Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 26 December 2012

پارک سنگی کمر مقبولا



این منطقه که در فاصله 3 کیلومتری طرقبه و یک کیلومتری دره داغستان قرار گرفته،
 سراسر پوشیده از سنگ های آتشفشانی با جلوه های  بسیار زیباست. بعلاوه
 در فاصله نزدیکی به آن، مجموعه دیگری شامل سنگ نگاری های قدیمی با تصاویر
 بزکوهی، گرگ و انسان و ... هست.  مسیر دسترسی به این منطقه از مسیر خاکی
 بعد از هتل طرقبه می باشد.









پ ن: عکس ها مربوط سال گذشته هستند. یک گردش اکتشافی یه روزه در این منطقه! ...
 چند روز پیش صداو سیمای خراسان رضوی یه گزارش ازش پخش کرد. فکر کردم بد نیست
 من هم یه پست درباره ش داشته باشم. البته هنوز مسیرش درست نشده و براحتی نمیشه
 رفت و آمد کرد، و بنابراین منطقه بکر و جالبی هستش!


Tuesday 25 December 2012

حکایت همچنان باقی ست ...

لابلای آدم های روزمره که قدم میزنی، انگار تصویری از هزاران سررشته اند که امتدادِ
 هرکدامشان میرسد به یک زندگی ... به یک ماجرا ... به مسیری که یک نفر انتخاب کرده
 و آنچه به سبب این اختیار (یا به اعتقاد بعضی ها، تقدیر و سرنوشت) رخ داده است.
گاهی حتی بنظر می رسد تفاوت بعضی از این آدم ها با هم، تنها در چند حرکت متفاوت
 در چیدمان پازل زندگی شان باشد. مثلاً شاید اگر تو هم در فلان مرحله از زندگی ات،
 فلان تصمیم را گرفته بودی، الان زنی بودی شبیه همان مادر جوانی که امروز توی مترو
 درست روبروی تو نشسته بود و تمام مسیر را سرگرم بازی با کودک دو ساله اش بود.
 یا حتی یک انتخاب متفاوت در جایی دیگر، می توانست از تو تصویری بسازد مشابه
 آن خانم پرمشغله ای که چند تا صندلی آنطرف تر نشسته و مدام با موبایل قرارهای
 کاری اش را تنظیم می کند.
تک تک شان را نگاه می کنم ... دنبال خودم می گردم ... من در هزار چهره ی ممکن ....
 چهره ها و نقش هایی که میشد در ورای آنها آرام تر و شاید شادمانه تر زندگی کرد ...
 زنی که در آستانه ی سی سالگی از کوله باری که اندوخته، از خواسته ها و آرزوهایش،
از آنچه که می تواند از زندگی اش روایت کند، راضی است... اما ... انگار من در سازگاری
 و تحمل صبورانه ی این چهره ها نمیگنجم! در پذیرش همین که هست و شاید ده ها سال
 دیگر هم همینطور باقی بماند، با این اکثریت سازشگر سهیم نیستم! ....
و این خیلی سخت است! خیلی سخت تر از آنچه که دیگران میبینند! ....
اینکه توی جامعه ای زندگی کنی که در هر موقعیت مجبور باشی مدام برای اثبات خودت
 به عنوان یک انسان کامل (نه با جنسیتی که همیشه نیمی از حقش را دزدیده اند!) 
با آدم ها، تفکراتشان، رفتارهای تبعیض آمیز و حتی قضاوت هایشان، بجنگی ...
در محیط کار، توقع، موضع گیری و حتی حرف و کنایه های بیشتر، در کلاس درس،
 شوخی های مبتذل روزمره و در کوچه و خیابان، نگاه ها، متلک ها و آزارها ...
و با همه ی اینها چطور می شود آسوده زندگی کرد؟ .... جز آنکه آنقدر خودت را
کوچک کنی، تا در چهاردیواری تنگِ نگاه خیلی از آدم ها و زیر سقفِ کوتاه قوانینی نابرابر،
جای بگیری ... زندگی کنی ... و زندگی تازه ای بسازی!
کاش میشد برای همیشه از اینجا رفت ....
کاش میشد روزی برای همیشه از این کشمکش های مسخره، آن هم تنها برای
 یک تجربه ساده از زندگی، راحت شد ...
راستی مگر چقدر دیگر زمان باقی مانده برای رسیدن به آرزوهامان؟ 
         


Wednesday 21 November 2012

آنجا که پایِ خیال هم سست می شود ...

 
همیشه از یک اتفاق ساده شروع می شود... مثلاٌ اینکه بطور اتفاقی در تصویر همیشگی از همهمه آدم های یکرنگ و یک شکل روزانه، که ساز زندگی شان را با آهنگی یکنواخت می نوازند، یکهو او را میبینی که دارد نغمه ی خودش را با ایمانی استوارتر از تقلید کورکورانه ی دیگران می سراید... گاهی حتی همینقدر تفاوت هم کافی ست تا حواست به او پرت شود ... بعد از آن، هی دلت می خواهد گاه به گاه، قدم های عصیانگرش را دنبال کنی ... اپیزودهای کوتاهی از زندگیِ قهرمانِ داستانی که قرار است طور دیگری روایت شود ...
قهرمان ....
قهرمان ....
و قهرمان یعنی اسطوره ای که فاصله اش تا نابودی، شاید به اندازه ی چند سطر، تکرار است! ... تکرارِ هذیان های تب آلودی که گاهی عامیانه ترین تصور آدمیان است از زندگی! ...
از اینجاست که قهرمان را تنها می توان توی این اپیزودهای کوتاه، زنده نگه داشت ...
اما دریغ از روزی که هوس کنی نزدیک تر از خیال، تجربه اش کنی! در فاصله اندکی که میشود کسی را با همه ی برتری ها و کاستی های انسانی اش حس کرد ... آنوقت است که در یک قدمی غوغای درونت، او مدام کوچک و کوچکتر می شود .... گاهی آنقدر کوچک که وقتی نگاهش می کنی دیگر در نظرت حتی قدش به عادی ترین آدم های روزمره هم نمیرسد! ...
این، آفتِ تصویرِ دوری ست که از بعضی آدم های "خاص" در ذهن می سازیم ... آدم هایی که شاید فقط از یک زاویه دیدِ مشخص (درست همانجا که خودت ایستاده ای و نگاهشان می کنی)، متمایز از دیگران باشند ... درک این اشتباهِ شناختی و کنار آمدن با عواقبش، اغلب کار ساده ای نیست!
در طول زندگی ام، این اتفاق را چند بار تجربه کرده ام ... و هربار قهرمانِ داستان، برای همیشه مُرد!  ... بعدش دیگر یکی از معمولی ترین آدم های روزمره خواهد بود ... مثل ده کوره ی کوچکی که روی وسعت یک نقشه گم میشود ...
برای یک ذهن ایده آلیست، در فضایی که اغلب نمی توان با همه آدم ها براحتی و مصون از برداشت ها، قضاوتها و حتی سوء استفاده های شخصی، ارتباط برقرار کرد و با شناختی که خیلی دیر بدست می آید، این اتفاق، زیاد هم دور از انتظار نیست ...
 و نتیجه اش یک ترس همیشگی ست .... ترسی که نمی توانی ابعادش را برای دیگری توصیف کنی اما ردپای آن در روابط دوری که با بعضی ها برقرار می کنی کاملاً مشهود است ... ترس از روبرو شدن با تمامیتِ وجودیِ دیگری ... مخصوصاً آنها که در سطرهای ذهنت پررنگ ترند و گاهی محبوب تر! ... آدم هایی که بی اختیار دلت می خواهد فقط از همان فاصله دور نگاهشان کنی، آنجا که کاستی ها و تزلزلشان به چشم نمی آید!
 
 
 
پ ن 1: آخرین بار، همین چند ماه پیش بود ... یک رابطه دوستانه کوتاه و آزاردهنده (شاید برای هر دو سوی ماجرا) که با خاطره ای ناخوشایند به آخر رسید ...  و تصویر خوبی که محو شد .... گاهی خودم را سرزنش می کنم برای این اشتباهات که اجتناب پذیرند ... می توانست در خاطرم، هنوز کنار تابلوهایش با افتخار بایستد و  همان نقاشِ رها و دگراندیش با تفکری متفاوت و ساختارشکنانه باشد، اگر او را از نزدیک نشناخته بودم!    
پ ن 2: می دانم که باید نوع نگاهم به آدم ها را عوض کنم ... واقع بینانه تر و شاید هم  صبورانه تر!   
   


Wednesday 17 October 2012

چند شعر از مریم مهرآذر

1.
سایه من بر دیوار
سایه ی دیوار بر من افتاده است.
دست می کشم بر سینه ی دیوار
بی لبی که بوسه ای، بی ناخنی که خراشی
پیش از من، زنانی نام ِ معشوق هایشان را
به ناخُن بر دیوار خراشیده اند
که آخرین دستنبویشان سیمان بوده
دست می کشم به سینه ام که مدفنِ تاریخ است.
 
2.
خیال کن!
بر مزرعه ای ایستاده باشی
که آفتابگردان هایش زرد
گندم هایش زرد
لباس ِ مترسکش زرد باشد.
مثل اولین شعاعِ  آفتاب که به زمین می رسد
خیال کن!
مزرعه ای را دوست داشته باشی
که مالِ تو نباشد.
 
3.
دستِ تو گلی بود در آستین.
باور کرده بودم
اقیانوسی را که در لیوانی به من تعارف کردی
گمان می کردم از این سفر پروانه ای به خانه برمی گردد
من جهانی را که از شکاف پیله نمایان بود
دوست داشتم
 
دست کم پیراهنی به من بده!
تا این فصل را سَر کنم.
 
4.
ظهرِ اولِ پاییز
کودکی است با شال گردنی در کیفش.
 
 
 
پی نوشت:  شعر ها از مجموعه ی " بر میزِ بی گلدان" انتخاب شده است .

Thursday 16 August 2012

دلم برای یک حالِ ساده تنگ شده ...

هوای دلت را که درست و حسابی نداشته باشی، یک روز چشم باز می کنی و میبینی
درست شبیه یک مغازه ی عطاری قدیمی شده! با خاطرات و یادگاری های دور و نزدیکی
که توی قفسه های کهنه اش دارند هر روز خاک می خورند ... بعضی هاشان توی قفسه های
پایین تر و دردسترس ترند و برخی هم مثل کالایی که به ندرت مشتری سراغش را میگیرد،
در پستویی جا مانده اند ...
 بعد یک وقتهایی که دلت گرفته، سراغشان می روی ... و هِی این قفسه ها را میگردی ...
بالا  ... پایین ... و حتی پستوها ...
 با وسواس تک تک شان را مرور می کنی  ...
کلمات ... صداها ... لبخند ها ...نگاه ها ... تکیه کلام ها ....
تنها به دنبال یک خاطره که دستهای امروزش هم چون اشتیاق ِ دیروزش، گرم باشد! ...  
اما ...
انگار از آنهمه که فکرش را می کردی هیچ نمانده!
نه! حتی آنقدر نیست که یک روز از فصل دلتنگی هایت کم کند!
راستی چندبار دچار این بغض شده ای؟
و اصلاً فایده ش چیست؟ ... این آدم ها، خاطرات، یادگاری ها، دوست داشتن هایی که جایی
در گذشته (در فاصله ی دور سالیان یا حتی در همین چند قدم پیش تر از امروزت) جا مانده اند،
و یا شاید اصلاً روزگاری برای همیشه تمام شده اند و تو هنوز نخواستی نبودشان را باور کنی!


□□□
باید تمامشان را توی چند تا جعبه مقوایی جمع کرد و گوشه ای از انباری گذاشت ... جایی که
تا سالها هوس نکنی مرورشان کنی ... بعدش تازه میتوانی به قفسه های خالی قلبت فکر کنی!
به آدم ها و خاطراتی که محتاطانه تر انتخابشان می کنی! ... به آنها که باید نزدیکتر به تو باشند ..
و یا آن دیگرانی که دوستی شان را باید کمتر توقع داشت، در قفسه هایی دورتر ...  باید یاد بگیری ...
بعضی هارا باید آرام تر دوست داشت، آنطور که وزش نسیمی را حس می کنی که بی هیچ ردپا
 می گذرد! به این نسیم نباید دل بست! ... اما در زندگی هر کس آدم های اندکی هم اتفاق می افتند
 که در هر شرایطی کنارش می مانند! این اتفاق ها را باید قدر دانست!
  

Wednesday 25 July 2012

چند شعر از مریم آذر



1.        
به جهنم!
که درخت آزادی هر شاخه اش ترکه ی فلکی ست
بر آماسیدن پاهای من،
تنه اش
چوبه ی داری ست
بر حنجره ی آوازم،
و برگ هایش،
پوسیدگی اش را بر اندیشه ام می پوشاند!
چقدر چشم های من
به شکنجه های کبود
زیباتر می شود
چقدر کمان ابرویم
به حلقه های مذاب
تو را از ماه نو بی نیاز می کند.
حالا هی بنویسید؛
قامت این زن از کوتاه ترین مردان جهان
کوتاه تر است
هی بگویید؛
عطر لیمو را این زن از دورترین فاصله حس نمی کند.
این درخت تناور از استخوان های شکسته ی زنانه ی من
هر روز
می زاید.
خاکستر من
بر چشم های شما
زجر رسوایی خواهد پاشید.
من به دخترانم سرشته ام
که بوی جهنم بدهند!


2.        
باران را به باریدن در من
نیازی نیست
من در زیتون زارهای پای کوه
عاشق شدم،
بی که خدای بادها
ابرها را سایه ی سرم کند.
دانه ای زیتون سیاه
و طعم گسی
که دهانم را جمع کرد،
به وسوسه ی بوسه ای
بر زمینی
که مرا درختی کند
تا تو
نذرش کنی!




پ ن: شعرها از مجموعه " از دوزخی دوست داشتنی" سروده ی مریم آذر انتخاب شده است.