Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Friday 8 November 2013

ریشه های آسمان


" این فکر را یکی از رفقایش پس از چند روز سلول انضباطی عنوان کرده بود – یک متر و ده
در یک متر و پنجاه – در اوضاع و احوالی که احساس می کرد نزدیک است دیوارها خفه اش
کنند، شروع کرده بود به فکر کردن به گله های فیل های آزاد و هر صبح آلمانی ها او را
می دیدند که سرحال و مشغول شوخی است: هفت جان شده بود. وقتی از سلول
خارج شد سرنخ را به ما رد کرد و هر بار کسی در قفسش بی طاقت میشد به این
غول هایی فکر می کرد که به نحو مقاومت ناپذیر فضاهای باز آفریقا را در می نوردیدند.
 این کار مستلزم تلاشی فوق العاده در خیال پردازی بود، اما این تلاشی بود که ما را
زنده نگه می داشت. رها در انزوا، نیمه جان، دندان ها را به هم می فشردند، لبخند
می زدند و با چشم بسته، فیل هایمان را تماشا می کردند که همه چیز را در مسیر
خود جارو می کردند و هیچ چیز نمی توانست مانع آن ها شود یا متوقفشان کند،
تقریباً صدای لرزش زمین زیر پاهای این آزادی معجزه آسا شنیده می شد و بادِ فضای
باز می آمد تا ریه هایمان را پر کند. طبعاً مقامات اردوگاه سرانجام نگران شده بودند:
روحیه ی بند ما به نحو خاصی بالا بود و کمتر می مردند. آزادیمان را محدودتر کردند.
رفیقی پاریسی را به خاطر می آورم که نامش فلوش و جایش مجاور من بود. شب او را
می دیدم، عاجز از حرکت – نبضش به 35 سقوط کرده بود – اما گاه نگاه های ما
به هم بر می خورد: در ژرفای چشم هایش درخششی از شادی که به زحمت
قابل تشخیص بود می دیدم و می دانستم که فیل ها هنوز آن جایند و او آنان را 
در افق می بیند ...  نگهبانان از خود می پرسیدند چه شیطانی در جسم ما
حلول کرده است و بعد یک خبرچین راز ما را فاش کرد. می توانید حدس بزنید
نتیجه ی کار چه بود. تصور اینکه هنوز در ما چیزی وجود داشت که از آسیب آن ها
به دور بود، یک توهم، یک خرافه که نمی توانستند از ما بگیرند و به ما در
استقامت کمک می کرد، آن ها را از خود بیخود می کرد. آن گاه در توجه به ما
کمال دقت را به کار بردند! یک شب فلوش خودش را به بند رساند و من ناچار
 شدم او را برای رسیدن به گوشه اش کمک می کنم. لحظه ای درازکش با
چشمان از حدقه درآمده باقی ماند. گفتی در تلاش دیدن چیزی بود و بعد به من
گفت که کار تمام است، که دیگر آن ها را نمی بیند، حتی دیگر باور نمی کند که
آن ها وجود دارند، برای آن که دوام بیاورد هر کاری که ممکن بود، انجام شد.
باید گروه ما را که اسکلت هایی بودیم در هذیان خشم می دیدید که گرد او را
گرفته بودیم و افقی خیالی را با انگشت نشان می دادیم و برای او غول هایی
را که هیچ فشاری، هیچ طرز تفکری نمی توانست از زمین طرد کند توصیف می کردیم.
اما طفلک فلوش دیگر قادر به باور عظمت طبیعت نبود، دیگر باور نمی کرد
که چنین آزادی ای هنوز در جهان وجود دارد ... "


ریشه های آسمان/ رومن گاری/ ترجمه ی منوچهر عدنانی





پی نوشت1: بالهایِ بلندپروازِ تخیل گاهی چیزی شبیه یک معجزه است! ...
حسش می کنم! ... بارها نه در ابعاد کوچک ِ یک سلول انفرادی، که حتی
 در مرزهایِ ناپیدایِ زندگی، وقت هایی که خیلی بی طاقت شده ام، انگار
 تنها با تصور همین هوای تازه، و دورنمایِ رهایی از روزهایی که ناچار از
 تحملشان بودم، دوباره به زنده گی برگشته ام! 

پی نوشت2: کتاب های رومن گاری را دوست دارم. این کتابش را مدتی پیش،
توی کتابفروشی دیده بودم. قطور و با قیمتی بالا، که البته رشد سرسام آور
 هزینه های کاغذ و چاپ، ظاهراً آن را توجیه می کند! ... هفته پیش، خانمِ کتابدارِ
کتابخانه ای که سالهاست عضوش هستم، آن را میان کتابهای تازه خریداری شده،
نشانم داد! و حالا من اولین عضو کتابخانه ام که آن را می خوانم! .... 
گرچه داستانش روند کندی دارد، شبیه ریتمِ این روزهایم!


2 comments:

Anonymous said...

خیلی خوب بود

Azadeh said...

آره، منم دوستش داشتم