Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Sunday 12 September 2010

از آنچه رنگ تعلق پذیرد، جداست ...


دلت می خواهد انکارش کنی، انگار که هیچ وقت نبوده یا تو هرگز نخواستی "بودن" اش

را به رسمیت بشناسی ... و اصلاً چه اهمیتی دارد که خیلی از این آدم های روزمره،

یکی از دغدغه های اصلی زندگیشان همین است ... اینکه به جایی، به کسی، به چیزی

خارج از دایره ی وجودی خودشان، تعلق خاطر داشته باشند... و لابد گاهی برای

دلبستگی هاشان دلتنگی کنند و برای تسخیر همیشگی اش با هر آنچه پیش روست بجنگند! ...


دلت می خواهد چند قدم به عقب برگردی و بعضی لحظه ها و کلماتش را اصلاح کنی ...

ولی نه ... نمی توانی ...

حتی اگر شدنی بود مطمئنی که باز همان ها را تکرار می کردی ... انگار تمامشان را

دوست داشته ای .. اصلاً خودت انتخاب کردی که بی پروا در مقابلش بایستی و با این

فاصله ی اندک، حسش کنی! آنقدر نزدیک که در آیینه ی نگاهش، تصاویر همیشگی را

در افق تجربه های ناب او – تجربه های یک نفر غیر از خود، با فضای ذهنی متفاوت از

دیگرانی که تا به حال می شناخته ای- ببینی! ...

و این اتفاق کوچکی نبود! ...

این هیجان و لذت ِ شناخت تازه را چطور می شود نادیده گرفت؟


تنها آشوب و طغیان یک حس ناشناخته در وجود آدمی ست که نگرانت می کند ...

حس ویرانگری که میخواهد همه ی این هیجان و تازگی را میان عادتها و تکرارهای

همیشگی و کهنه ی زندگی، بایگانی کند! .. این دیکتاتور خودخواه و انحصارطلب!

دیکتاتوری که آزادی ِ تو و آن دیگری را تهدید می کند! ...


و ای کاش ... ای کاش بتوانیم این همراهی ِ خوشایند را از انبوه ِ دلبستگی های کوچک و

بزرگ ِ آدم های روزمره، از باید و نبایدهایشان، از دغدغه هایشان، از حصار نامرئی

دوست داشتن هاشان، از خواستن های سیری ناپذیرشان، جدا کنیم!