Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Saturday 9 July 2011

بغض فروخورده ی خاتون ِ شهر


پرنده ای که پرواز نکند اسیر لانه خواهد شد ....

این نجوای خاتون بود! ... خاتون بردبار روزهای سخت! .... خاتونی که دست بر

زانوی خودش میگذاشت و بلند میشد ... خاتونی که صدای چرخ خیاطی اش

صبح تا غروب از حوضچه اول بازارچه تا آن آخری شنیده میشد .... خاتونی که

جلوی تنور نان صورتش سرخ میشد از حرارت آتش .... خاتونی که سوی ِ چشمهایش

روی سرمه ها و سوزن دوزی ها حک میشد .... خاتونی که آشپزخانه اش میزبان ِ

مهربان رهگذران خسته بود .... خاتونی که تک و تنها بار زندگی را به دوش میکشید و

کسی نمیفهمید چطور اینهمه درد را صبوری میکند بی هیچ ناله و شکوه ای! ...

خاتونی که تهمت شنید و از تحقیرها گذشت تا ایستادگی اش روشنای راه زنانی

باشد که قدم هایشان هنوز می لرزد از بی پناهی در این شهر سرد ...

خاتون نخواست تنهایی و بی پناهی اش را با سهیم شدن و سایه افکندن بر

زندگی دیگری تسکین دهد ... خاتون شرافتمندانه جنگید برای آنچه که دیگران

براحتی زندگی میخوانندش ... بی آنکه بدانند یک زن تنها، یک مادر سرپرست خانواده،

یک همسر معلول چطور این چند هجای ساده را تجربه می کند!




آهای مردم این شهر خاموش!

خاتون تمام شد! ....

خاتون جلوی چشم های شما، درست در تصویری که هر روز بی تفاوت

از مقابلش عبور می کنید، جان داد! .... حالا خاتون های فردای این شهر

هم بی پناه تر از همیشه اند! ....

راستی شما کی بیدار میشوید؟ ....


آی استبداد!

دست های تو چه ویرانگرند ...

آنقدر که بدنامی ات سالهای سال در کوچه های این شهر زمزمه خواهد شد!













Wednesday 6 July 2011

غزل واره های بارانی


دلم تنگ ِ آن چهارشنبه ها بود که تمام هفته را برای عصرهای دلنشینش لحظه شماری

می کردم .... دلم تنگ شده بود برای شب شعرهای ارشاد... برای صمیمیت و صفای بچه های

شاعر جلسه ... برای کلماتشان ... برای آن زیر و بم ِ احساس شاعرانه در غزل خوانی ها

و سپید سرایی هایشان .... حتی برای بحث و قیل و قالشان سر اینکه چرا فلان کلمه اینجا

توی شعرت ساز مخالف می زند! .... دلم تنگ شده بود برای شبهایی که بعد از جلسه

ساعتها پیاده میرفتم و هی شاه بیت های دلنشینش را که توی ذهنم جامانده بود،

زمزمه می کردم ....

و تو چه میدانی ...

تو چه میدانی این دلتنگی را کشیدن تا آنجا که حالا هیچ نشانی از گذشته اش ندارد،

چقدر غم انگیز است! ....



سیاهی عبا و عمامه مجری جدید ... اینکه بی ادبانه میان واژه های شاعر، مدام

اظهاروجود می کرد ... شعر که نه، مدیحه سرایی هایی که یک خط در میان وسطش

صلوات میفرستادند .... یا آن خانمی که شعری درباره سگ و گربه و چندتا حیوان دیگر

خواند و مجری هم کلی ازش تعریف کرد که گویا کنار دفترش هم این حیوانات را نقاشی

کرده بود ... یا آن پسربچه ای که از طرف مجری مامور شده بود که به خانمی تازه وارد

تذکر بدهد ردیف صندلی آقایان باید فاصله معناداری داشته باشد با آنجا که او نشسته و ......



و همه اینها را باز شاید میشد تحمل کرد اما حقارت وجود تو را نه! آقای شاعری که ادعایت

میشود سالهاست پای این جلسات، کودک نوپای شعرت را بزرگ کرده ای! .... حماقت ابلهانه تو

خیلی دردناکتر بود!..... اینکه اول خیره وراندازمان کنی و بعدش پشت تریبون افکار بیمارگونه ذهنت

را با این شعر التیام بخشی که


پدرم گفت پدر جان، زن اگر زن باشد

شیر در خانه و در کوچه و برزن باشد

پدرم گفت که اي دخت نکو بنيادم

زلف بر باد نده تا ندهي بر بادم



اگر روشنی لباسهای ما چند نفر میان سیاهی ِ یکدست بقیه خواهرانمان، چشمهایت

را کور نکرده بود، شاید میدیدی که غریبه نیستیم ..... و چه بسا بیش از تو میهمان

این همنشینی شاعرانه بوده ایم! و آنوقت اگر ذره ای از صفای سالیان این محفل را

در وجودش داشتی باید خجالت میکشیدی از این حماقت! باید شرم میکردی از این رفتار!





چهارشنبه های شاعرانه را باید بایگانی کرد! .......

باید خاطراتش را دور نگه داشت از آفت این روزهای بی غزل و ترانه!