Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 19 March 2012

بهارا، خوش آمدی!


چند ساعت دیگر بیشتر نمانده ...
 فقط چند ساعت! ...
چند ساعتی که میشود خوابید تا زودتر به انتها برسد ...
یا میشود بیدار بود و انتظار کشید تا طلوع آخرین سپیده دم سال ...
من اما امشب دچار هیچ کدامش نیستم! ...
نه آن شوق .... و نه حتی آن کرختی و خواب آلودگی!
راستی عید امسال چقدر زود و دستپاچه از راه رسید! ...
مثل معلمی که داد می زند "وقت تمام!" و دیکته های ناتمام را از زیر ِ
دست ِ بچه ها بیرون می کشد ...
ولی من هنوز آماده نیستم! ...
باید این لحظات پایانی را به روبیدن فکر و ذهن
 و احساسی گذاشت که غبار اندوه گرفته ...
 باید چینی ِ نازک ِ ترک خورده ی تنهایی را دوباره بند زد ...
باید آماده شد برای ساعت هشت و چهل و چهار دقیقه صبح فردا
 که بالاخره همه چیز تمام می شود!
این سال لعنتی با همه ی آن اتفاقات و خاطرات تلخ و غریبش! ...
سال از دست دادن ها! ... از دست رفتن ها!
سال بغضهایی که هی فرو خورده شدند...
غصه هایی که هی کبود شدند از درد ....
باید تمام این خاطرات را جمع کرد و بردشان به ناکجا آبادی
در حافظه ی گنگ تاریخ زندگی بشری!
 آنجا که نشود هر روز از بین حرف ها و نگاه ها
 آنها را بیرون کشید و باز با مرثیه ی خاموششان
به اندوه نشست!
 تمام میشود! ...
باید تمامش کرد! ...
همین صبح فردا ...
ساعت هشت و چهل و چهار دقیقه و بیست و هفت ثانیه!




بهارا زنده مانی زندگی بخش
به فروردین ما فرخندگی بخش
مگو کاین سرزمین شوره زار است
چو فردا در رسد رشگ بهار است
بهارا باش کاین خون گل آلود
برآرد سرخ گل چون آتش از دود
میان خون و آبش ره گشائیم
از این موج و از این توفان برآئیم
به نوروز دگر هنگام دیدار
به آئین دگر آیی پدیدار


" ه.ا.سایه"




پی نوشت: راستی چقدر دلم برای این خانه تنگ شده بود! ... کاش میشد این حصارها را از اطرافش برداشت! دوباره مهمان دعوت کرد ... دوباره گفت ... شنید ... دوستان قدیمی را دید ... آشنایان تازه پیدا کرد! ...