Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Thursday 11 February 2016

در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی


از سخنرانی ها فیلمبرداری کرد. می بایست اعتراف کند که این سخنرانی ها جالب تر از
سخنرانی های سیاستمداران رسمی بودند، چهره سخنران ها نیز جالب می نمودند.
آن ها هنوز مالامال از احساس و اشتیاق بودند.
هنگامی که بساطش را جمع می کرد، پیرمردی با دماغی مثل نوک طوطی به او نزدیک
شد. « آقا، می بینم در کار فیلم هستید، درباره این ها چی فکر می کنید؟ »
او شانه بالا انداخت. اصلا تمایل نداشت در مورد هیچ موضوعی وارد گفتگو بشود، چه رسد
 به این تظاهرات، آن هم با یک آدم غریبه.
« بالاخره صدای حقیقت شنیده شد. »
از این حرف یکه خورد و مرد را به دقت نگاه کرد. او خیلی پیرتر از آن بود که مأمور فتنه انگیزی باشد.
« حقیقت را می توان سال ها و گاه قرن ها سرکوب کرد، اما دست آخر بالاخره همیشه
آشکار می شود. باورتان می شود که سال هاست همین را می گویم؟ »
وقتی جواب نشنید، دنبال حرفش را گرفت و توضیح داد: « اوایل این را فقط برای پرنده هایم
می گفتم، اما از موقعی که مجنون اعلامم کرده اند، به همه می گویمش. در ترامواها، در بارها،
در جلسات. سابقاً معلم شایسته ای بودم، اول شاگردهایی داشتم، و بعد پرندگانی در قفس.
حالا پرنده ها اینجا هستند. » آهسته به پیشانی اش تلنگری زد.


....


او به نزدش بازگشت. در بستر فراخ کنار هم دراز کشیدند. آیا با او عمر می گذراند؟
 آیا می تواند سال های سال کنار کسی بماند؟
او پرسید: « این جا احساس خفقان می کنی؟ »
« چرا چنین فکری می کنی؟ »
« احساس می کنم این جا برایت خفقان آور است. می خواهی پنجره را باز کنم 
یا چراغ را روشن کنم؟ »
« فقط بمان. با من اینجا بمان. این طوری خوبم. تاریکی را دوست دارم. » او را
در آغوش گرفت: « شاید همه ی عمر منتظر تو بوده ام، منتظر این لحظه. »
گفت: « زندگی در انتظار روشنایی است، نه در انتظار تاریکی. این را معلم هندی ام 
به من گفت: او کور بود. » 


.....


متوجه شد که این کارخانه نمونه کوچک کل مملکت است؛ ساختارهای زهوار دررفته ی
در حال انحطاطی که دور تا دورش را دو لایه نرده سیمی گرفته اند. زندگی مدام دارد می میرد،
و نه تنها پرندگان جان سالم به در نمی برند، بلکه در هوا هم ماده ی قابل انفجاری وجود دارد.
فقط یک جرقه لازم دارد، تا همه چیز منفجر شود.
کی جرقه را خواهد زد؟ و کی از انفجار جان سالم به در خواهد برد؟


منشی گفت: « به هر صورت به شما حسودی ام می شود. غروب از اینجا می روید و
دیگر هرگز مجبور نیستید برگردید. »




 قسمت هایی از کتاب "در انتظار تاریکی، در انتظار روشنایی"/ایوان کلیما/ترجمه ی فروغ پوریاوری






پی نوشت 1: بعد از کتاب های "روح پراگ" و "کارگل"، این سومی کتابی بود که از این
نویسنده می خواندم و منصفانه باید اعتراف کرد که ایوان کلیما بی تردید یکی از توانمندترین
نویسندگان جمهوری چک است. تصویرهای زنده و حس نزدیک آدم هایی که در روایت هایش
زندگی می کنند، شاید تصویر آن درد مشترک است که شاملوی بزرگ آن را در حافظه ی تاریخی
 نه چندان دور فریاد کرده ست و هنوز طنین انعکاسش در ذهن ها می پیچد:
 "من درد مشترکم، مرا فریاد کن! "


پی نوشت 2: سایت یک پزشک هم درباره این نویسنده مطلب جالبی دارد (اینجا
که خواندنش خالی از لطف نیست.


0 comments: