Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Thursday 11 March 2010

پرنیا



بدست آوردن دلش، کار سختی نیست ... کافیست برگی از دفترچه ی کوچکت

جدا کنی و با چندبار تازدن آن، ساده ترین کاردستی دوران کودکی ات را برایش

بسازی ... بعدش آنقدر صمیمانه، شادمانی اش را با تو قسمت می کند که

به خیالت می رسد شاید او را پیش از اینها می شناخته ای ... انگار که در

پستوی نهفته ای از وجودت، کودکی آرمیده که رویای ناتمامش هربار در چهره ای

آشنا، جان میگیرد و حالا این خیال، در کالبد او دارد نفس می کشد!

بغلش می کنم و آرام روی زانوهایم می نشانمش ...

همانطور که تند تند حرف میزند مدام سرش را اینطرف و آنطرف می کند ...

اصرار دارد حتماً موقع حرف زدن، با آن چشمهای مشکی ِ درشتش، نگاهت کند...

هربار که می خندد یا سرش را تکان می دهد، نرمی موهای قهوه ای اش را

روی گونه هایم حس می کنم... انگار که یک دنیا مهربانی و آرامش را در آغوش

کشیده باشی ... گرم و سرشار از طراوت زندگی...

انگار که برای لحظاتی هرچند کوتاه، جای همه ی دلتنگی ها و تنهایی هایت را

با معصومیت و محبت کودکانه اش پُر کرده است!



Friday 5 March 2010

عادت نکرده ام



عادت نکرده ام

به وقاحت نگاهت،

به حقارت واژه هایت،

و حتی

به این سکوت

که گستاخی ِ تو را

بی پاسخ می گذارد!

عادت نکرده ام

به این حصار که

بر فکرم

ذهنم

آرزوهایم

خواسته هایم

جسمم

تحمیل کرده ای

تا اندک تخطی از آن،

همه دَدمنشی ِ لجام گسیخته ات را

توجیه کند!

عادت نکرده ام

به دیدن تو

بر تصویر هر روز ِ این پیاده روها،

لکه ی ننگی که

در خاطر خیابان

ماندگار شده …

هر روز

در چهره ای تازه

اما

با همان آوای رکیک!

عادت نکرده ام

و این تنها امیدی ست

که رستاخیز رهایی مان را

نزدیکتر می کند!

آنجا که میشود تو را هم

مانند همه ی آن پسمانده های متعفن ِ جاهلیت،

از چهره ی غبارآلودِ شهر

زدود!


پی نوشت: نه به این خاطر که حرفش بدتر از آن چیزی بوده که همیشه

توی خیابان، از کوچک و بزرگِ جماعت مردانی نامحترم میشنویم، بیشتر

شاید از سر ِ یک بغض ِفروخورده که بارها سعی میکنی نادیده اش بگیری

و آخرش یک روز تحملت تمام می شود و دلت می خواهد آن را جایی فریاد کنی!