Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Monday 30 September 2013

پاییزم ...


پاییز را دوست ندارم ... حتی بلد نیستم ادایِ دوست داشتنش را در بیاورم ...
شاید همین است که هیچوقت شاعر نشدم ... هنوز شاعری را ندیدم که پاییز را
 دوست نداشته باشد! ... اما امسال انگار بیشتر از قبل دوستش ندارم ... او هم
 شاید از سرِ لجبازی، دلش می خواهد بیشتر در تصویر هر روزم خودش را بگنجاند ...

 امروز صبح، تمام برگ هایِ زردِ گلدان های کنار باغچه را چیدم! بس که دلم می گرفت
از تصویر این زردیِ بیمارگونه لابلای آن برگهای سبز و گل های بنفشِ دوست داشتنی شان! ...
پیرمرد کوچه ی اول هم چند روزی ست که دیگر صندلی اش را از روی تراس کوچکشان
برداشته، شاید او هم از پاییز خوشش نمی آید ... حتی آن پرده ی توری که همیشه
با نسیم میرقصید و گاهی با سرانگشتانش لبه ی تراس را نوازش می کرد، حالا پشتِ
 پنجره ای بسته، حبس شده ... و من هر روز دلواپس خانوم ِشمعدانی ِ لبه ی تراس ام
که لابد یکی از همین روزهای سرد، بالاخره او هم، خانه نشین می شود ... و گل های
قرمزِ خوش رنگش دیگر به عابران هر روز این کوچه، لبخند نمی زنند! ...

بعید می دانم حتی رفتگرها هم دوستش داشته باشند ... با اینکه صدای زمزمه ی
جاروهاشان با برگ ها، همراه اولین قدم های صبح، کوچه را بیدار می کند، اما باز
هربار که از این کوچه ها و خیابان ها عبور می کنی، خش خش تنهایی ات در سکوتشان
می پیچد و هی خودش را تکرار می کند ....

کاش درخت بودم ...

و تمام این پاییز ها و زمستان ها را خواب میدیدم ...

با خاطرات خوشی از بهار ....



0 comments: