Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Wednesday 19 June 2013

تنهایی پرهیاهو



دارم برایش کتاب می خوانم، شلوغی ِ توی کوچه از پنجره به اتاق سرک می کشد. و من
 در جدالی پنهان با این ناآرامی، اوج و فرود صدایم را طوری هدایت می کنم که کلمات نویسنده
بر این سروصدای مزاحم غلبه کند .... واژه ها در فضای خالی اتاق چرخ می زنند و بعد ....
 انگار یکی یکی می نشینند همین جا، درست روبروی من! .... حالا یک ردیف چشم های منتظر
دارند نگاهم می کنند!


رسیده ام به طنین قدم های دخترک کولی که


" ... هر روز سر راه، با ژست رقاصه های باله منتظرم بود، یک پا اندکی جلوتر و پنجه ی پای دیگر
 قدری رو به بیرون برگشته. زیبای از دیرگاه فراموش شده ی جوانی ام. "


 دخترک سرخوشانه روی خیالِ نازکِ واژه ها میلغزد، انگار برای سادگی حضورش جایی امن تر
از رویای نویسنده نیست ...


" هیچ وقت از من جلو نمی افتاد. همانطور بی سر و صدا دنبالم می آمد. به اولین تقاطع که
رسیدیم گفتم: " خب، خداحافظ. من دیگر باید بروم" و دخترک گفت که راه او هم از همان طرف
است. به آخر خیابان لودمیلا که رسیدیم گفتم: "خب خداحافظ. من دیگر باید بروم خانه. " و دخترک
گفت که راهش از همان طرف است. باز آمدیم و آمدیم و من مخصوصاً تمام راه را تا خیابان ژرتووا
طی کردم و در آخر خیابان دست به سوی او پیش بردم و گفتم: "خب، دیگر من باید بروم خانه"،
ولی او گفت که راه او هم از همان طرف است، و آمدیم تا رسیدیم به خیابان هراز وی یه چنوستی،
و من گفتم که دیگر به خانه رسیده ام و باید خداحافظی کنیم و موقعی که زیر نور چراغ گازی جلوی
در خانه ام ایستادم گفتم: "خداحافظ، من اینجا زندگی می کنم " و دخترک گفت که او هم اینجا
زندگی می کند و من با کلید در را باز کردم ..... و بعد رفتم به طرف در اتاقم و در را با کلید باز کردم
و رو بسوی او برگرداندم و گفتم: " خب، خداحافظ. اتاق من اینجاست " و او گفت که اتاق او هم 
آنجاست ... "


 آنجا که هیاهویِ تنهایی اش در رقص شعله ها آرام میگیرد،


"... و دخترک آتش را می گیراند و روی بخاری شام درست می کرد ... و بعد کنار بخاری می نشست
و مرتب تکه های چوب به دم آتش می داد، و اتاق بعد از مدتی مثل کوره گرم می شد آتش بخاری
رنگ طلا به خودش می گرفت ... اوایل فکر می کردم که دخترک به خاطر این به بخاری می چسبد
و مدام آتش آن را تیز می کند که می خواهد رضایت مرا جلب کند، ولی بعدها فهمیدم که این آتش
در وجود او، نیاز درون او بود و بدون آتش نمی توانست زندگی کند ..."


و در توامانِ این دگردیسی،


" هیچ چیز نمی خواستیم جز اینکه تا ابد به همین صورت به زندگی ادامه بدهیم، انگار که قبلاً
 همه چیز را به هم گفته باشیم. انگار که توامان به دنیا آمده ایم و هرگز از هم جدا نشده ایم. "


لحظه ها را موشکافانه تشریح می کند، طوری که انگار قرار است حادثه ای از دلِ این خیال متولد
شود ... و من در همهمه ی خلوتش، تنها صدای خودم را می شنوم که کلمات را از ذهن کتاب
می رباید و آن ها را بلند تر از سکوت همیشگی، فاش می کند. و من باز می خوانم و می خوانم.
حالا نویسنده، دست دخترک کولی اش را گرفته تا بادبادکی را که با هم ساخته اند از بلندی های
تلی در  آنسوی شهر، در هوا کنند...


"دختر کولی صورتش را با دست پوشانده بود و فقط چشمهایش پیدا بود، چشم های بازمانده از
اعجاب، و بعدش گرفتیم نشستیم و من خواستم سرنخ را به دست او بدهم، ولی داد زد که نه، نه،
بادبادک برش می دارد و به هوا می بردش، ... و من سر نخ را به دست او دادم و دست بر شانه هایش
 گذاشتم و گفتم در این صورت هر دو با هم به آسمان می رویم ... "


و آنجا که دخترک کولی  تمام ترس هایش را به دست باد می سپارد و بالاخره نخ بادبادک را دور
دستش می پیچد، آنجا که از شوق فریاد می زند،  من سکوت می کنم ...  انگار سادگی کودکانه اش
با بغض کهنه ای گره می خورد که حنجره ام  را توان همراهی با آن نیست ... 

 چشم از روی سطرهای کتاب برمیدارم و می دانم او که روبرویم نشسته است چیزی از این هیاهو
نمی بیند ...  میگوید زیبا بود و شاید مطلبی مناسب و درخورِ کلاس انشا نویسی! ... بعدش می رود
و دوباره سرگرم کارهایش می شود ... و من در همان سکوت همیشگی، خیال نویسنده و دختر
کولی اش را دنبال می کنم تا  ....




" چرا نپرسیدی آخر ماجرای نویسنده و دختر کولی ش به کجا رسید؟ "

" خب اتفاق خاصی که نداشت، بنظرم فقط توصیف بود و بس. احتمالاً مثل خیلی از با هم بودن ها،
آرام آرام کمرنگ می شود و در بستر بقیه ی حوادث داستان، رنگ می بازد ... اینطور نیست؟ "

"نه. "

" پس چی؟ "

" مُرد. "

" مُرد؟ "

" دخترک کولی، درست چندتا پاراگراف بعد از شوقِ آن بادبادک بازی، می میرد ... "





0 comments: