Dreams are renewable. No matter what our age or condition, there are still untapped possibilities within us and new beauty waiting to be born.

-Dale Turner-

Tuesday 12 May 2009

سفر

َ
صبح که از راه رسیدم اینقدر خسته بودم که فقط وسائلم را گوشه اتاق گذاشتم و روی تختم
بیهوش شدم ... و تا ظهر که بوی سبزی پلوی ِ مامان توی تمام اتاق ها سرک کشیده بود،
واقعاً هیچ حسی از اطرافم نداشتم!
این دو روز را آنقدر راه رفتیم و وسط شلوغی های پایتخت له شدیم که فکر می کنم به یک
استراخت2-3 روزه نیاز داشته باشیم!
ولی کلاً به نظر من نمایشگاه امسال حتی نسبت به سال پیش هم ضعیف تر بود ....
خودم هم نمی دانم سلیقه من است که تغییر کرده یا واقعاً نمایشگاه، هرسال دچار افت کیفی می شود ...
ولی از جلوی بیشتر غرفه ها که رد میشدم حتی آنقدر برایم جذابیت نداشت که یک لحظه
مقابلشان توقف کنم ... مخصوصاً اینکه امسال راهروهای ابتدای سالن را هم به کتابهای مذهبی
اختصاص داده بودند و کلافه میشدی از اینهمه وقتی که بیهوده در این راهرو ها هدر می رفت ...
آن هم برای ما که فرصت کمی داشتیم و اینهمه راه را برای دیدن نمایشگاه آمده بودیم...
خلاصه اینکه فقط 15 تا کتاب خریدم ... بیشتر شعر و داستان کوتاه و دو سه تا کتاب از
حوزه های دیگر ....و این میان دو تا مجموعه شعر از آثار گروس عبدالملکیان گرفتم که به نظرم
سبک بسیار جالبی دارد (و احتمالاً در آینده ای نزدیک یکی از شعرهایش را اینجا می گذارم )
درنهایت مسافرت خوبی بود ... خوش گذشت،مخصوصاً با این همسفر شاد و پرانرژی که همیشه
حرفی برای گفتن دارد ... دوستم مریم بدجوری خوش مسافرت است، این چندباری که با هم سفر کردیم
حسابی بهمان خوش گذشته!

تهران
مثل همیشه
آنقدر خسته بود
که اصلاً متوجه
آمدن و رفتن ما
نشد!

پی نوشت: این چندخط اخیر، دلیل خاصی ندارند ... فقط دیشب در
بی خوابی ِ قطار توی ذهنم می چرخیدند ... و امروز آنها
را برای یادگاری اینجا نوشتم ... همین!

0 comments: