Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 17 June 2013

از قدم های کوچکِ تو



اول.

هیچ چیزی توی دنیای پر هیاهوش عوض نشده، هنوز از کوچکترین اتفاقات روزمره سر ذوق میاد
و بلند می خنده، حتی از شیطنت های عجیبش هم چیزی کم نشده! ... اما توی چشم هاش
درخشش زیبایی هست که انگار زیبایی چهره ش رو دوچندان کرده. میگه "فقط یه ماه دیگه مونده!
میدونی، یه حس خاص و عجیبی داره! " ...  توی ذهنم اونو با یه بچه ی کوچولو توی بغلش تصور
می کنم و تغییری که قراره اونو در این نقش تازه ش در زندگی جای بده!  ... "چه حسی داره؟" ....
نمیشه درست تعریفش کرد. بیشتر حالتی هستش که باید باهاش روبرو بشی تا ماهیتش رو
درک کنی ... اما میدونی، حالا دارم نگرانی های همیشگی مادرم نسبت به خودمون رو میفهمم.
باورت نمیشه با اونکه هنوز به دنیا نیومده اما من همه ش نگرانشم که حالش خوب باشه، آسیبی
نبینه، سالم باشه ... " ... "بنظرم یه جوری مثه حس مالکیت باشه، نیست؟ " ...
" نمیدونم، شاید. انگار بچه چون متعلق به توئه، همه زندگی و وجودش به تو مربوطه و تو
در قبالش مسئولیت تام داری! " ....


دوم.

توی مترو کنار هم ایستاده ایم. باوجود حالت مادرانه ی چهره ش، هنوز زیباست. پوست صاف،
گونه های برآمده و حالت مهربان چشم هاش  توجه آدمو جلب می کنه. میپرسه برای فلان خیابون
کجا باید از مترو پیاده بشه. از لهجه ش پیداست که اهل نیشابوره. وقتی جوابشو میگیره، کم کم
سر صحبتو باز می کنه. میگه دو تا دختر 5 و 10 ساله داره. شوهرش دو تا زن دیگه گرفته و اونم
یه مدتیه که ازش جدا شده. حالا دختر کوچیکه رو گذاشته اینجا توی یه نوانخانه و دختر بزرگتر رو هم
به یه نوانخانه توی نیشابور سپرده. و خودش گاه به گاه بهشون سر میزنه. میگه " نمیتونستم پیش
خودم نگهشون دارم. هم از نظر مالی توی مضیقه ام و هم اینکه چون دخترن، امنیتی ندارن! به کی
میشه اطمینان کرد و دو تا دختر رو حتی برای چندساعت دستشون سپرد؟ توی این دوره زمونه ی
خراب،آدم به برادر خودش هم نباید اعتماد کنه!" .... میگم "پس اونا بچه هاتونو نگه میدارن تا شما
یه روز برید دنبالشون؟ "  میگه " نه، من هیچوقت نمیارمشون! گفتم همونجا بمونن، درس بخونن،
ازدواج کنن! من فقط میرم بهشون سر میزنم!" .... " اما اگه دادنشون به یه خانواده دیگه چی؟ "...
"نه، نمیدن. چون من بهرحال هستم، دادگاه هم رای داده که مادرشون صلاحیت داره! " .....
حس می کنم چیزی توی قلبم فرو میریزه...شاید به تعبیر دوستی چیزی شبیه "حس ویرانی" ...
در پس تصوراتِ ناآرام ذهنم یکی مدام با خودش تکرار می کند " ولی این عدالت نیست مادر! "


سوم.

 ناهار را مهمان کارگاه بودم. صحبت با سرپرست کارگاه به همین جا رسیده بود که چقدر کوچکترین
 رفتارهای پدر و مادر روی شخصیت و آینده اجتماعی فرد موثرند. در خلال همین صحبت ها بود که
با دو تا لیوان چای سررسید و بعد هم خیلی زود برگشت سر کارش. دختر جوانی بود که به ظاهر
حدوداً 20 سال بیشتر نداشت. خانم سرپرست گفت "خیلی سختی کشیده! بچه بوده که پدر و مادرش
از هم جدا شدن و بعدشم هر دو ازدواج کردن. یه مدتی پیش مادر و ناپدری ش بوده تا اینکه 13 سالگی
میدنش به یه پسر 26 ساله که معتاد بوده و تازه دست بزن هم داشته. توی زندگی کلی آزار و اذیتش
میکنه تا بالاخره طلاق میگیره. بعدش یه مدت میره پیش خواهر ناتنی ش که اونم معتاد بوده و حال و
روز خوشی نداشته. تا اینکه یه مردی پیدا میشه و صیغه ش می کنه. مرده خودش زن و بچه داره،
اینم صیغه ی بلند مدتش شده. یه آلونک کوچیک هم براش اجاره کرده که بقول خودش اینقدر تاریکه
که حتی روزها هم باید توش چراغ روشن کنی! حقوقی هم که اینجا بهش میدیم مرده ازش میگیره،
فقط هفته ای ده هزار تومن بهش میده برای خرجش! فکر کن، این دختر تازه هنوز الان 19 سالشه! " ...
از خودم میپرسم واقعاً گناهش چی بوده که به خواستِ خودسرانه ی یک پدر و مادرِ بی مسئولیت
قدم به این دنیا گذاشته تا حالا اینهمه رنج و سختی رو به تنهایی جور بکشه؟ ...


چهارم.

همیشه بچه ها رو دوست داشتم. مخصوصاً دختر بچه ها رو. بنظرم حساسیت و ظرافت روح و
شگفتی های دنیای پاک و معصومانه شون آدمو به زندگی امیدوار می کنه... خیلی وقتا با خودم
فکر کردم چه موهبت بزرگیه که یکی از این فرشته های کوچولو رو توی زندگیت داشته باشی.
دستشو بگیری، بغلش کنی و با گرمای وجودش به معنای عمیق تری از زندگی برسی. چقدر
لذت بخشه تماشای این جوانه ی کوچیک زندگی  که مقابل چشم هات بزرگ میشه،
قدم برداشتن رو یاد می گیره و خودش دنیایی رو خلق می کنه که پیش از این نظیر نداشته...
قطعاً خیلی از آدما این حسو نسبت به بچه ها و بیشتر از اون نسبت به بچه هایی که خودشون
میتونن داشته باشن، توی پس زمینه ی ذهنشون دارن.... اما ای کاش، ما، همه ی ما آدما،
پیش از تحقق بخشیدن به این آرزو و خواسته مون، با عقلانیت و منطق بیشتری بهش فکر کنیم
و بعد تصمیم بگیریم... نمیفهمم چرا بعضی ها فکر می کنن ازدواج کردن و بعدش هم بچه آوردن
یه پروسه ی متداول و روزمره ست که باری به هر جهت، باید اتفاق بیفته!... چطوری بعضی ها
فکر می کنن که باید بچه بیارن چون بعداً ممکنه حسرت نداشتنشو بخورن، چون بچه نمک زندگیه،
چون اگه یه روزی نبودن باید بالاخره یه اثری ازشون بمونه، چون زمان پیری و سالخوردگی خوبه
بچه هات دور و برت باشن، چون باید تو زندگی سرشون به یه چیزی گرم باشه، چون باید
دلخوشی داشته باشن برای کارکردن و جون کندن واسه تامین زندگی، چون باید یه چیزی
پایبندشون کنه به زندگی، چون ....  و این خودخواهی ها  کجا قراره تموم بشه؟ ...
کی قراره از خودمون بپرسیم آیا من خودم اینقدر خوشبخت هستم که یکی دیگه رو هم
به دنیایی که ساختم دعوت کنم؟  ... خودم اینقدر خودساخته و غنی هستم که بتونم
خمیره ی بیشکل و خام روح این مخلوق کوچک رو هم تربیت کنم؟ ... و اصلاً این چهارچوبی
که برای خودم به عنوان زندگی تعریف کردم جایی برای حضور این فرد تازه واردِ بی خبر از همه جا،
داره؟ فرصتشو دارم شبانه روزمو برای همراهی ِ قدم هاش و درک شگفتیِ شناختِ دنیای تازه
توی ذهنش، هزینه کنم؟ اصلاً پتانسیل این فداکاری رو توی وجود خودم میبینم؟ ...
راستی اگه آدما قبل از بچه دار شدن به همه ی این چیزا فکر می کردن و عواقب یک تصمیم اشتباه
درباره ی این مساله رو درنظر میگرفتن، چند درصدشون اینقدر بی مهابا و خودخواهانه، بچه میساختن!                      

0 comments: