Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Sunday 2 May 2010

یک معلم



" یک معلم بود، اگرچه تبعیدی روستاها ولی عاشق آنها. توی دهات،

بین او و دهاتی جماعت هیچ فرقی نبود. او با آن کت مشکی اش

سال های سال توی جاده ها بود، با پای پیاده از دهی به ده دیگر

می رفت. همه او را می شناختند.

"صمدآمد"، "صمد رفت"، "صمد رفته یام"، "صمد رفته آخیرجان" .

در روستاها، او هیچ نشانه ای از شهری گری نداشت. او در طویله،

مدرسه، میدانچه ده، قبرستان، کلاس درسی روبراه می کرد."


غلامحسین ساعدی







" می گویند دل به دل راه دارد. بلی اولین موفقیت صمد در این بود

که راه دل مردم را پیدا کرد، دلش را از درد مردم انباشت. او بچه دهاتی

را با آب بینی آویزان و با چشمانی که از شدت تراخم به سختی باز میشد

از خود می دانست، او با دستمال خود آب بینی بچه را پاک می کرد و

با دست خود چرک چشم او را می زدود و با قصه های خود، قلب او را

روشن می کرد. او معلمی را با یک چنین بینشی آغاز کرد. او مدادها را

تکه تکه می کرد و دفتر را ورق ورق می کرد و همه را در جیب های کت

خود می چپاند و شاد و شنگول وارد کلاس می شد. بچه کوچولویی که

پدرش برایش مداد نخریده و یا کاغذ نخریده و یا کتش پاره پوره است

با دیدن آقا معلم دلش پایین نخواهد ریخت ... بلکه بچه با دیدن معلم

خواهد خندید. چون معلم مداد هم آورده. کاغذ هم آورده و هیچ کس را

هم بخاطر تکلیف ننوشتن تنبیه نخواهد کرد و از همه بالاتر کت خودش

هم چندان تعریفی ندارد و کفشش نیز مثل آنها پینه دوزی شده است.

بچه ها می دانستند تا آقا معلم آمد و نشست کتش را درخواهد آورد

و به میخ دیوار آویزان خواهد کرد و خواهد گفت: " هر کس مداد ندارد

از این جیب و هر کس کاغذ ندارد از آن جیب کت من بردارد. "

شاید یکی از بچه ها منتظر است تا آقا معلم بیاید و با اخم و گلایه

به او بگوید: " صمد عمو، چرا دیشب خانه ما نیامدی من خیلی

منتظرت ماندم. آخر باز دده ام با ننه ام دعوایش شده بود." یا آن یکی

منتظر است بگوید: "جای تو خالی، دیشب خوب بود شام خانه ی ما

می آمدی، مادر کله پاچه درست کرده بود."

به قول مفتون امینی: او بیشتر از پدر و مادرها به بچه ها محرم بود.

حتی می شود گفت که بچه ها هیچ قیدی از او نداشتند. "


اسد بهرنگی



سالهای آخر دبیرستان بودم که ردپای زندگی صمد بهرنگی را

در نوشته های خودش و دیگرانی که از او گفته بودند، دنبال می کردم ...

و به نظرم یکی از تحسین برانگیزترین و کم نظیرترین ابعاد وجودی

این شخصیت، را باید در نقشش به عنوان یک معلم جست ...

و تاثیری که او در ذهن و اندیشه ی نسل بعد از خودش برجای گذاشت ...

معلمی آنچنان که او بود را نمیشود در چند سطر یا حتی چند صفحه

توصیف کرد.. باید قدم به قدم دنبالش باشی، توی دهات های کوچک و

دورافتاده ی آذربایجان... توی روستاهای ممقان، آخیرجان و آذرشهر و ...

در قلب مردمی که دوستش داشتند ... تا بدانی که او که بود و چه کرد

با این 29سال زندگی درخشانش!

جای تعجب نیست که آقای اروانی - مدیر کتابفروشی شمس تبریز

و یکی از دوستان صمد بهدنگی- می گفت هنوز هم بعد از اینهمه سال،

شاگردان صمد از شهرها و روستاهای مختلف آذربایجان به این کتابفروشی

سرمیزنند و یاد و خاطره اش را زنده می کنند ...







* تابستان 85 – تبریز، کتابفروشی شمس و آقای اروانی،

کلام گویایی از خاطراتی دور


1 comments:

درنین said...

سلام خانومی

تو کجایی؟

دلنشین و گل نوشته بودی، پست قبل را هم خواندم، فقط دریغ.

بهترین ها