Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 31 July 2013

دهم مردادماه یک هزار و سیصد و هفتاد و هشتِ بی خورشیدی


-  حرف می زنی
آه می کشیم ...
-  شعر می خوانی
ای کاش هامان قد می کشند ...
- می خندی
بغض ها در گلو میشکند ...
- دست تکان میدهی
سایه ها خم میشوند
در حسرتِ این آرزویِ محال ...


این جاده ها
هنوز
تو را
به انتظار ما
بدهکار اند ...


چهارده سال پیش
در چنین روزی،
حوالی همین دقیقه ها،
تو
باید
به خانه
رسیده باشی ...


دستت را
روی زنگ
نگه دار!

Tuesday 30 July 2013

سخن عاشق


"چگونه است که آن sistemato های دور و برم می توانند رشک مرا برانگیزند؟
(«جاگرفته» را به ایتالیایی sistemato  - نظام مند- می گویند.) با دیدن آن ها،
خود را از چه چیز طرد شده می بینم؟ قطعاً نه از یک «رویا»، یک «آسایش»،
یک «یگانگی» : «جاگرفته» ها همیشه از نظام خود شکایت دارند، و رویای یگانگی،
انگاره ی «دیگری» را شکل می دهد. نه، آن چه من خیال به دست آوردنش در این
نظام را دارم چیزی کاملاً عادی است (خیالی هر چه ناسازه وارتر، ازاین نظر که جلوه ی
خاصی ندارد ): من، خیلی ساده، یک ساختار می خواهم، هوس یک ساختار را دارم
(واژه ای که این اواخر، استفاده از آن حرص بعضی ها را در آورده: واژه ای که اوج انتزاع
به شمار می رود) . البته ساختار شادکامی نمی آورد؛ اما هر ساختاری قابل سکنا
است، و این شاید بهترین تعریف آن باشد. من می توانم به طور کامل و به خوبی در
آن چه شادم نمی کند سکونت کنم؛ من می توانم در آنِ واحد هم شکایت کنم هم
تحمل کنم؛ می توانم معنای ساختاری را که به آن تن داده ام نپذیرم و بدون هیچ رنجشی
در برخی از بخش های روزمره ی آن حضور پیدا کنم (عادت ها، دلخوشی های کوچک،
امنیت های اندک، چیزهای ماندگار، تنش های ناپایدار) و حتی می توانم تمایل
منحرفانه یی به این وضع نظام داشته باشم ...
تمایل به جاگرفته بودن، تمایل به پذیرش بی دغدغه ی زندگی است. ساختار، به عنوان
پشتوانه، چیزی سوای اشتیاق است: آن چه من می خواهم، خیلی ساده، این است
که مرا، مثل یک سرروسپی، «نگه دارند.»
در ساختار «دیگری» (زیرا دیگری همیشه ساختار زندگی یی دارد که من به آن تعلق ندارم)
چیز نامفهومی هست: دیگری را می بینم که بر زندگی براساس همان رویه های رایج اصرار 
دارد:دیگری، که در جایی دیگر نگه داشته شده، به نظر من منجمد می رسد، جاودانه 
(جاودانگی می تواند چیزی قابل استهزا باشد). "


    سخن عاشق/رولان بارت/ ترجمه ی پیام یزدانجو/ قسمتی از بخش «جاگرفته»



" مثل یک سالن کنسرت نامناسب، فضای احساسی هم نقاط کوری دارد که صدا در آن جا
طنینی ندارد. – همسخن خوب، دوست، آیا کسی نیست که بیشترین طنین و بازآوایی
ممکن را در پیرامون ما ایجاد می کند؟ آیا دوستی را نمی توان به عنوان یک فضای 
سراسر رسا تعریف کرد؟ "


سخن عاشق/رولان بارت/ ترجمه ی پیام یزدانجو/ قسمتی از بخش «سکوت»




پی نوشت: در واقع این کتاب با نگاهی منتقدانه، تصویری واژگانی از هشتاد فیگورِ
حیات ِ عاشق خلق میکند. و گاهی حتی خواننده را در بررسی موشکافانه رنجی
انسانی شریک می کند. 
به اذعان نویسنده کتاب: " سخن عاشق، امروزه سخنی از فرط تنهایی است" ... 


Monday 22 July 2013

آیین ه


سالن با نواری قرمزرنگ، به دو نیمه تقسیم شده و ما در نمایشِ کنایه آمیزی از تجربه
 مرزهای ممنوعه همیشگی، در دو سوی خط قرمز، مقابل هم ایستاده ایم... در مرزِ
تفکیکِ این دنیای مردانه-زنانه، استوانه ای از جنس آیینه با ارتفاع حدوداً دو متر قرار گرفته ...
از بلندگوها صدای سخنرانی فلان آیت الله درباره ی کارکرد زن در دنیای کوچک ذهنی اش
با استناد بر برداشت های دینی، پخش می شود، و همزمان صدای ساییده شدن شیشه،
طرحی از تقلایی مبهم را در ذهن مجسم می کند ... نگاه های متعجب و کنجکاو حضار
در چهره ی چهاروجهیِ آیینه تکرار می شود ... صدایِ ساییدگیِ شیشه در تحجٌر واژه هایی
که در فضا میپیچد، اوج می گیرد ... کم کم لکه هایی روشن، سطح آیینه را خدشه دار می کنند ...
نگاه ها بر روشنی دوخته می شود ... کسی از داخل استوانه، سطح جیوه را تنها با
سمباده ای در دست، می ساید ... یک زن ... سیاه پوش، اما زیبا و معصومانه ...
در فضای اندک داخل استوانه ای که انگار درست به اندازه ی یک نفر تعبیه شده،
او با تقلای زیاد، چهار وجههِ حصار را می ساید و گاه به گاه از دریچه ی روشن به چشم های
متعجبی که در تاریکیِ سالن به تقلای او در این حریم شخصی خیره شده اند، می نگرد
و باز به تراشیدن و ساییدن ادامه می دهد .... همزمان صداهایی از زمزمه های روزمره زندگی
در سالن پخش می شود ...  
لحظه به لحظه همه به استوانه نزدیک تر می شوند ... حالا او را می توان واضح تر دید ...
با قطرات عرقی که روی پیشانی اش نشسته، تصویری از تلاش و شاید ترس! ...
چندنفر نزدیک می روند و چسب های اتصال وجه های استوانه را با ناخن می تراشند ...
باید تمام شود ... باید کسی به این تقلا پایان دهد ...



پرفورمانس دیشب با عنوان "آیین ه"، کاری از هانیه شیخ احمدی، بنظر من یکی از
بهترین ها بود .... هنرمند در توصیف اجرایش می نویسد:


 «تو» را نمی توان با جستجو یافت . « تو» تنها بر اثر عنایت با « من » مواجه می شود تا
 دو تایی « من - تو» چون رابطه ای مستقیم محقق گردد. ما از طریق « تو» به « من »
مبدل می شویم . کران مندی هستی « من » در فضا و زمان وابسته به نگاه خیره « تو» است.
تو به مثابه دیگری . « من » تنها از راه نگاه دیگران می تواننم دریابم که می اندیشم و احساس
می کنم. من حتی نمی دانم که زنده هستم ،از آنجائی که هرگز خود را مرده تجربه نکرده ام
نمی توانم خود را زنده تجربه کنم ، تنها باید تو این زنده بودن مرا به من بنمایی .اساساً
 زندگی کردن یعنی به صورت زنده در معرض نگاه دیگری بودن . این « تو» است که باید
 سوژگانیت « من » را به رسمیت بشناسد.
در روان شناسی لاکان ، دیگری کانون اصلی هویت سوژه است.با دیگری است که سوژه
شکل می یابد و به شناخت می رسد .چنانکه در مرحله آینگی (در تقسیم بندی لاکان )
ما برای نخسین بار تصویری توپرویکپارچه از خود را در آینه (یا در تن دیگری) می شناسیم
در حالیکه تا پیش از آن هیچ تصوری از خود نداشتیم . در واقع در اینجا آینه واسطه ای است
برای شکل گیری « منِ » من . بواسطه آینه است که « خود » ساخته می شود ، خودی
 با ماهیت خیالی که تنها تاثیر تصویر است . خودی که غیر خود واقعی سوژه است.
همه این اجرا در کشاکش سه گانه « من - آینه - تو » استوار است . درون آن فرم آینه وار،
« منی » هست که به واسطه قاب از جهان بیرون ، آنجا که تویی ، جدا شده است . منی که
برای شدن ، برای پاگذاشتن به عرصه نمادین ، برای هستی یافتن ، باید در مواجهه « تو»
قرار گیرد. تا رابطه « من – تو » شکل نپذیرد منی برای او قابل تصور نیست . باید از نگاه تو
دیده شود تا خودش را برای خودش به رسمیت بشناسد و این تلاش برای نمایاندن خود
تنها درازای زدودن عمق آینه و مخدوش کردن ماهیت آن ممکن است . پرفورمر از طریق
ویران نمودن پیرامون خود – فضایی که او را احاطه کرده است، آن واسطه غالب ،
آن سطح جیوه اندود غیر قابل نفوذ – در صدد برمی آید « تو» را در یابد ، حریم شخصی اش
را پاره پاره کند تا تو را ببیند و « منِ » خودش را از طریق « تویی » که آن سوی آینه
ایستاده است بازیابد . تمهید استفاده ازکانال صوتی در اینجا ( که برش هایی از روزمرگی
اوست ، درست همان جا که برای « تو» در دسترس نیست ) در تاکید همین ویران سازی
است . از سوی دیگر ایده تفکیک جنسیتی در هنگام اجرا نشان از شکافی آنتاگونستی
در دل اجتماعی است که بر پایه بنیادگرایی ساخته شده است . یک عدم توازن وتضاد
آشتی ناپذیر در روابط اجتماعی که آن را از تثبیت خود در قالب یک کل هماهنگ باز می دارد.
پاره خط جداکننده ای که « تو» را برای « من » دوپاره می کند . در این جاست که رابطه
« من - تو» دچار مشکل می شود ، زیرا در گیرو داد تابوهایی است که در مواجه با « توِ » زن
 و « توِ» مرد متفاوت وگاه حتی متناقض به نظر می رسد . همه این تکاپو در ابعاد
حریم شخصی پرفورمر برای آن « تویی» که در سوی دیگر آینه است و شاهد این
تقلاست ( خواه مرد ، خواه زن ) با لکه شدن تصویرش در آینه ملموس می شود،
 لکه ای که همچون ترومایی نا خواسته بر تصویرش می نشیند و در نهایت در قاب
مخدوش شده ای که در مقابل دارد ، تصویر چند پاره خود را در میان نوارهای آینه و
شیشه ( آینه ای در اثر زدوده شدن جیوه به شیشه مبدل شده ) باز می یابد.
تصویر در هم تنیده « تو - من » . 


Friday 19 July 2013

تجربه ای از جنسِ هنر معاصر


صدای بلند ِ دمیده شدن نفس، در آمیخته با یک ریتم متناوبِ دم و بازدم، اولین مواجهه ی
 بازدیدکنندگان با اثر هنری در ابتدای سالن ورودی گالری بود. قبل از ورود به محوطه تاریکِ
 نمایشگاه، دو تابلوی نصب شده در کنار در ورودی سالن اصلی، پیش زمینه ای در فهم بهتر
 آثار بدست میداد.


« و سیسیفوس را دیدم، از کوشش بسیار در عذاب بود سنگ سختی را با نیروی بسیار
بلند می‌کرد و با دست‌ها و پاهایش آن را به جلو می‌راند آن را از دامنه تا قله می‌غلتاند و
می پنداشت که به قله رسیده است ولی ناگهان وزن سنگ غلبه می‌کرد و با سر و صدایی
 بسیار از قدرت او خارج می‌شد و به پایین باز می‌گشت.» (ادیسه هومر)


 به تعبیر هنرمند، این چرخه ی بیهوده بعنوان مجازات خدایان برای سیسیفوس، دستمایه ی
 ساخت آثارش بوده. نمایش ویدئوآرت رضا سیفی، شامل 4 ویدئو بود که هر یک بنابر دیدگاهی،
 روایتگر این مفهوم بودند. بعنوان مثال، در اولین ویدئو، مردی ایستاده و بادکنکی در دست دارد،
در مقابلش زنی را میبینیم که بر زمین نشسته و در این بادکنک میدمد. هربار که بادکنک در نهایتِ
ظرفیتش، میترکد، زن از تصویر حذف شده و زنی دیگر جایش را می گیرد.

سیفی در توضیح ویدئوهایش می نویسد:


«تکرار» به مثابه شکلی که به صورت ریشه ای بر ساخته است در ناسازگاری با وجه خطی زمان
 زنده و پویاست. «لوپ» استوار بر لحظات هدر رفته ای است که نابارورانه زمان را به حالت تعلیق
در می آورد، شروع و پایان را بی معنا می سازد و «تاریخ» را به پرسش می گیرد. عمل بی فایده
سیسیفوس (که مجازاتی از سوی خدایان بود) او را در حلقه ای بی زمان گرفتار می کند. عملش
ثمری بر نمی سازد تنها دور خودش می چرخد و دست و پا می زند، پیرامون فرآیند مکرری می گردد
که تنها حاصل آن همان زمان معلق معرفه است و لا غیر

ویدئوهای شماره 1 (بادکنک) و شماره 2 (از صدای سخن عشق) که هر دو لوپ هستند این تعلیق
و بی زمانی زمان بر را در تعامل با روابط دو قطبی زن – مرد تصویر می کنند: جایی مرد بستری را
فراهم می سازد تا زن در آن جا از جان خود بدمد. چیزی بسازد که انهدامش (و شاید تغییر ماهیتش)
زن را در مقام سوژه از صحنه حذف می کند تا زنی دیگر را در جای او بنشاند. گویی شرط حضور زن
(در بستری که مرد برایش مهیا ساخته) تنها تا آنجاست که بکارت روحش منهدم نشده باشد. در
ویدئو بعدی چنان بر می آید که هستی زن تنها از فیلتر حضور مرد ممکن است و بس. «دَم» زن
 که قرارست هستی او را منجر شود تنها از «بازدم» مرد میسر می شود. انگار زن هیچگاه بی واسطه
هستی اش را در نمی یابد. بودگی اش متکی است بر بودگی مرد. «آدم» بود که «حوا» از آن
 برساخته شده است
ویدئو شماره 3 ( سلف پرتره هنرمند با اتوموهل)، باز ساخته ای است با لحنی دگرگون با اشاره به
یکی از ویدئوهای موهل با عنوان re-enactmentاین ویدئو، لوپ نیست اما چنین بر می آید که محتوای
 آن از ویدئو موهل در دهه 70 تا به امروز پیوسته در تداوم و تکرار است
ویدئوشماره 4 (ثانیه 1980) از مجموعه Lunacy ، در مدت 1980 ثانیه ادامه می یابد و پس از آن
 همه این زمان را باز می گردد تا به ثانیه صفر برسد. همه این چرخش تا بی نهایت لوپ می شود.



ترکیب فضا، صدا و تصویر در بازنماییِ حس توقفِ زمان، بیهودگی و گاهی حتی رنج، بنظر من (البته
به عنوان یک بیننده ی غیر حرفه ای در این وادی) خیلی موفق بود. از برآیند صحبت هایی که در
سلسله جلسات شبهای گذشته شنیدم، برداشت شخصی من این بود که هنر معاصر هم در واقع
به دنبال نیل به همین منظور است، انتقالِ بازنمودی از درک و شناخت محیطی و احساس هنرمند
با مشارکت مخاطب... تعبیری که مثلاً در پرفورمانس های عجیب و دردناکِ مارینا آبراموویچ که
در بحث تَنانگی در هنر معاصر مطرح شد، بخوبی قابل مشاهده بود.
از طرفی دیگر، تجربه ی این فضای تازه در هنر معاصر و آنچه که در ویدئوها و آثار بعضی هنرمندان
 سرشناس در این حوزه دیدیم، این ایده را به ذهن متبادر میکند که در بسیاری از این آثار، رگه هایی
 از نوعی رفتار مازوخیستی هم دیده می شود که گاهی عمقِ دهشتناک آن، حتی ابعاد درک
اثر هنرمند را تحت الشعاع قرار می دهد. بطوری که لذت بیننده از تماشای اثر هنری را به حداقل
کاهش می دهد. به عنوان مثال، اجرایی از ایوانوویچ که در آن دو گروه شامل گروهی از هنرآشنایان
 و مردم عادی را گردهم می آورد و هفتاد و دو شی از قبیل اسلحه، چکش، چاقو، گل سرخ و ...
را در اختیارشان می گذارد تا طی 8 ساعت مدت اجرا، بدون هیچ منع شخصی و قانونی، هر رفتاری
 که مایل بودند با بدن او انجام دهند! ... نتیجه این آزادی و اختیار بی قید و شرط، قطعاً غیرانسانی
 است! ... این اجرا گرچه ابعاد روانشناختی و نتایج مستند جالب توجهی را بدست می دهد اما
روح خشونت و وحشی گری در آن، برای هر بیننده ای بسیار آزاردهنده ست! ... از دیگر نمونه ی
این آثار میتوان به مجموعه ویدئوهای دلخراشِ عمل های جراحی اورلان اشاره کرد که همگی
بدون بیهوشی صرفاً به جهت ثبت یک نوع اثر هنری، انجام شده اند!     
در نهایت بنظر می رسد هنر در عصر تازه ای که به آن قدم گذاشته، بیش از درک زیباشناختی
و کارکردهای متداول پیشینش، به دنبال انتقال مفاهیمی فلسفی تر به مخاطبانش است و
به تعبیر یکی از سخنرانان شبهای گذشته، از جایی به بعد، گویی تعبیر آثار هنری را باید 
به فیلسوفان سپرد!





پی نوشت: لذت تجربه های تازه در میان ریتم یکنواخت زندگی، بنظر من یکی از بزرگترین
 دلخوشی های دنیای بشری بوده و هست ... مثل تکانه هایی از شروع یک تحول بزرگ!

Tuesday 16 July 2013

و شاید تنها خاطرات کوچکی از آدمها ...


" کوه عظیمی در برابر مخاطب قرار داره ، 30 تن لباس! ، این کار درباره دست خدا یا تقدیره.
 اینکه چرا شما زنده می مونید و دوستتون می میره ، اینکه چطور فهم همه چیز ناممکنه .
 چرا هائیتی؟
چرا خدا اینقدر بده؟
به نظر من یکی از جوابها اینه که خدا بد نیست ، بلکه خدا کاری به کار ما نداره!
خدا مارو نمی بینه .
 این اینستالیشن درباره همینه .
به نظر من لباس کهنه یک نفر مثل عکس اون آدمه ، یک وقتی ، یک زمانی یک کسی بوده
و حالا دیگه نیست! شیئی باقی مونده که به آدمی که دیگه نیست مربوطه .
مثل اسم یک نفر یا ضربان قلب اون آدم . همه اینها در ارتباط با کسی است که دیگر نیست.
همه زندگی ام سعی کردم خاطرات کوچکی که از آدمها دارم رو نگه دارم و
همه زندگی ام شکست خوردم!
شما می تونید عکس یک نفر رو نگه دارید ، یا صدای ضربان قلبشو نگه دارید ،
لباسشو نگه دارید ، اما اون آدم رو نمی تونید نگه دارید ، و همه اینها به شما
نشون میده که اون آدم دیگه اینجا نیست!
من با دفتر اشیای گم شده زیاد کار میکنم . بدترین چیز در این دفتر ، وجود هزاران
کلید گمشده است . هر تک کلیدی برای ما مهمه اما هزاران کلید در دفتر اشیای گمشده
چیزی نیستند جز تکه های فلز . دیگه هویتی ندارند . اونچه اهمیت داره اینه که به آدمها
و اشیا هویت ببخشیم .
امیدوارم آدمها با دیدن کارهای من تحت تاثیر قرار بگیرند و بتونن درباره اش حرف بزنند .
بیشتر شبیه دیدن اجرای باله یا تئاتره . به خونه بر می گردید و چیزی هم نخریده اید ،
 اما چیزی در ذهنتان باقی مانده است و شاید بعد از دیدن کار کمی بهتر از قبل باشد .
 اگر کسی بیاید و بگوید بولتانسکی یک هنرمند پست کانسپچوال در آخر قرن بیستم است ،
یعنی کارهام مزخرفه!
 آدمها نباید بتونند به کار برچسب بزنند ، نباید بفهمند چه اتفاقی افتاده است و فقط باید
تحت تاثیر قرار بگیرند . باید گریه کنند و بگویند که نمیتونم تحملش کنم! وحشتناکه!
 از اینجا میرم!   فکر میکنم این واکنش خوبی خواهد بود!
هشتاد درصد کارهایی که این روزها انجام می دهم بعد از نمایشگاه نابود می شود
و من این رو دوست دارم . شاید دلیلش نمایشهایی است که کار کردم .
 اما این ایده را که چیزها در پایان نابود می شوند رو دوست دارم"


*   متن مصاحبه کریستین بولتانسکی در رابطه با مفهوم یکی از آثارش که اینستالیشنی با
     حدود 30 تن لباس کهنه بوده است. (فیلمشو اینجا ببینید)






پی نوشت: از بیستم تیرماه، طی یک همکاری گروهی از بچه های هنری در حوزه های فعالیتی 
مختلف، سلسله جلساتی با محوریت هنر معاصر و با عنوان "پیش گفتار، پی گفتار، پس گفتار"
توی مشهد آغاز شده که بنظرم یکی از اتفاقات خوب و بیادموندنی در این شهر خواهد بود. 
امشب در ششمین ارائه از این جلسات، با عنوان مرگ اندیشی، ما با آثار کریستین بولتانسکی
آشنا شدیم. کارهای این هنرمند واقعاً تامل برانگیز بود.
حس خاصی داشت، حسی که انگار بارها در تنهایی و سکوت تجربه شده!
خیلی نزدیک، خیلی دور ...





برای علاقمندان:


هفته‌ی اول؛ پیش‌گفتـار | ارائه‌هایی در باب هنـر معاصـر
هر شب | ساعت ۹
 
| نگارخانه آرتین

پنج‌شنبه ۲۰ تيـر: تولد هنر معاصر | رضـا سيفی
جمعه ۲۱ تيـر: مشاركت مخاطب (با بررسی آثار پيستولتو) | مهران يزدی
شنبه ۲۲ تيـر: بازيابی هويت (با بررسی آثار متيو بارنی، اورلان، ژینوس تقی‌زاده) |
                   شهريار جوهری و آرین انزان‌پور
يك‌شنبه ۲۳ تيـر: از آن ِ خود سازی | بابك جواد زاده
دوشنبه ۲۴ تيـر: امر سياسی (با بررسی آثار جوزف بويز، فرانسيس آليس، باربد گلشيری) |
                      مرتضی آل سيدان
سه‌شنبه ۲۵ تيـر: مرگ انديشی (با بررسی آثار كريستين بولتانسكی، ديمين هرست) | 
                        سعيد مزينانی و بابك توانايی
چهارشنبه ۲۶ تيـر: تَنانگی (با بررسی آثار مارينا آبراموويچ، امير معبد) | مهدی نوغانی


هفته‌ی دوم؛ پی‌گـفتـار

نمايش آثار ويدئو، چيدمان، پرفورمانس 

پنج‌شنبه ۲۷ تيرماه: سيسيفوس معاصر می‌شود | رضا سيفی

جمعه ۲۸ تير ماه: بی‌گودی | مريم باقری

شنبه ۲۹ تير ماه: مُهره‌گردان | مهران يزدی

يك‌شنبه ۳۰ تير: آيين‌ه | هانيه شيخ احمدی

دوشنبه ۳۱ تير: هسته | سعيد مزينانی

سه‌شنبه ۱ مردادماه: فومـا | آرين انزان‌پور

چهارشنبه ۲ مردادماه: آز | شهريار جوهری