Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Sunday 26 September 2010

باز بوی ماه مهر


جثه ی کوچکش توی آن کت و شلوار سورمه ای با آن کوله پشتی قرمز، درست تصویر ِ

یک کلاس اولی ِ دوست داشتنی ست که هنوز به این صبح ِ زود بیدار شدن و قال و قیل مدرسه

عادت نکرده ... با چشم های نیمه باز توی پیاده رو، پشت سر مادرش میرود و گهگاه هم از فرط

خواب آلودگی به در و دیوار می خورد ...

نزدیک مدرسه با همان بی رمقی (طوری که انگار با خودش حرف میزند) زمزمه می کند: " دختر! " ...

مادر با تعجب نگاهش میکند: "چی؟ " ...

" مامان، دختر!"

"دختر چی؟! "

" مامان مگه دخترا هم میان مدرسه ی ما؟ "

حالا تازه نگاه مادر متوجه ماشینی شده که جلوی مدرسه توقف کرده و یک دختر و پسر دبستانی

از آن پیاده شده اند... دختر، گونه ی برادر کوچکش را میبوسد و بعد از خداحافظی، دوباره سوار

ماشین می شود ...

" نه مامان جون، اون دختر، مدرسه ش یه جا دیگه ست ... اومدن داداشی را بذارن مدرسه، بعد برن! "

از این تیزبینی کودکانه خنده م میگیرد ... بعد، تصویر بزرگتر و بزرگتر می شود ... کوچه پُر است ازبچه هایی

که با لباسهای فرم ِ یکدست، سمت مدرسه میروند ... و لبخندی که در نگاه های صمیمی شان، بارها و

بارها تکثیر می شود ... نشاط و هیاهوی کوچه توی دست های صبحی دل انگیز میدرخشد ...


پی نوشت: توی شرکت از پنجره ی اتاقم ، قسمتی از حیاط مدرسه شان دیده می شود ...صبح ها که

سر صف دعا میخوانند، بعضی هاشان آنقدر داد می کشند که بخوبی میتوان صدایشان را از بقیه تشخیص داد..

جالب اینجاست که شدت هیاهو و سر و صدایشان هم تا ظهر هیچ کم و کاستی پیدا نمی کند ...

0 comments: