دو بار
افزایش ارتفاع و دو بار کاهش ارتفاع بود.
برای رسیدن به روستای فیلبند یعنی ابتدای مسیر، در روز چهارشنبه 29 مهر ماه،
 گروه 45 نفری و منظم ما به وسیله یک دستگاه اتوبوس، در ساعت 15:58 یعنی
دو دقیقه قبل از زمان موعود حرکت خود را به سمت آمل آغاز کرد.

صبح روز بعد، پس از رسیدن به آمل توسط سه دستگاه مینی بوس به سمت
روستای فیلبند حرکت کردیم. پس از رسیدن به فیلبند و صرف صبحانه در چمنزاری زیبا
و برفراز ابرها، پیمایش خود را آغاز نمودیم. مسیر روز نخست پس از اندکی سربالایی،
 به تدریح به سمت پایین ادامه پیدا کرد و با فرارسیدن عصر، وارد جنگلی پائیزی و پر از
 مه شدیم و در نهایت در حدود ساعت 16 کمپ خود را در کنار کلبه ای جنگلی بنا نمودیم.

صبح روز دوم پس از صرف صبحانه و پیمایش اندکی از مسیر رو به پایین، قسمت
مشکل برنامه آغاز شد و یک پیمایش شش ساعته را در مسیری کاملا سربالایی
به همراه کوله های سنگین آغاز کردیم.
پس از رسیدن به محل کمپ، با توجه به برنامه ریزی قبلی، افراد با کوله حمله آماده
صعود به قله امام زاده قاسم و تماشای غروب آفتاب بر فراز قله زیبای دماوند شدند و
پس از انجام این صعود و انجام زیارت این امام زاده و ضبط تصاویری ماندگار، تیم پس
از یک روز پیمایش سنگین راهی برنامه شب نوردی شد و در نهایت پس از سه ساعت
به کمپ بازگشت.

در روز سوم به تدریج ارتفاع گرفتیم و پس از رسیدن به گردنه مشرف به روستای الیمستان،
به تماشای قله دماوند در کنار جنگل زیبای الیمستان پرداختیم و سپس به آرامی شیب مسیر
تا روستای الیمستان و سپس روستای لهاش را طی نمودیم. در روستای لهاش نیز بر اساس
هماهنگی قبلی غذای نذری را در این روستا صرف کرده، توسط مینی بوس ها راهی آمل و
سپس توسط اتوبوس راهی مشهد شدیم.

کل مسافت پیموده شده به همراه شب نوردی: حدود 32 کیلومتر
افزایش ارتفاع (سربالایی): 1600متر
کاهش ارتفاع (سرپایینی): 2700متر





پی نوشت1: دورنمای فیلبند را اولین بار توی یکی از ایمیل های گروهی که هرروز از طرف
دوستان ارسال میشد، دیدم. درست از همان وقت هم بی تعلل در لیست جاهایی که
حتما باید ببینم، ثبت شده بود ... و این خواست بالاخره بعد از چندسال مجقق شد! ....
زیبایی افسونگرانه و خیال انگیزی که در قاب هیچ عکسی نمی گنجد!... سفری آنقدر
خاطره انگیز و فراموش نشدنی که حیف بود اگر در این خانه هم عکسی از آن بر دیوار نماند ...



پی نوشت2: گزارش از آقای حسام الدین عباسی سرپرست خوب و کارآمد این برنامه 


Monday 19 October 2015

جنوب مرز، غرب خورشید


گفت: " جنوب مرز، غرب خورشید."
"غرب خورشید؟"
" تا به حال چیزی درمورد بیماری هیستری سیبری شنیدی؟ "
"نه."
" خیلی وقت پیش یه جایی خوندم. فکر کنم سال آخر دبیرستان بودم. اصلاً یادم نمیاد
 تو چه مجله یا کتابی بود، به هرحال یه جور بیماریه که کشاورزهای سیبری بهش مبتلا
 میشن. فکرشو بکن که تو یه کشاورزی و همه ی عمر تو دشت های خالی و سرد سیبری
زندگی می کنی. هر روز میای و مزرعه ات رو شخم میزنی. اون دور و بر تا چشم کار می کنه
 خالیه. هیچی نیست. شمال، افق، جنوب، افق، غرب، افق، شرق، افق. افق، افق ...
همه اش افق. هر روز صبح وقتی خورشید از شرق طلوع می کنه، میری سر زمینت.
وقتی خورشید میاد بالای سرت می فهمی وقت ناهاره. وقتی هم آروم آروم تو دلِ غرب
میاد پایین و غروب میکنه، میدونی که دیگه وقت خواب و استراحته. "
....
"بعد یه روزی، یه چیزی تو اعماق درونت می میره. "
"منظورت چیه؟"
سری تکون داد و گفت: "نمی دونم. یه چیزی. هرروز خورشید رو می بینی که از شرق
 طلوع می کنه، از آسمون رد میشه تا دوباره تو غرب غروب کنه و این طوری میشه که
یه چیزی در درونت می شکنه، از هم می پاشه و می میره. داستو میذاری کنار.
 سرت از هر فکری خالی میشه. بعد به سمت غرب میری. میری به سمت سرزمینی
 که تو غرب خورشیده. مثل جن زده ها فقط راه میری، هر روز فقط راه میری، لب به
 آب و غذا نمی زنی تا اینکه از پا درمیای، میفتی زمین و می میری. بخاطر همین هم
 هست که بهش میگن هیستری سیبری. "




از کتاب « جنوب مرز، غرب خورشید »  اثر هاروکی موراکامی، ترجمه ی سلماز بهگام









پی نوشت1: شاید اگه فروشنده ی یکی از کتابفروشی هایی بود که همیشه سر میزنم،
میدونست که موراکامی از اون دسته نویسنده هایی نیست که سراغ کتاباشونو بگیرم.
حداقل بعد از اون کتابی که ازش خوندم تقریبا تکلیفم باهاش روشن بود که خیلی با سبک
روایت هاش ارتباط برقرار نمی کنم. اما اصرار کرد، پیشنهادش برای خوندن این کتاب اینقدر
بااطمینان و قطعیت بود که آدمو قانع میکرد حتی شاید به عنوان یه تجربه اونو بپذیره...
بی راه نمیگفت! یک بعدازظهر تا نیمه های شب غرق بودم در این اقیانوس واژه ها ....
براستی مترجم مشهدی کتاب، با یازده بار بازنویسی، یه اثر ماندگار بجا گذاشته بود ...
این روایت رو دوست داشتم، انگار شخصیت هاش غریبه نبودند ... شاید بعضی هاشونو
 می شناختم یا دست کم قبلا دیده بودمشون ... و شاید حتی گاهی هم با واژه هایشان
 فکر کرده باشم ...


پی نوشت2: دو روز پیش نمایشنامه ی "دروغ و خشکسالی" را توی اولین نشست از
 فصل جدید شنبه های خوانش شنیدم  و بعد از اون هم کتاب "جنوب مرز، غرب خورشید"
 رو خوندم. و تو این دو روز مدام به یاد یه یادداشت توی آرشیو نوشته های خودم بودم که
 شاید تو یه شب خیلی دلگیر به خودم گفته بودم .....


" هر آدمی باید یک دیگریِ دور و دوست داشتنی را
در کوچه های عاشقانه ی خیالش گم کرده باشد،
 یکی که بنظرش با همه ی آنها که در سراسر زندگی ش دیده، فرق می کرده ...
کسی که گاهی از رویایش سربرآورد و در هیاهویِ بی رمقِ روز یادش بیاورد که
ما با هم می توانستیم تمام این واژه ها را طور دیگری رقم بزنیم ...
دست هایی که به هم نمیرسند،گاهی آن سراب روشنِ پشت سر هستند
که آدمی را در بیابانی به وسعت روزمرگی زنده نگه میدارد ...  "


Tuesday 6 October 2015

حاشیه ای بر متنِ پاییز


گاهی همینطور که خوابیده ای، می تواند آرام از سر انگشتانت بالا برود، یا شاید
هم آنوقت که لبه ی سکوت دنیای خودت چمباتمه زده ای، در مسیر حرکتش بودی...
گاهی هم انگار لابلای هوایی که بی ملاحظه نفس میکشی خودش را جا میزند ....
هر چه هست مثل سیلابی ناگهان از راه آبادی میرسد و زمینش را پنجه می زند
به قصد ویرانی ... بعدش دیگر آنقدرها طول نمیکشد تا حضور ناخوانده اش به احساس
درآید ... اینجاست که تنهایی و مرگ آن دخترک بی آزار فیلم La Strada در بازی زاپاتای
دوره گرد و حتی دلخوشی های امیدوارانه اش از همیشه غم انگیزتر است و بغضش
اینبار چاشنی تماشای فیلم می شود ...  و نیلوفر سی و اندی ساله ی کتاب
"قطار دهلی بمبئی" تو را با همه ی دلتنگی هایش سهیم می کند پیش از آنکه
ناباورانه با مرگ روبرو شود .... و حتی لهجه ی شیرازیِ دوست داشتنیِ آنسویِ
خط تلفن، آنقدر بغضت را درمسیر دلتنگی میلغزاند که تمام لحظات بعدش با مرور
خاطرات و عکس های آن روزها، بارانی می شود ...


بهانه نمی خواهد ...

پاییز
      برای تمام این بی قراری های بی اتفاق
                                                         کافی ست ...