فرصتی نمانده است
بیا همدیگر را بغل کنیم
فردا
یا من تو را می کشم
یا تو چاقو را در آب خواهی شست
همین چند سطر
دنیا به همین چند سطر رسیده است
به اینکه انسان
کوچک بماند بهتر است
به دنیا نیاید بهتر است
اصلاً
این فیلم را به عقب برگردان
آن قدر که پالتوی پوست پشت ویترین
پلنگی شود
که می دود در دشت های دور
آن قدر که عصاها
پیاده به جنگل برگردند
و پرندگان
دوباره بر زمین ...
زمین ...
نه!
به عقب تر برگرد
بگذار خدا
دوباره دست هایش را بشوید
در آینه بنگرد
شاید
تصمیم دیگری گرفت
□□□
این سمت یا آن سو
فرقی نمی کند!
انسان
به سایه درخت عادت می کند
به آتش نه.
اما
آن قدرها هم که گمان می کنی بد نیست
بد نیست گاهی هم جیب هایت پاره باشد
پله های آسمان خراش ها را فراموش کنی
بنشینی کنار خیابان و
از پله های خودت پایین بروی
پله
پله
پله
آن قدر که می بینی
کسانی نشسته اند
بعضی ها گریه می کنند
بعضی ها آواز می خوانند و ...
ناگهان کسی را می بینی
که می شناسی اش
اما ...
شاید هم نمی شناسی اش
اما ...
این لبخند آمده بر لبانت را
تنها دو سطر دیگر برندار:
در بهشت گاهی
در جهنم همیشه
به خدا می رسی.
□□□
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شب ها در سینه ام می دوی
کافی ست کمی خسته شوی
کافی ست بایستی.
0 comments:
Post a Comment