Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Saturday 24 September 2011

امید


درهای زندان بعد از 20 سال به روی مردی میانسال گشوده می شود ...  نگاهش به خیابان،
تصویر ِ حس ناباورانه انسانی ست که هنوز در پذیرش واقعیت ِ آنچه میبیند، مردد است! ...
توی شهر، میان آدم ها و خیابان ها که قدم میگذارد، آنچه بیش از شوق در چهره اش دیده
می شود بهت و تعجب است! همه چیز در نگاه این مَرد تازگی دارد! حتی ساده ترین تصاویر
و اتفاقاتی که برای همه آدم های روزمره عادی شده! .... احساس قابل درکی نیست!
20سال تصور آزادی! و امید به آنچه که فرای آن حصارها درانتظارش بوده! و اکنون روبرو شدن
با تجسم واقعی ِ آن رویا ! 

مَرد توی شهر میچرخد ... روزها می گذرند ...  حالا او هم یکی از آدم های روزانه شهر
شده است. توی یک فروشگاه مواد غذایی کار پیدا کرده و توانسته خانه کوچکی اجاره کند!
هر روز صبح همراه بقیه مردم سرکارش میرود و شب دوباره برمیگردد به اتاقک دنج و آرامش ... 
و صبح روز بعد، باز همان داستان تکرار می شود ... و صبح دیگر .... و صبح های دیگر ....
و یک روز صبح، مَرد دیگر امیدی برای ادامه این راه نمی بیند ... شاید هم خسته تر از آن
است که سرکارش برود ... طنابی را به سقف اتاقش می بندد و خودش را حلق آویز می کند ...



فیلم  "رهایی از شاوشنگ" را خیلی وقت پیش دیدم ... اما این قسمت از داستانش آنقدر
متاثر کننده بود که بسختی میتوان فراموشش کرد! ...  شاید هم چون در شرایط اجتماعی
این روزها، و حس و حال خودم زیادی درگیر این امید به آینده هستم بارها دچار این یادآوری 
میشوم!... روزهایی که در مقابل همه اتفاقات ناخوشایندش، زیرلب زمزمه می کنم:
"موقتی ست!" ...  بعدش با یک حس امیدوارانه خودم را تسکین میدهم که چندسال بعد
اینجا نیستم! .... در سرزمینی خیلی دورتر از این اتفاقات و آدم ها زندگی می کنم ... 
جایی که همه این محدودیتها، سرکوبها، تحقیرها، رنج ها و حتی حماقتها را در میان تیتر
خبرهایی کوتاه از سراسر جهان میخوانی و هیچ تجربه ای از درک مستقیم آنها در بند بند ِ
زندگی ات نداری! .... شاید به نظر خودخواهانه برسد، اما برای انسانی با این فرصت کوتاه 
برای چشیدن طعم زندگی، آزاد زیستن حداقل حق اوست! و اینجا خیلی از آدمهای روزمره
هنوز این آزادی را نمیخواهند، ترجیح میدهند با وجود همه فشارها و سختی ها، سرشان
را مثل کبک توی زندگی آرام روزمره فروکنند و هیچ چیز و هیچکس را نبینند .... گاهی حتی
وحشت دارند از این آزادی و مسئولیتی که در مقابل آن باید عهده دارش شوند ... به نظر من
که تحمل حماقتهای بعضی از مردم خیلی سخت تر از ستمی است که هر روز بجان میخریم! 


با این امید به تغییر شرایط است که خستگی کار، رفتارهای حقارت آمیز بعضی ها که
قانونی برای تنبیه شان وجود ندارد، تجاوز آگاهانه و ناآگاهانه دیگران به حریم فردی ات،
نگرانی های زندگی شخصی و اجتماعی و هر آنچه که رنج های روزانه را رقم می زند،
قابل تحمل می شود ....  این امید به آدمی قدرت می دهد که بعد از هربار زمین خوردن،
با اراده ای استوارتر بلند شود ... شاید فقط بخاطر آنچه که مشتاقانه انتظارش را می کشد
در دوردست ها!

اما از طرف دیگر، امید به آینده ای نامعلوم و آن هم در سرزمینی که هیچ درک مستقیمی
از سبک زندگی و خلق و خوی مردمش نداری، آنقدرها کم خطر نیست!  تطابق با محیطی 
که اینهمه متفاوت است از شرایط جایی که سالها در بطنش رشد کرده ای، بی گمان نباید
کار ساده ای باشد! همیشه در کنار آن امید، به این ترس هم فکر میکنم ... به اینکه اگر
همه چیز آنطور که تصور کرده ام نباشد؟ اگر میان این بیگانگی، خواسته ها و آرزوهایم را 
گم کنم؟ اگر زندگی آنجا مفهوم بهتری از چیزی که اینجا تجربه می کنیم نباشد؟ 

اگر روزی دیگر امیدی نماند؟!
.
.
.


رد (نقش مورگان فریمن- بعد از گوش دادن به حرف های "اندی" در زندان):
بذار یه چیزی رو برات روشن کنم، رفیق. امید چیز خطرناکیه.
می تونه یه مرد رو دیوونه کنه.

اندی دوفرِین (نقش تیم رابینز- صدای "اندی" در نامه ای که به "رد" نوشته
و "رد" که آزاد شده در حال خواندن نامه است):
 یادت باشه "رد"،امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزها،
و چیزهای خوب هیچ وقت نمی میرن!


(یکی از دیالوگ های ماندگار فیلم "رهایی از شاوشنگ")