Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 14 August 2013

تعلل کوتاهی میان بودن و نبودن


همینطور که خون های روی پیشانی و صورتم را با پنبه پاک می کرد، در حالتی نیمه هشیار،
حرف هایش را لابلای درد و سوزش زخم هایم میشنیدم  ...
"فقط اگه این زخم دو سه سانت  اونطرف تر بود، دیگه هیچ کار نمیشد کرد ...
میفهمی یعنی چی؟ یعنی کافی بود فقط سرِت با یک زاویه ی کوچیک به زمین برخورد
می کرد، اونوقت تا قبل از این که ما برسیم، همه چی تموم شده بود .... خدا به جوونی ت
رحم کرد دختر! با این شدت ضربه، مثه یه معجزه از مرگ نجات پیدا کردی! "  

از لحظه ی حادثه، فقط خیسی ِ خونِ روی صورتم، سوزش زخم ها و چهره های نگران 
و وحشت زده ی بچه های گروه، توی خاطرم مونده ..و حرفهای دوتا پرستار توی آمبولانس ...
 حکایت همین دو سه سانت فاصله تا مرگ! .... تعلل کوتاهی بین ماندن و رفتن ...
 بین بودن و نبودن .... و خواستی که هنوز نمیدانم اسمش را باید شانس گذاشت
 یا به تعبیر بعضی ها "قسمت" ....
 خواستی که فرصت زندگی ام را تمدید کرد ...
خیلی از آدم ها بعد از چنین تجربه هایی، سعی میکنند به شکرانه ی این فرصت دوباره،
بهتر و باکیفیت تر از پیش، زندگی کنند ... و من با خودم فکر می کنم اگر در آن چند لحظه،
حق انتخابی داشتم کدامش را انتخاب می کردم؟ ماندن یا رفتن؟ .... چقدر سخت بود!
باید تمام داشته ها و نداشته ها، اتفاقات تلخ و شیرین، دوست داشتن ها، دلتنگی ها،
آدم های دور و نزدیک، و باقیِ اثرات بیست و نه سال زندگی ات را توی چند ثانیه مرور میکردی
تا تصمیم بگیری آنچه برایت مانده، می ارزد به برگشتن یا نه؟ ... 

در هرصورت هنوز اینجا هستم ...
 روی این کره خاکی ... 
بین آدم هایی که ظاهراً همگی زنده اند ...






پی نوشت1: اگر حادثه ی روز آخر را نادیده بگیریم، سفر خوبی داشتیم ... بچه های گروه،
عالی بودند و همینطور طبیعت زیبایی که چند روزی را مهمانش بودیم... جنگل ابر، جنگل اولنگ،
آبشار شیرآباد، و دریاچه گل رامیان.

پی نوشت2: زخم های جسمی زود خوب می شوند ... شاید به این دلیل که همه ی آدم های
دور و نزدیک زندگی ات را به تکاپو می اندازد که برای بهبودت کاری کنند ... و یکهو آنقدر غرقِ
مهربانی ها می شوی که دردها جایی برای ماندن ندارند ....
ای کاش زخم های روحِ آدمی هم دیدنی بود... 


Friday 2 August 2013

با طعم کودکی


آدم بزرگها هوس غریبی دارند که چیزهای شرح ندادنی را شرح بدهند!
از تمام چیزهایی که غافلگیرشان کند، ناراحت می شوند و از لحظه ای که
چیز تازه ای در دنیا کشف شود و یا بوجود بیاید، کلی سعی می کنند تا
 ثابت کنند این چیز تازه، تازگی ندارد و قبلاً هم آن را می شناخته اند.
کافی است که یک آتش فشان مثل یک ته سیگار ناگهان خاموش شود تا
یک دوجین دانشمند عینکی خودشان را روی دهانه آتش فشان بیندازند،
گوششان را به سنگها بچسبانند، بو بکشند، با طناب از دهانه اش پایین بروند،
زانویشان زخم بشود، بالا بیایند، هوای دهانه را توی لوله ها زندانی کنند،
نقشه ها بردارند، کتابها بنویسند و جدلها کنند، در حالی که جای تمام
این کارها خیلی راحت می توانستند بگویند: "این آتش فشان دیگر
دود نمی کند، حتماً دماغش گرفته."


تیستو سبزانگشتی/موریس دروئول/ترجمه ی لیلی گلستان





چقدر خوندن این کتاب برام لذت بخش بود ...
انگار که دوباره برگشتم به روزهای رنگارنگ کودکی ...
یادش بخیر!
یاد اون کیف سامسونت کوچولو و قدیمیِ خاله کوچیکه که هربار از توش
یه کتاب تازه درمیومد ...
هروقت میرفتیم خونه بابابزرگ، خاله بهم یه دونه کتاب داستان میداد ....
با کلی ذوق، کتابو می گرفتم و اغلب توی مسیر برگشت به خونه، باوجودِ
نور کم و لرزش مداوم ماشین، یه بار تا آخر می خوندمش .... (تو خیالات و 
تصورات کودکانه م تا مدتها فکر می کردم  این باید یه کیف جادویی باشه که
تهش سوراخه و احتمالاً به یه گنجینه بزرگِ کتاب میرسه، که اصلاً تموم نمیشه
و تا همیشه از توش کتابهای تازه درمیاد! )
و اون اولین کتاب داستانی که خودم تونستم بخونم ... یادمه خاله تمام کلماتِ
کتاب رو برام با حمزه و کسره و فتحه، نشونه گذاری کرده بود تا بتونم داستانش رو
با تلفظِ درست بخونم! .... از شوق و هیجانِ این تجربه تازه، اینقدر کتاب رو میخوندم 
که دیگه خط به خطشو حفظ شده بودم!

حالا میشه دوباره طعم همان واژه های ساده و صمیمی رو توی سطر به سطرِ
این کتاب کاهی و قدیمی چشید! چه حس آرامش بخشی!