Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Thursday 10 October 2013

خیابان های پاییز


خیلی وقت است که به عنوان اتفاق های کوچک و کم اهمیت روزمره، حضورشان را پذیرفته ام ...
توی خیابان ها، رویدادهای فرهنگی، کوه، طبیعت و...  و هر جایی که قلمروی مردان شهر است
و تو در آن یک دیگریِ قابلِ تصاحب هستی! ... دیگر در مواجهه با آنها سکوت نمی کنم، حتی
قدم هایم را هم بلندتر و سریعتر برنمیدارم تا از مهلکه بگریزم! حالا یادگرفته ام که این ها فقط
گذر از این اتفاقِ ناچیز را طولانی تر می کنند! .... کافی ست بایستی، و در چند کلمه حالی شان
کنی که وقت نداری و بهتر است زودتر حرفشان را بزنند و رفع مزاحمت کنند! بعدش معمولاً به
همین راضی می شوند که شماره تلفن شان را توی گوشی موبایلت ذخیره کنی و لابد حتماً
تماس بگیری! ...... شماره های گذری که برخلاف تصور صاحبانشان، اغلب از همان ابتدا حتی
نوشته هم نمی شوند ... تنها به ترفندِ بازیگری که نقشش را در این صحنه های تکراری 
خیلی خوب بازی می کند!  

امشب صحنه، باز همان نمایش مسخره ی همیشگی بود ... صدای قدم هایی که نزدیک
می شوند، و حتی همان دیالوگ همیشگی! ... آنقدر تکراری که به ذهنت میرسد شاید
همه شان کلاس درسی را گذرانده اند که محتوایش درست همین کلمات و جملات بوده! ......
کنارم که میرسد، می ایستم تا حرفش را بزند ... سعی می کند جملات متداول را درست
به همان ترتیبی که در چنین صحنه ای باید گفت،  سرهم کند ... و من اصلاً حواسم به
کلماتش نیست، فقط چهره ی پسربچه ای را میبینم که برای تعریفِ مبتذلی از بزرگ شدن،
تقلا می کند! .... " تو چند سالته؟ " .... " چی؟ " .... " گفتم چند سالته؟ " ....
" چطور؟ من سنم زیاده، بزرگم!" .... " نه می خوام بدونم دقیقاً متولد چه سالی هستی؟ " ....
" گفتم که سنم زیاده! بزرگم! خب ... متولد 69 " .....
" تو متولد 69ای؟ اونوقت راه افتادی دنبال من؟ تو میدونی من چندسال از تو بزرگترم؟ " ....
" بزرگتری؟ ولی بهت نمیاد! اصلا بهت نمیخوره بزرگتر از من باشی! "  ......
قدم هایم را سریعتر می کنم " برو توی همسن و سال های خودت دنبال دوست بگرد" ...
به گیت های ورودی مترو که میرسم، دوباره کنارم است ...
 " اصلا اختلاف سنی که مهم نیست!  مهم عشق و علاقه ست! " ....
به طرفش برمیگردم که بگویم "بچه تو چه میفهمی از عشق؟ کی بهت گفته اگه از
تیپ و قیافه یکی تو خیابون خوشت اومد، اسمش میشه عشق؟" ... اما فقط در سکوت
نگاهش می کنم و بعد با عجله سوار مترو میشوم .... بغضم می گیرد ... مثل کسی که
یکهو تحملش از همه چیز سر آمده! ... پسربچه ای که با مادرش روبرویم نشسته، توی صورتم
زل زده است ... به رویش لبخند میزنم .... از همان لبخندهای حکاکی شده ی روزمره! ...
خوشش می آید .... با خودم فکر می کنم شالِ صورتیِ پررنگم هم انگار به این لبخندها می آید!     

0 comments: