Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 2 May 2016

به بهانه ی آن خیالِ دوست داشتنی


توی کادر بسته تلویزیون، دوربین، آدم های روزمره رو گیر انداخته و ازشون میپرسه:
"اگه امروز آخرین روز زندگی ت بود چیکار میکردی؟" ....
همه اولش غافلگیر میشن و میگن: خیلی سخته! نه، اصلا عادلانه نیس! نمیشه
اینقدر یهویی اتفاق بیوفته! ... اما بعد با خودشون فکر می کنن خب واقعا اگه باهاش
روبرو بشن، اون یه روز باقیمونده رو چیکار میکنن؟ ....  
حالا همه شون دارن یکی یکی جواب میدن ...
"زنگ میزنم به دوستام که دورهم جمع شیم و تا لحظه ی آخر خوش بگذرونیم" ...
" میرم پیش مامان و بابام، و بهشون میگم چقدر دوستشون دارم" ..."میرم کوه" ...
" قشنگ ترین لباسمو میپوشم و روی تختم دراز می کشم تا بمیرم" ...
" تو فرصت باقیمونده، یه وصیتنامه می نویسم" ... "خودکشی می کنم" ....
" هیچی! همین زندگی م رو ادامه میدم تا آخرین لحظه" (این یکی خیلی مثه
شعارهای تو کتاباست! من که شک دارم کسی اینقدر ایده آل زندگی کنه!) ....

از خودم می پرسم " تو چیکار می کردی؟ "

احتمالا با اولین پرواز میرفتم شیراز ... تمام روز توی شهر قدم میزدم ... از خیابون ارم
تا ملاصدرا و قصرالدشت ... همه جاهایی که خاطراتش با کلی حس خوب یادم مونده ...
کاخ عفیف آباد، عمارت شاپوری، بازار قدیم،سرای مشیر، بازار حاجی و اون کوچه های
قدیمی اطرافش .... حتی بازار ترشی فروش های پشت ارگ ... نارنجستانِ فراموش نشدنی
و خونه زینت الملک ...  اینقدر راه میرفتم که شب وقتی رسیدم حافظیه، از خستگی فقط
بشینم روی پله های روبروش و تکیه بدم به اون ستون های سنگی ش ...  اونوقت تصویرِ
آخرِ فیلمِ زندگی م میشه عمارت عاشقانه ی حافظ! .... شایدم آخرین تفعل رو هم با همون
کتاب حافظ کوچیک خودم زدم ... دیگه مهم نیس حرفش امیدوارکننده باشه یا نه ... مهم
اینه که تمومه ... میتونی چشم هاتو ببندی و اون دانای کل، ته ِ همه ی قصه هایی که 
درباره ت نوشته، فقط بنویسه "پایان."  





پی نوشت: همیشه تو خیالِ آدم، یه جایی، یه کسی، یه حس و حالی، یه خاطراتی
اون دورترها هست که با خودش فکر می کنه اونجا و تو اون شرایط حالش بهتر میشه ...
مخصوصا وقتی از جایی که هستی خیلی راضی نباشی ... گاهی وقتا هم ممکنه همه ش
یه سراب باشه ... اما واسه کسی شاید حتی همین خیال دور هم خودش یه دریچه ی
امید به زندگی باشه ...
 نه اینکه حالم خوب نباشه، اما این روزا واقعا دلم شیراز می خواد ... شش روز دیگه تا تولدم
 مونده و با همه ی تلاش و تمنایی که براش دارم، هنوز هم سفر شیراز غیرمحتمل ترین
هدیه ی امسالم هست ... دلتنگ کننده ست ...


0 comments: