Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Thursday 25 February 2010

دو شعر از مجموعه ی باغبان جهنم/ شمس لنگرودی


1.

باران

ببار

ببار و خیابان ها را غرق کن

بر سر این چهارراه

در انتظار نوحیم.

باران ببار و تنگ حوصلگی مکن

آب، اگر از سر نگذشته باشد

کشتی نوح

نخواهد رسید.

نوح خواهد آمد

و کبوترش را

بر میدان ها و اداره های دفن شده در توفان

رها خواهد کرد

تا بر نک بانک ها بنشیند

و از رستگاری

خبر آورد.

قدری شتاب کن باران

ببین

دلال های چوب

چگونه به هر سوئی می دوند و عرق می ریزند

باران

ببار و خیابان ها را غرق کن

و فقط لامپ ها را نپوشان

که چهره ی نوح را ببینیم

ما از جماعت کشتی

فقط ابلیس را می شناسیم.



2.

پروردگارا

گریه مکن

درست می شود

اینان پیامبران شما نیستند

پیامبران شما

کتاب هایشان را خمیر کرده اند

و بر سر بازار

کاغذ می فروشند.





پی نوشت: این کتاب را دیشب گرفتم و باید بگم مثل بقیه آثاری

که از جناب لنگرودی دیدم، مجموعه ای ست دلنشین و البته قابل تأمل!


Monday 15 February 2010

میل اخنگان



در امتداد جاده ی توس به سمت روستای پاژ (زادگاه فردوسی) که حرکت کنید،

بعد ازطی چندین کیلومتر در یک مسیر بیابانی، به بنایی آجری در حاشیه ی

خیابان می رسید.

بنایی تاریخی که اگر پیشتر، تصویری از آن ندیده باشید شاید بی توجه از کنارش

عبور کنید چرا که حتی تابلویی برای معرفی آن در محل نصب نشده است.

میل اخنگان را حتی خیلی از مشهدی ها به خوبی نمی شناسند. من هم

تا چند سال پیش که با گروهی از بچه های انجمن اسلامی دانشکده برای بازدید

این منطقه رفته بودیم، چیزی درباره اش نمی دانستم. درون این بنای تاریخی که

گویا مربوط به قرن نهم هجری میباشد، مقبره ای هست که برخی آن را به گوهرتاج

خواهر گوهرشاد منتسب می کنند و عده ای دیگر آن را گور یک دختر هندی میدانند

که خانواده اش آنجا ملکی داشته اند و خودش در راه زیارت حرم امام رضا(ع) درگذشته

و در ملک پدری دفن شده است.

امروز دوباره برای بازدید این بنای تاریخی رفته بودیم. چیزی که بیش از همه

در ذهن آدم می ماند غربت ِ تلخی ست که این مقبره ی رو به ویرانی، آن را

به تصویر می کشد.

حس یک تبعیدی که توی این بیابان به فراموشی سپرده شده است!

















پی نوشت: برای کسب اطلاعات بیشتر درباره ی این بنا، اینجا و اینجا را ببینید.



Friday 12 February 2010

صمیمیتی از جنس ِ تو



مهربانی اش، دلتنگت می کند ... از آنهایی ست که هر چقدر بیشتر

سعی میکنی نادیده اش بگیری، توی تصویر روزانه ی زندگی ات،

پررنگ تر می شود ... و چگونه است که گاهی صمیمیتی از جنس ِ او،

اینقدر آدم را غصه دار می کند!

واقعیتش اینست که من تا حالا هیچوقت، تنها با احساسم تصمیم

نگرفته ام ... شاید به همین دلیل می توانم دیگرانی را که گاهی از نظر

منطقی سنخیتی با هم نداریم، در نهایت صمیمیت، فقط در جایگاه

یک دوست معمولی ببینم ... اما میان این دوستی ها و آشنایی ها،

گاهی به آدمهایی برمیخوری که مهربانی شان آنقدر شفاف و بی آلایش

است که دلت را می لرزاند ...

و همه چیز آنقدر سخت می شود که دیگر حضورش، حرفهایش و هر چه

مربوط بهاین دوستی ست، غمگینت می کند!



پ ن: حرف ِ ماندن نیست ... از آن خاطره هاست که باید گذاشت و گذشت!



Monday 1 February 2010

ناتنی



" توی فکری؟ خسته ام خانم. خیلی خسته ام. دارم تمام می شوم.

چای را در استکان ریخت. جایی باید تمام شد. تا تمام نشوی شروع نمیشوی.

گفتم خیلی بی رحم اند. همه چیز را مصادره کرده اند خدا را هم مصادره کرده اند."



" بلندترین چیزی که در این شهر به نظر می آمد همین گلدسته ها بود،

بعدش درختان کاج.طلبه ها را می دیدم که یا از حرم بیرون می آمدند یا

تو می رفتندو هربار لب هاشان رامی گذاشتن روی در و آن را می بوسیدند.

توی این شهر فقط دو چیز را می شد در ملأعام بوسید؛

در و ضریح ِ حرم را یا دست علما و مراجع تقلید را. "



" فکر می کنم دیگر نمی توانم تنها بمانم. نمی توانم به تو فکر نکنم.

دست هام را روی موهاش سُراندم. با من هم اگر باشی، تنها خواهی بود.

تنهایی هیچ وقت از آدم جدا نمی شود. گونه اش را چسباند روی صورتم.

نفس اش لاله ی گوش ام را گرم می کرد. با تو که باشم تنهایی ام را قسمت می کنم.

عشق، بیرون آمدن از تنهایی نیست

فقط تقسیم کردن آن است با کسی که دوستش داریم. "



" خب چرا نمی روی یک جای دیگر؟ کجا برویم آقا؟ نمی خواهیم برویم

پُستی بگیریم. ما نمی توانیم قاضی شویم یا برویم ارتش، عقیدتی سیاسی.

این همه درس خواندیم، حالا برویم کارمند دولت شویم؟ خوب چرا آمدی حوزه؟

نمی دانیم آقا، فکر می کردیم می آییم نورانی می شویم. از وقتی دیدیم

همه ی معلم های اخلاق، مواجب بگیر دولت شده اند دل مان گرفته.

سرخورده شده ایم آقا!حالا برای مان از عرفان، همین صدای شجریان مانده. "



** قسمتهایی از رمان ناتنی نوشته ی مهدی خلجی





انگار همیشه ممنوعه بودن ِ یک کتاب، آدم را بیشتر مشتاق خواندنش

می کند ... حالا لزوماً همه ی ممنوعه ها هم جالب از آب در نمی آیند،

اما خب بهرحال مزه دارد ... توی این بازه ی امتحانات پایان ترم(که گذشت)،

این شیوه ی درس خواندن پای کامپیوتر، با همه ی سختی هایش، لااقل

همین مزیت را دارد که می توانی نسخه مجازی ِ کتابهای نایاب را هم

در حین آن، مطالعه کنی!

رمان ناتنی را چندوقت پیش، یکی از آشنایان توی وبلاگش معرفی کرده

بود ... با اینکه زیاد اهل رمان خواندن نیستم اما خیلی دلم می خواست

این کتاب را پیدا کنم. ناتنی، از آن کتابهایی ست که مقبول عام نمیشود...

سبک نگارشی ِ دشواری که انتخاب شده و بیش از آن، محتوای کتاب،

موضوع جاافتاده ای نیست ...اما توی بعضی قسمتها، قلم تیز و برنده ی

نویسنده، جذایبیت خاصی دارد ... یا حتی همین پیچیدگی های

ذهن شخصیت داستان و اینکه مجبورت می کند با دقت به حرفهاش

گوش دهی تا بتوانی تغییر زمان حال و گذشته را در صحبتها متوجه شوی ...

یکی از بخش های قشنگ این سبک روایی که خیلی به نظرم جالب بود

اینجاست :





" بعضی وقت ها عبور طولانی و مکرر مورچه ها را نگاه می کردم.

از لانه می آمدند و به لانه باز می گشتند. زن ها همه در پارچه های سیاه

پوشیده بودند. خیلی دوست داشتم تشخیص می دادم کدام یک

از مورچه ها ماده اند و کدام نر. چهره ی مردها سوخته بود. مورچه های سبز را

جدا می کردم. از مسیر معمولی بیرون می بردمشان تا بیشتر جلو من

راه بروند، بیشتر ببینمشان. همه پوشیده بودند. طلبه ها غیر از لباس عادی که

لباس خانه بود، قبایی داشتند که یک بار و نیم دور بدن می پیچید.

شانه هاشان زیر تکه تکه های سوسک مرده ای خم شده بود. رویش هم

عبایی می انداختند که درحقیقت می شد سه بار دور هیکل آدم بگردد.

روی سرشان هم عمامه می بستند سیاه یا سفید، دست کم پنج متر.

تمام راه شان پنج سانت نمی شد. می رفتند و می آمدند. گاهی حتی

چیزی هم همراه خود نداشتند؛ نه پای سوسکی و نه سرش را.

عادت داشتند این راه را طی کنند. سعی می کردم بفهمم چگونه

فکر می کنند؟ چیزی دستگیرم نمی شد. جای ام را تغییر دادم.

سمت دیگر ِ لانه دراز کشیدم. دست هام را زیر چانه

قفل کردم. فرقی به حالشان نداشت. باز می رفتند و

می آمدند. می رفتم و می آمدم. "





فایل pdf کتاب را میتونید از اینجا دریافت کنید.