Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 19 October 2015

جنوب مرز، غرب خورشید


گفت: " جنوب مرز، غرب خورشید."
"غرب خورشید؟"
" تا به حال چیزی درمورد بیماری هیستری سیبری شنیدی؟ "
"نه."
" خیلی وقت پیش یه جایی خوندم. فکر کنم سال آخر دبیرستان بودم. اصلاً یادم نمیاد
 تو چه مجله یا کتابی بود، به هرحال یه جور بیماریه که کشاورزهای سیبری بهش مبتلا
 میشن. فکرشو بکن که تو یه کشاورزی و همه ی عمر تو دشت های خالی و سرد سیبری
زندگی می کنی. هر روز میای و مزرعه ات رو شخم میزنی. اون دور و بر تا چشم کار می کنه
 خالیه. هیچی نیست. شمال، افق، جنوب، افق، غرب، افق، شرق، افق. افق، افق ...
همه اش افق. هر روز صبح وقتی خورشید از شرق طلوع می کنه، میری سر زمینت.
وقتی خورشید میاد بالای سرت می فهمی وقت ناهاره. وقتی هم آروم آروم تو دلِ غرب
میاد پایین و غروب میکنه، میدونی که دیگه وقت خواب و استراحته. "
....
"بعد یه روزی، یه چیزی تو اعماق درونت می میره. "
"منظورت چیه؟"
سری تکون داد و گفت: "نمی دونم. یه چیزی. هرروز خورشید رو می بینی که از شرق
 طلوع می کنه، از آسمون رد میشه تا دوباره تو غرب غروب کنه و این طوری میشه که
یه چیزی در درونت می شکنه، از هم می پاشه و می میره. داستو میذاری کنار.
 سرت از هر فکری خالی میشه. بعد به سمت غرب میری. میری به سمت سرزمینی
 که تو غرب خورشیده. مثل جن زده ها فقط راه میری، هر روز فقط راه میری، لب به
 آب و غذا نمی زنی تا اینکه از پا درمیای، میفتی زمین و می میری. بخاطر همین هم
 هست که بهش میگن هیستری سیبری. "




از کتاب « جنوب مرز، غرب خورشید »  اثر هاروکی موراکامی، ترجمه ی سلماز بهگام









پی نوشت1: شاید اگه فروشنده ی یکی از کتابفروشی هایی بود که همیشه سر میزنم،
میدونست که موراکامی از اون دسته نویسنده هایی نیست که سراغ کتاباشونو بگیرم.
حداقل بعد از اون کتابی که ازش خوندم تقریبا تکلیفم باهاش روشن بود که خیلی با سبک
روایت هاش ارتباط برقرار نمی کنم. اما اصرار کرد، پیشنهادش برای خوندن این کتاب اینقدر
بااطمینان و قطعیت بود که آدمو قانع میکرد حتی شاید به عنوان یه تجربه اونو بپذیره...
بی راه نمیگفت! یک بعدازظهر تا نیمه های شب غرق بودم در این اقیانوس واژه ها ....
براستی مترجم مشهدی کتاب، با یازده بار بازنویسی، یه اثر ماندگار بجا گذاشته بود ...
این روایت رو دوست داشتم، انگار شخصیت هاش غریبه نبودند ... شاید بعضی هاشونو
 می شناختم یا دست کم قبلا دیده بودمشون ... و شاید حتی گاهی هم با واژه هایشان
 فکر کرده باشم ...


پی نوشت2: دو روز پیش نمایشنامه ی "دروغ و خشکسالی" را توی اولین نشست از
 فصل جدید شنبه های خوانش شنیدم  و بعد از اون هم کتاب "جنوب مرز، غرب خورشید"
 رو خوندم. و تو این دو روز مدام به یاد یه یادداشت توی آرشیو نوشته های خودم بودم که
 شاید تو یه شب خیلی دلگیر به خودم گفته بودم .....


" هر آدمی باید یک دیگریِ دور و دوست داشتنی را
در کوچه های عاشقانه ی خیالش گم کرده باشد،
 یکی که بنظرش با همه ی آنها که در سراسر زندگی ش دیده، فرق می کرده ...
کسی که گاهی از رویایش سربرآورد و در هیاهویِ بی رمقِ روز یادش بیاورد که
ما با هم می توانستیم تمام این واژه ها را طور دیگری رقم بزنیم ...
دست هایی که به هم نمیرسند،گاهی آن سراب روشنِ پشت سر هستند
که آدمی را در بیابانی به وسعت روزمرگی زنده نگه میدارد ...  "


0 comments: