Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Friday 18 December 2015

این خانه دور نیست ...


از راز خانه،  ناگفته ای نمانده بود ...مکثی کرد ...  پاراگراف آخر ... "خودش" بود ....

" میدونید من خیلی بیماری ها دارم ... 30% کلیه هام کار میکنه ... مشکل خونی دارم ...
گاهی همینطور که پشت میزم نشستم یهو بدنم آنچنان منقبض میشه که نمیتونم حتی
از جام بلند شم! اینقدر دست هام رو به میز فشار میدم تا از این حالت نجات پیدا کنم ...
 هر روز قرص هایی می خورم که هر آدمی رو از پا میندازه! ... اما ... اما من بشدت به
زندگی معتقدم و بخاطرش میجنگم ... هر روز صبح که بیدار میشم با خودم میگم من
باید زنده باشم! ... باید زنده باشم و پسرهام رو ببینم که مدرسه میرن، بزرگ میشن،
 کار میکنن، تشکیل خانواده میدن ... من باید زنده باشم و اونارو سرو سامون بدم ...
21 پسرم اینجا، سه تا پسرم اون خونه ... بچه هام هنوز تکیه گاهشون منم ...
 باید زنده باشم و روی پاهای خودم بلند شم ...من باید زندگی کنم ... 
پرتلاش و خستگی ناپذیر! "

چشم هایش غمگین اند، و بسیار بیش از آن، دلبسته و امیدوار ... پسرها
 هر کدام از بی مهری و یاس خانواده ای فراموش شده به آغوش گرم خانه اش
 پناه آورده اند .... بزرگترینشان حالا 22 سالش است ... اینجا سقف نامطمئنِ
 یتیم خانه های شهر نیست که براساس قانونشان، هیچ 18 ساله ای را دیگر
 پناه نمیدهند ... او میتواند این قانون سرد را نقض کند اما مهربانی اش را،نه! هرگز! ...
مگر می شود همینطور رهایشان کرد به امان خدا! اصلا کدام مادری می تواند
بچه هایش را از خانه بیرون کند؟ ... می گوید زیر زمین خانه را آماده و مهیا کردیم
برای پسرها که بزرگ شده بودند و بهزیستی برای ماندنشان در این خانه و در کنار
پسرهای کوچکتر مدام ایراد میگرفت و تذکر میداد ... حالا آنها هم فضایی برای
خودشان دارند ... درس هنرستان می خوانند و هر کدام مهارتی برای کار کسب کرده اند ...


سر ظهر شده ... پسرهای دبستانیِ خانه،  لباس های مدرسه شان را پوشیده اند
و دور سفره ای دارند ناهار میخورند.. بزرگترها که شیفت صبح بودند حالا از مدرسه
برگشته اند ... خانه شلوغ است از هیاهوی پسرها ... مادر صدا میزند:
 "پارسا جلیقه ی روی لباست کو؟ بدو بپوشش! سرما می خوری پسر! " ...
صدای پاهایشان میدود در خیال حیاط .... 
سقف این خانه، بی شک از جنس امید است ...
 فقط زندگی را می شود اینچنین هنرمندانه به یک "جانپناه امن و گرم" تفسیر کرد ...







پی نوشت: بازدید و همکاری در خدمات رسانی به مراکز نگهداری بچه هایی که
از ته نشین شدن خانواده ای جا مانده اند (بهزیستی اسم این مراکز را گذاشته
 "شبه خانواده"! ... و گاهی چه دردی دارند حتی طنین واژه ها!)، انگار تجربه ی
 روبرو شدن با اتفاقی ست که روی لبه ی نازکِ میانِ امید و ناامیدی میرقصد ...

و خیالی دور در ناکجاآباد ذهنم، که دوباره جان می گیرد ....


0 comments: