Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Friday 16 April 2010

آکروبات باز


" آکروبات لازم است تا قاطعیت را در شما پرورش بدهد.

مصیبتی خواهد بود اگر آکروبات باز قبل از واروزدن دچار شک و تردید شود!

در چنین مواقعی مرگ او را تهدید می کند.در چنین شرایطی

شک جایز نیست، بلکه بدون ذره ای فکر باید وارد عمل شد یا تصمیم

خود را به دست سرنوشت سپرد، به قول معروف خود را به آب زد!

هر چه باداباد! "


استانیسلاوسکی



خارج از متن: چه هراسی هست در این بازی غریب که دست سرنوشت،

لحظه لحظه ی آن را رقم میزند ...

و این صدای آشنا ...

این صدای آشنا ...

و اعجاز واژه هایش در جدال با زمزمه های تردید!


Tuesday 13 April 2010

نادیا




" حوالی نیمه شب، به توئیلری رسیده ایم، جایی که او مایل است

قدری بنشینیم. رو به روی حوضچه ای هستیم که انحنای آب فواره اش

را با نگاه دنبال می کند.

این افکار من و تو هستند. ببین همه شان از کجا به جنبش درمی آیند،

تا کجا بالا می روند و چه قدر زیباتر است وقتی فرو می افتند. و بعد

بلافاصله در هم می آمیزند، با همان قدرت بازگرفته می شوند،

دوباره همان فوران درهم شکسته، همان سقوط ... و این روند

تا بی نهایت ادامه می یابد. "




" در نهایت، قوی بود، و خیلی ضعیف، آن چنان که هر کس از

چنین اندیشه ای تغذیه کند چنان خواهد بود؛ اندیشه ای برآمده

از ذهن خودش، اما فروغلتیده درآن طی زمانی بیش از اندازه طولانی

چرا که من چنین اراده کرده بودم و بسیار یاری اش رسانده بودم تا

در این طریق از سایرین پیشی بگیرد: با این استدلال که آزادی

کسب شده در عالم سفلی به بهای پرمشقت ترین چشم پوشی های

هزارگانه، ایجاب می کند التذاذمان از آن محدودیت نشناسد،

هیچ نوع ملاحظه ی عملگرانه ای را نیز برنتابد و بر این منطق

استوار باشد که رهایی انسان، چنان چه به ساده ترین شکل

انقلابی اش آن را متصور گردیم، که نیست مگر رهایی انسان از

جمیع جهات- از این معنا غافل نمانیم- بر حسب امکاناتی که

هر کس از آن بهره دارد، یگانه آرمانی است که سزاوار است به

خدمتش کمر ببندیم. نادیا برای چنین خدمتی ساخته شده بود،

و جهت اثبات انتصابش بر انجام این وظیفه حتی از تنیدن دسیسه ای

بس خاص گرد هر شخص ابایی نداشت؛ دسیسه ای که صرفاً

مولود و ساکن مخیله اش نبود، که نا گزیر، تنها از نقطه نظر شناخت،

می بایست به حساب آورده شود، و همچنین بسان سر بیرون آوردن

و آن گاه عبور دادن بازوها از بین میله های از هم گشوده ی منطق

(یعنی نفرت انگیزترین محبس ها) بود که به مراتب خطرناک تر است. "


قسمتهایی از کتاب نادیا/ آندره برتون




پ ن: به نظرم محتوای عجیبی داشت این کتاب ... یعنی شاید هم

برای من به این جهت که با تفکرات سورئالیستی و ادبیات آن آشنایی

زیادی نداشته ام، ایده ی اصلی ماجرا و سبک نوشتاری آن اینقدر

تازگی داشت.


Monday 12 April 2010

و این حکایت روزانه


هیچ چیز بدتر از آن نیست که از طرف دوستی صمیمی که مدتی ست

فراموش کرده ای حتی با یک تماس تلفنی کوتاه، جویای حالش شوی

برایت یکی از آن smsها با مضمون بی وفایی آمده باشد تا به نمایندگی

از همه یادت بیندازد که این مدت چقدر نامهربانانه از جمع دوستان دور افتاده ای!

و باز چقدر سخت تر است که اول هر دیدار و صحبت هم باید به این سوالها

جواب بدهی که خب "چکار میکنی؟"، " چرا کم پیدایی؟"، "چرا نیستی؟"

و البته همیشه ساده ترین جواب را هم با بهانه ی "درس و دانشگاه" میشود

جفت و جور کرد. (درس و دانشگاه یعنی همان میز تحریر شلوغ و بهم ریخته ی

گوشه ی اتاقم با آنهمه درس و پروژه پرینت گرفته شده که هربار میخواهم

کمی خلوتش کنم میبینم تمامشان را باید در فرصت کوتاهی به پایان رساند

و تحویل داد .... و از آنجا که هر روز به بهانه ای آن را به فردایی درپیش میسپارم،

احتمالاً در نهایت این فرداها مصادف خواهند شد با همان شب آخر موعد

تحویل به استاد! )


اما این "چرا نیستم؟" را هنوز خودم هم جواب دقیقی برایش پیدا نکرده ام ....

عموماً اینجور "نیستی" ها آنوقتی اتفاق می افتند که مزه ی زندگی،

دلت را زده باشد ... لااقل برای من همیشه همینطور بوده ... یعنی درست

از همانجا که دیگر هیچ هیجانی را حس نکنی در تجربه های روزانه ات! ...

آنوقت است که باید دنبال یک منظر تازه و بدیع باشی تا از این

احساس ِ"نیستی" نجاتت دهد.

این روزها فقط می خوانم و می خوانم ... شاید برای یافتن سرنخی

از همان نگاهِ نو ...

یک تفکر ،یک کتاب، یک پاراگراف و حتی گاهی یک جمله، ایده ی اصلی

آن تغییر مطلوب را به ذهن می رساند.

بله، درست دارم دنبال همان جرقه ی کوچک می گردم!


اما بی شک، حال و هوای گرفته ی این روزها هم گذشتنی ست ....



پ ن: یکی از دوستان خوبم بیت زیبایی را برام فرستاده

که بنظرم خیلی جالبه:


جهان گر جمله از من رفت گو رو

زمشتی خاک ریزم طرحش از نو


Friday 9 April 2010

قسمتی از شعر خطابه ای در باد/حسین دیلم کتولی


گرمم می کنی

بدون چای

و در ایستگاه دلتنگی

تنها مسافرخانه ی امنی

که باد از پنجره ات ویرانم نمی کند